کتاب خورشید هنوز یک ستاره است
معرفی کتاب خورشید هنوز یک ستاره است
کتاب خورشید هنوز یک ستاره است نوشته نیکولا یون است که با ترجمه فاطمه خسروی منتشر شده است. این کتاب روایتی عاشقانه جذاب است.
درباره کتاب خورشید هنوز یک ستاره است
کتاب خورشید هنوز یک ستاره است رمانی است که خواننده را درگیر خود میکند. این کتاب داستان دختر جوانی بهنام ناتاشا است که با خانوادهاش غیرقانونی در آمریکا زندگی میکنند. اما حالا به آنها اعلام شده باید به کشورشان برگردند. برادر ناتاشا خوشحال است اما خود او نمیتواند این موضوع را قبول کند. او میخواهد در آمریکا بماند.
ساموئل، پدر ناتاشا، دو سال پیش از خانوادهاش به آمریکا رفته است. قرار بر این بود ساموئل اول برود و خودش را در مقام بازیگر برادوی ثابت کند. البته اگر دربارهٔ همسر و فرزند کوچکش نگرانیای نداشت، این کار آسانتر انجام میشد. آنها یک روز برای همیشه جامائیکا را ترک کردند. ناتاشا با دوستانش و باقی خانوادهاش خداحافظی کرد. دو سالی که ساموئل در آمریکا تنها بود با دوست خانوادگی قدیمی مادرش زندگی میکرد. در آن زمان، به شغلی نیاز نداشت و برای تأمین مخارج کوچکش، از پساندازش استفاده میکرد.
اما بعد از اینکه همه به آمریکا رفتند اوضاع تغییر کرد. ساموئل در یکی از ساختمانهای والاستریت به عنوان نگهبان استخدام شد و در بخش فلتبوشِ بروکلین هم برای خانوادهاش آپارتمان یکخوابهای پیدا کرد و اجارهاش کرد. اما اوضاع خوب پیش نرفت و او نتوانست بهعنوان یک بازیگر خودش را ثابت کند. یک روز درحالی که مست رانندگی میکرد دستگیر شد و حالا بابت جرمش باید به کشورش برگردد. هم خودش و هم خانوادهاش. کمی پیش از برگشت در یک فروشگاه صفحه گرامافون ناتاشا با پسری آسیایی بهنام دنیل دیدار میکند و این موضوع آغاز یک داستان عاشقانه است. از ویژگیهای خاص کتاب این است که داستان را از زاویه دید هردو شخصیت میبینیم.
خواندن کتاب خورشید هنوز یک ستاره است را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی جهان پیشنهاد میکنیم.
درباره نیکولا یون
نیکولا یون، نویسنده جامائیکایی است که رمان اولش، «همهچیز همهچیز»، نُه ماه جزو پرفروشهای نیویورک تایمز بوده است. رمان دوم این نویسنده، «خورشید هنوز یک ستاره است» همچنان جزو پرفروشهای نیویورک تایمز و نامزد نهایی جایزه ملی کتاب آمریکا در سال ۲۰۱۶ است. او در جامائیکا به دنیا آمده و هم اکنون با خانوادهاش در آمریکا سکونت دارد.
بخشی از کتاب خورشید هنوز یک ستاره است
خوب میدانم چارلی دقیقاً چه زمانی دست از دوستداشتن من کشید؛ تابستانی بود که من ششساله شدم و چارلی هشتساله. او با دوستان جدیدش که سفیدپوست، دهساله و باابهت بودند سوار دوچرخهٔ جدید قرمزرنگ، دهسرعته و باابهتش شده بود.
در تمام مدت طولانی تابستان، کلی نشانه و سرنخ وجود داشت؛ اما من واقعاً نفهمیده بودم که او به برادر کوچکتر مزاحمش تنزل درجه داده است!
آن روز چارلی و دوستانش بدون من به دوچرخهسواری رفتند. من مطمئن بودم که او فراموش کرده مرا با خودش ببرد. برای همین ساختمان به ساختمان تعقیبش میکردم و داد میزدم: «چارلی» آنقدر تندتند رکاب میزدم که خسته شدم (آدم ششساله که روی دوچرخه خسته نمیشود؛ پس همینجوری یک چیزی میگوید!)
چرا همان موقع دست برنداشتم؟ البته چارلی صدای مرا میشنید.
دست آخر چارلی ایستاد، از دوچرخهاش پایین آمد و آن را توی گِل انداخت؛ طوری که جک آن داغان شد. بعد همانطور منتظر من ایستاد تا بگیردم. میدیدم که حسابی عصبانی است. برای همین هم لگدی به دوچرخهاش زد تا به همه بفهماند که عصبانی است.
گفتم: «هیونگ» این اسمی است که برادرهای کوچکتر برای برادرهای بزرگتر استفاده میکنند؛ اما بهمحض گفتن این کلمه فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردهام. کل صورت، گونهها، بینی، لالههای گوش و همه چیز چارلی قرمز شد! بهشدت گُر گرفته بود. زیرچشمی به جایی که دوستان جدیدش مشغول تماشای ما بودند نگاه کرد؛ انگار ما در تلویزیون بودیم.
دوست قدکوتاهش پرسید: «اون موقع چی صدات کرد؟»
دوست قدبلندش پرید میان حرف دوست قدکوتاهش.
ـ اون یه جور رمز محرمانهٔ کُرهایه؟!
چارلی به آنها محل نگذاشت و به طرف من برگشت.
ـ اینجا چیکار میکنی؟
آنقدر عصبانی بود که صدایش کمی خشن و کلفت شده بود.
جوابی نداشتم بدهم؛ اما او واقعاً جوابی نمیخواست. فقط میخواست حمله کند و مرا بزند. این را از مدل مشتکردن دستهایش و باز و بسته کردنشان فهمیدم. داشت فکر میکرد اگر مرا در پارک و جلوی پسرهایی بزند که خیلی هم او را نمیشناختند، چقدر به دردسر میافتاد.
بهجای اینکه مرا بزند گفت: «چرا چندتا دوست برای خودت پیدا نمیکنی و دست از سر من برنمیداری؟»
بهتر بود مرا میزد.
دوچرخهاش را از گِل بیرون کشید و طوری با عصبانیت صورتش را باد کرد که فکر کردم الان میترکد
حجم
۲۸۵٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
حجم
۲۸۵٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
نظرات کاربران
ناتاشا، دختری که از طرف دولت آمریکا به کشورش دیپورت شده است و تمام رویاهایش در شرف نابودیست...تمام آرزوهایی که برای آینده داره، یک نوجوان پرشور و باانگیزه که بیشتر از اینکه به کشوری که رنگ پوستش معرف اونه متعلق
به اندازه کتاب همه چیز همه چیز نویسنده جذاب و قشنگ بود مخصوصا اینکه کتاب بنظر من منطقی تموم میشه
عشقی یک روزه که حاصل برخورد اتفاقی پسر و دختری مهاجر بود که به .... ختم شد. قلم نویسنده جذاب و خواستی بود. در میان روایت داستان، مطالب مفید جالب و قابل اهمیتی مطرح و دو دیدگاه مختلف نسبت به عشق
داستان عاشقانه خیلی تر و تمیزی داشت و بعد از چند وقتی که کتاب با ژانز عاشقانه نخونده بودم با خوندنش روحم تازه شد. خیلی کتاب نازی بود. خیلیم تند پیش می رفتم توی خوندنش که یعنی کتاب خوب بوده😁 اولش نظرم این
من نسخه ی فیزیکی این کتاب رو خوندم و بسیار ازش لذت بردم .. داستان روند جالبی داره و خیلی داستان بروزی هست ... خسته کننده نیست و سریع پیش میره
یک داستان عاشقانه معمولی که البته حال و هوای دو نوحوان با احساسات غلیظ را به خوبی نشان داده بود. هر چه که به پایان کتاب نزدیکتر میشدم، احساس بهتری پیدا میکردم. از جمله کتابهایی بود که دلم میخواست هر چه
نقطه قوت کتاب منطقی تموم شدنش بود و این به نظرم خیلی جذابش کرده بود. من دوسش داشتم و تقریبا طی ۲۴ ساعت تمومش کردم^^ پیشنهاد میکنم بخونیدش♡
ناتاشا دختری که از آمریکا دیپورت شده و روز آخر زندگیش تو این کشور با دنیل آشنا میشه این کتاب عشق رو خیلی زیبا به تصویر کشیده بود من دوسش داشتم داستان قشنگی داشت
خیلی معمولی بود