کتاب ارواح قصه می گویند
معرفی کتاب ارواح قصه می گویند
در کتاب ارواح قصه می گویند، منتخبی از بهترین داستانهای کوتاه کلاسیک ارواح را با گرداوری شیوا مقانلو میخوانید.
درباره کتاب منتخبی از بهترین داستانهای کوتاه کلاسیک ارواح
داستانهای این مجموعه را از بین بهترین و محبوبترین داستانهای انگلیسیزبان و قدیمی دنیا انتخاب کردهایم که تحتعنوان قصّههای کلاسیک ارواح تقسیمبندی شدهاند. حالوهوای حاکم بر این قصّهها بیش از ترس و وحشت، از جنس وهم و اندوه است که شاید این امر بهخاطر ویژگی عام ادبیات داستانی در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم باشد: نمایش رنجها، تردیدها، اندوهها و کابوسهای بشری در قالب ادبیاتی وزین، آهنگین، اندوهگین و رمانتیک.
این داستانها ساده و خوشآوا و سرراستاند و ترس مطرحشده در آنها هم ملموس و قابلفهم؛ ترسی همخانواده با سردرگمی و وهمی که همهٔ ما در برخورد با پدیدههایی تجربه میکنیم که در ابتدا برایمان ناشناخته و غیرقابلتوضیحاند؛ اما بهتدریج درمییابیم که تنها بخشی از جهان درون و بیرون آدمیاند که یا دلیلش را نمیشناختهایم یا اصلاً پیِ دلیل نبودهایم. این رویکرد ادبی اصیل و این نگاه ژرف و قابلتأمل به روان بشر، بسیار متفاوت است با رویکرد رایج و امروزی ادبیات و سینمای جهان که بهتصرف خونآشامان شهوتزده و مجنونان ارّهبهدست و رخدادهای هولناک و دلآزار فراطبیعی درآمده است. در داستانهای کتاب حاضر، وحشت فقط بهانهای است برای نمایش بیواسطهٔ روح آدمهایی که ناامیدند، کینهتوزند، عاشقاند، بیانگیزهاند، شکستخوردهاند و بیش از همه معمولیاند.
مترجمان این مجموعه همگی مترجمانی جوان، پرانگیزه و دانشآموخته هستند که علاوه بر مدرک دانشگاهی زبان انگلیسی، دورههای اختصاصی ترجمهٔ ادبیات انگلیسی را نیز طی کردهاند. ما علاوه بر دقّتِ تاریخادبیاتی به زمان نگارش هر داستان برای انتخاب هرچه بهتر لحن آن دوران، کوشیدهایم تا سبک هر نویسندهٔ خاص، حفظ و با امانتداری کامل منتقل شود. ترتیب فهرست داستانها نیز برمبنای قدمت و سال تولد نویسندگان تنظیم شده است.
خواندن کتاب ارواح قصه می گویند را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقه مندان به داستان های زانر وحشت مخاطبان این کتاب اند.
بخشی از کتاب ارواح قصه می گویند
هنری جیمز | مترجم: مریم کاشانی
بیست و دو سالم بود و تازه از دانشکده انصراف داده بودم. برای انتخاب رشته دستم باز بود و بیدرنگ هم این کار را کرده بودم؛ اما کمی بعد با همان شوقی که درسم را انتخاب کردم کنارش گذاشتم. گرچه هیچوقت از آن دو سال جوانی پر از هیجان و گیجی و همینطور پر از تجربههای دلپذیر و مفید پشیمان نشدم. به الهیات علاقه داشتم و در طول آن چند ترم دانشکدهام مرید دکتر «چانینگ» بودم، کسی که خداشناسیاش طعمی خوشایند و ماندگار داشت و مثل گل رزی از ایمان که خارهایش را با لذت و رضایت جدا کرده باشند، به من هدیه میشد. بعدش، برای اینکه فکر میکردم باید کاری در این زمینه انجام بدهم، خیال رفتن به مدرسهٔ «دایوینیتی» به سرم زد. همیشه بهدنبال ناگفتهها و نادیدنیهای زندگی بشر بودم، و به نظرم میرسید که میتوانم در آن مدرسهٔ قدیمی و جداافتاده، با محلههای آبرومند در یک سمت و چشمانداز مزارع سرسبز مماس با هکتارها جنگل در سمتی دیگر، بیترس و دغدغه از سفسطهٔ استدلالیون، نقش خودم را در زندگی بازی کنم و دستکم از سوی خودم تشویقی منصفانه شوم.
به چشم عاشقان امروزی جنگل و طبیعت، کمبریجِ آن روزها به بدترین شکل تغییر کرده است و بخش مدنظر ما هم تا حدّ زیادی ترکیب فضای روستایی باصفای محیط دانشگاهیاش را از دست داده است. آن زمانها یک خوابگاه دانشجویی درست وسط جنگل قرار داشت و چه ترکیب بینظیری بود! اما آنچه اکنون هست، هیچ شباهتی به آن زمان ندارد. بااینحال مطمئنم هنوز هم جوانهای سال آخری درسخوان و شکل کتاب، همانطور که در شفق تابستان اطراف خوابگاه قدم میزنند، به خودشان قول میدهند بعدها هم از فضای دنج و آرام اینجا با فراغبال استفاده کنند. ولی من بهشخصه آدم نومیدی نبودم؛ گوشهٔ دنجی برای خودم دستوپا کردم، اتاقی با سقف کوتاه و پنجرهای با طاقچهای بزرگ برای نشستن. پوسترهای «اوربِک» و «آری شچفر» را به دیوار زدم. کتابهایم را با وسواس خاصی در طبقهبندی، در بالای شومینه چیدم و خواندن پلوتینوس و آگوستین قدیس را شروع کردم. میان اطرافیانم دو سه مرد بااستعداد و توانمند بودند که گاهی باهم بساط خوشگذرانی بهپا میکردیم. خواندن کتابهای ماجراجویی، انجام بحثهای داغ، رفتن به پیکنیکهای عمداً ساده و پیادهرویهای طولانی، برای ورودِ من به دنیای رمزآلودِ روحانیت، بهطور قابلقبولی کافی بود.
با یکی از دوستانم رابطهٔ صمیمی و خوبی برقرار کردم و زمانهای زیادی را باهم سپری میکردیم؛ اما متأسّفانه یکی از زانوهایش ضعف مزمن داشت که به زندگی بیتحرّک و در یک جا نشستن وادارش کرده بود و ازآنجاکه من منظم به پیادهروی میرفتم، برنامهٔ روزانهمان باهم تفاوت داشت. من اغلب برای قدمزدنهای روزانهام فواصل زیادی را با چوبی در دست یا کتابی داخل جیب و بدون هیچ همراهی طی میکردم. پاهایم که از آنها حسابی کار میکشیدم و تنفس هوای آزاد، برای همراهیام کافی بودند. البته باید این را هم بگویم که داشتن یک جفت چشم بسیار تیزبین هم باعث میشد در راه سرگرمی و لذت پیدا کنم. من و چشمانم توافق ایدئالی داشتیم. آنها بیوقفه حوادث گوشهوکنار راه را نظاره میکردند و تاوقتیکه سرشان گرم بود، من هم راضی بودم. درواقع همین عادت کنجکاوی چشمها بود که من را به این داستان بینظیر کشاند.
بیشتر مناطق مربوط به شهر دانشگاهی قدیم زیباست؛ اما سی سال پیش زیباتر هم بود. فوران انبوه ساختمانهایی که با حضورشان سراشیب سمت تپههای آبیرنگ «والتام» را مزین کردهاند، سی سال پیش وجود نداشت، خانههای ییلاقی اشرافی هم که باعث شرم علفزارهای باشکوه و باغستانهای پرمیوه هستند، وجود نداشت؛ و البته سالها بعد این مجاورت عجیب هیچ تضادی هم ایجاد نکرده بود. جادههایی را بهیاد میآورم که برخی جاها پهنتر و روستاییتر بودند؛ تکوتوک خانههایی در شیب علفزارهای وسیع پشتسر که تکدرختان بلند نارونِ ایستاده بر فرازشان، با شاخوبرگهای معلّقشان، آنها را پوشانده بودند؛ و خانههایی با شیروانیهای چوبی از دور مثل گوشواری از درختان آویزان بودند.
هنوز خبری از سقفهای فرانسوی نبود. زنان چروکیده و پیر کارگر، عرقچینهای سفید محلی به سر میگذاشتند و در خواب هم نمیدیدند روزی کلاه زنانهٔ کوهستانی بر سر بگذارند و پیشانیهای پاکشان را بیپروا بیرون بیندازند. آن زمستان، که به آن زمستان خشک میگفتند، هوا بهشدت سرد شد؛ اما برف کمی بارید. جادهها لیز و سطحشان شکننده بود و بهخاطر این شرایط آبوهوایی روال پیادهرویام را نامرتب پیش میبردم. یک بعدازظهر دلگیر ماه دسامبر در مسیر «مدفورد»، شهر همسایه، درصدد برآمدم یک پیادهروی درستوحسابی بکنم. گامهایی شمرده و یکسان برمیداشتم و سایههای سرد و مرده (سرخ کمحال و کهربایی شفاف) را تماشا میکردم که مثل پردهای زمستانی آسمان غرب را پوشانده بودند و برایم پوزخندی بر لبهای زنی زیبا را تداعی میکردند.
هوا تاریک شده بود و من از جادهٔ باریکی که قبلاً از آن عبور نکرده بودم و بهخیالم میانبری بهسمت خانه بود، درحال برگشت بودم. تقریباً پنج کیلومتر با خانه فاصله داشتم، دیرم شده بود و اگر میتوانستم یکیدو کیلومتر ازطریق میانبر جلو بیفتم، خیلی خوب میشد. حدود ده دقیقهای راه رفته بودم که متوجه شدم مسیرم حالوهوایی غیرمعمول دارد. رد چرخ ماشینها متعلّق به خیلی قبل بهنظر میرسید و جاده سوتوکور بود. بااینحال یک خانه در پایین جاده به چشم میخورد، که قاعدتاً میبایست به خیابان اصلی راه میداشت. در آنسو، باغ سیبی در انتهای دشتی سرسبز قرار داشت که شاخههای درهمتنیدهٔ درختانش شبیه به پارچهای با خامهدوزیهای مشکی در آسمان سرد و سرخ غرب آویزان بود. طولی نکشید به جلو خانه رسیدم و خیلی سریع نظرم را جلب کرد. خودم هم نمیدانستم چرا؛ اما مقابلش ایستادم و با حس گنگی از کنجکاوی و ترس، به آن خیره شدم.
حجم
۲۰۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
حجم
۲۰۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
نظرات کاربران
بسیار عالی و جذاب است
یک کتاب فوق العاده برای علاقه مندان به ژانر وحشت و هیجان
این کتاب فوق العاده بود مخصوصا تو شبای سرد زمستونی که کتاب خوندن بیشتر مزه میده حتماااا بخونید، پیشنهاد میشه ❤❤
ترجمه بسیار روان و عالی بود.داستانهای بسیار جذابی بود.
واقعا لذت بردم