کتاب خواهران شنل
معرفی کتاب خواهران شنل
کتاب خواهران شنل نوشته جودیث لیتل، داستان زندگی خواهران شنل را بازگو میکند. خواهرانی که با استقامت و سرسختی و تلاش، صنعت مد را برای همیشه دگرگون ساختند.
درباره کتاب خواهران شنل
جودیث لیتل در این اثربا لطافت و کمی شوخطبعی خاص خود، بسیار ماهرانه در قالبی داستانی زندگی کوکو شنل و خواهر کوچک او، آنتوانت را روایت میکند. این کتاب روایت بسیار دقیق و پر از جزئیاتِ داستانی احساسی است که از یتیمخانه شروع میشود و به خیابان کامبون در پاریس میرسد. زندگی خواهرانی که از تنگدستی، خود را به طبقهٔ مرفه جامعه میرسانند.
این داستان پر از پیروزیها، و در عین حال غمها و غصهها است. داستانی حقیقی از زندگی واقعی انسانهایی حقیقی و شگفت انگیز که درسهای زیادی به ما میدهد. داستانی درباره رسیدن به همه اهداف و آرزوها در اوج نیستی و نابودی.
خواندن کتاب خواهران شنل را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به سرگذشتنامه و داستانهای واقعی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب خواهران شنل
همهٔ ما بچههای یتیم دایرهوار نشسته بودیم و خیاطی و کوک زدن را تمرین میکردیم. اتاق کار کاملاً ساکت بود و فقط گهگاهی پچپچهای من با دخترهایی که نزدیکم نشسته بودند این سکوت را میشکست. وقتی متوجه نگاه خیرهٔ خواهر خاویر به خودم شدم، وانمود کردم که حسابی مشغول کار هستم. توقع داشتم مثل همیشه دعوایم کند و بگوید: «خانم شنل، صدایت را ببُر!» در عوض، این بار مثل همهٔ راهبهها به من که کنار اجاق نشسته بودم نزدیکتر شد، طوری که انگار در هوا شناور است. بوی بخورِ خوشبو و کهنگی و سنوسال از تکتک چینهای جامهٔ پشمی مشکیاش به مشام میرسید. روسری آهاردارش طوری در هوا ایستاده بود که انگار هر لحظه ممکن است پرواز کند. همیشه از خدا میخواستم او را تبدیل به اشعهٔ نوری کند که از سقف شیروانی بیرون میزند و به آسمان و ابرها میرسد، مثل پرتوِ درخشان رهایی مقدس.
اما اینگونه معجزات فقط در نقاشیهای فرشتگان و قدیسان یافت میشد. خواهر خاویر پشتسرم ایستاد، درست مثل سایهٔ ابر سیاه طوفانی روی جنگلهای ماسیف سانترال. گلویی صاف کرد و طوری عصبانیتش را ابراز کرد که انگار امپراطور مقدس روم است و گفت: «آنتوانت شنل، تو خیلی حرف میزنی. خیلی کثیف و شلخته خیاطی میکنی. همیشه در حال خیالبافی هستی. اگر دقت نکنی، تو هم مثل مادرت خواهی شد.»
دلم پیچ خورد. باید زبانم را محکم گاز میگرفتم تا جوابش را ندهم. به خواهرم، گابریل که آنطرف اتاق در کنار بقیهٔ دخترها نشسته بود، نگاه کردم و چشمهایم را چرخاندم.
وقتی برای استراحت به حیاط رفتیم، گابریل گفت: «اصلاً به حرفهای این راهبهها گوش نکن.»
روی نیمکت نشستیم. اطراف نیمکت پر از درختهای خشک و برهنهای بود که مثل ما از سرما یخ زده بودند. اصلاً چرا برگهای درختان درست در فصلی میریزند که به آنها احتیاج دارند؟ خواهرم، جولیابرت، در کنار ما داشت خُردههای نان خشک داخل جیبش را برای کلاغها میریخت. کلاغها هم برای این خردهنانهای روی زمین دعوا و سروصدا میکردند.
دستهایم را در آستینم فروبردم و سعی کردم آنها را گرم کنم و گفتم: «من مثل مادر نمیشوم. من مثل هیچکدام از چیزهایی که راهبهها میگویند نمیشوم. حتی چیزی که فکر میکنند نمیتوانم هم نمیشوم.»
همه خندیدیم، اما خندهای تلخ. راهبههای صومعه مثل نگهبانان موقت روحهایمان همیشه فکر میکردند باید ما را برای زندگی در این دنیا و خارج از صومعه آماده کنند. مراقب بودند که چه از آب در خواهیم آمد یا کجا زندگی خواهیم کرد.
دو سال بود که در صومعه زندگی میکردیم و به اظهارنظرهای راهبهها وسط آواز خواندن و تمرین نوشتن و ازبَرخوانی پادشاهان فرانسه عادت کرده بودیم.
«اورداین، تو با آن دستخط خراب هرگز همسر یک تاجر نخواهی شد.»
«پیریت، تو با آن دستهای بدترکیب هرگز نمیتوانی در مزرعه کنار یک زن مزرعهدار کار کنی.»
«هلن، تو با آن معدهٔ ضعیف هیچوقت نمیتوانی زن یک نانوا بشوی.»
«گابریل، باید دعا کنی که شاید در آینده بتوانی خیاط شوی.»
«تو، جولیابرت، باید دعا کنی کسی تو را بپذیرد. دخترهایی مثل تو تا آخر عمر در صومعه باقی میمانند.»
در صومعه همیشه به من میگفتند که در خوششانسترین حالت میتوانم با یک کشاورز ازدواج کنم.
دستم را در آستینم فروبردم و در آن دمیدم تا گرم شود. بعد گفتم: «من با کشاورز ازدواج نمیکنم.»
گابریل گفت: «من هم خیاط نمیشوم. از خیاطی متنفرم.»
جولیابرت با تعجب به ما خیره شد و پرسید: «پس میخواهید چهکار کنید؟» دیگران فکر میکردند جولیابرت دختر خرسند و سادهای است، چون همیشه همهٔ مسائل را خیلی ساده میگرفت و در نظرش همهچیز تنها دو حالت داشت، سیاهوسفید؛ درست مثل جامه و حجاب راهبهها. از نظر او همهچیز همانطور پیش میرفت که راهبهها میگفتند.
گفتم: «من میخواهم آیندهٔ بهتری داشته باشم.»
جولیابرت گفت: «آیندهٔ بهتر چیست؟»
گابریل گفت: «یعنی...» اما حرفش را خورد. او هم نظری غیر از من درمورد آیندهٔ بهتر نداشت، اما هر دو یک احساس داشتیم، بیحسی استخوانها و خستگی در تمام بدنمان.
راهبهها معتقد بودند باید از وضعیتی که داریم خوشحال باشیم، چون مورد مرحمت خداوند قرار گرفتهایم. بااینحال ما اصلاً از جایی که بودیم و چیزهایی که داشتیم راضی نبودیم. پدران ما نسلاندرنسل دستفروش بودند؛ خیالبافهایی که در جادههای پرپیچوخم امیدشان به آیندهای بهتر بود.
حجم
۳۷۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۲۴ صفحه
حجم
۳۷۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۲۴ صفحه
نظرات کاربران
کتاب مادمازل شنل هم حول داستان کوکو شنل میگرده