کتاب گودال اسماعیلی
معرفی کتاب گودال اسماعیلی
در کتاب گودال اسماعیلی مجموعه ای از داستانهای کوتاه اثر علی شاهعلی را میخوانید.
هر سه داستان به موضوع جنگ و دفاع مقدس و شهیدان میپردازد و از خانوادههایی می گوید که در دوران جنگ به نوعی ععزیز خود را از دست داده اند یا منظرند تا خبری از عزیزشان به آنها برسد.
خواندن کتاب گودال اسماعیلی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه دوست داران داستانهای فارسی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب گودال اسماعیلی
کوچ
ای رودم، عزیزم، یه صنوبری بود که خوشش نمیآمد از کتاب و سواد. حالا ببین کتاب مصطفیجانش رو چطور ازبر میکنه!»
میشناسمش. میخواهد شوخی کند تا خندهام بگیرد. اما خندهام نمیآید. نگاهش میکنم.
ـ خب بخون. كتاب بخون. ما رو هم دعا كن. بگو یه ننه دارم كه از خدا هیچی نمیخواد، بهجز سلامتی كسوكارش. اما حالا دیره، جلوی پامونو نمیشه ببینیم، پاشو بریم شام بخوریم، مگه گشنهت نیست؟
نمیخواهم بروم پایین. میخواهم تا ننه به حرف آمده ازش سؤال بپرسم. آفتاب دیگر رفته پایین. كتاب را لمس میكنم، اما توی آن هوای خنك گرم گرم است.
ـ اون عكس الآن كجاست؟ تو گفتی به من نشون ندن یا حاجبابا؟
ـ نه، کسی نگفته، ما كه با تو دشمنی نداریم. مصطفی شوهرته، محرمته.
ـ پس كی گفته؟
ـ حالا بریم شام. ننهت پیره، چشاش سو نداره، الآن لای این سنگا میافته و جونش درمیره.
میدانم همهاش به عقد من برمیگردد. نمیخواستند ما عقد کنیم. میگویند عیب است عقد و عروسی اینهمه فاصله داشته باشد. اما چیزی نمیگوید. حوصله ندارم اصرار كنم. میدانم خودش به موقع حرفش را میزند. اگر هم نخواهد بگوید اصرار من هیچ توفیری ندارد.
آفتاب بالأخره خودش را نشان داد. راه افتادهایم. اول صبح است و همهجا سبز و خوشرنگ است. بابونهها درآمدهاند. كمكم بهسمت خوزستان كه میرویم بلوطها كم میشوند و كُنارها زیاد میشوند. دورتادورم گوسفندها و بزغالهها و برهها پشتسرهم، انگار به صف ایستاده باشند همراهم حركت میكنند. گردوخاك ملایمی توی هوا میچرخد و با بوی علفهای لگدشده قاطی میشود. مردها جلوتر میروند و سیاچادرها را روی قاطر میبرند. ننهخاتون جلوتر روی اسب كهر نشسته و دِیبَلال میخواند. گاهگاهی هم برمیگردد كه مرا ببیند. لبخند میزند برایم. خبری از ابرهای توی آسمان نیست. كتابم را توی دستم گرفتهام و هر چند لحظه یكبار صفحاتش را نگاه میكنم
خداوند در میان شما رأفت و مهربانی برقرار فرمود. (پیامبر اكرم«ص»)
بار اولی كه مصطفی را دیدم نشناختمش. از آخرین باری كه او را میدیدم، خیلی وقت میگذشت. آنوقتها توی اندیمشک خیلی کوچک بود، از درودیوار خانهشان آویزان میشد، اما حالا دیگر بزرگتر شده بود. چهرهی روشنی داشت، مثل رزمندههایی كه گاهی توی قطارهای بینراه میدیدیم، یا مثل پسر شیخ واحد توی اندیمشك، لباس رزمندهها تنش بود. با همان لباس رزمندهها آمد خواستگاریم. البته میگفت: «لباس اصلیشان این نیست، لباس اصلی سبز است با عینک دودی.» میگفت: «لباس از این پاكتر نداشتم كه بپوشم.» مثل یك مرد واقعی شده بود. حالا هم حتماً همان لباس تنش است، یا آن لباس سبزه. لبخندش دلنشین است. وقتی میخندد لبهایش كجوكوله میشود. همیشه فكر میكردم دارد ادا درمیآورد، اما همانموقع لبخندش قشنگ میشود. از من دربارهی چند تا شهید پرسید. هیچكدام را نمیشناختم، حتی اسمهایشان را نشنیده بودم. توی رادیو هم چیزی نشنیده بودم. بهش گفتم: «خوشم نمیآد از این حرفها بزنی، از خودمون حرف بزن.» خندید و گفت: «من كه خودم میدونم شهید نمیشم. اما حداقل میتونم رفتارمو مثل اونا درست كنم.» راست میگوید. مصطفی الآن توی جبهه هم كه باشد دارد با دوستانش حرف میزند؛ از كتاب سی حدیث، از شهیدها. نه اینكه ترسو باشد، آخر فعلاً عملیاتی در كار نیست. از توی رادیوی حاجبابا شنیدم كه فعلاً مرز خوزستان امن و ساكت است. مصطفی هم حتماً دارد به من فكر میکند. وقتی میخواست برود گفت: «دارم برایت نامهی مفصلی مینویسم.» قرار است نامه را بیاورد تا بخوانمش. بعد گفت: «به شرطی كه تو هم بنویسی؛ از ایل، از دشت و كوهها، از چشمههای پاك و پرندههایی كه توی آسمان خال میشوند.» گفتم: «پس كِی حدیثها رو ازبر كنم؟» خندید. مثل همان خندههای قشنگش. ـ راست میگی! یادم نبود. ولش كن، فعلاً اونا رو ازبر كن تا بعد.
او را تا راهآهنِ سپیددشت رساندیم، با همان لباس رزمندهها. میخواست برود جبهه. برادرش هم مجروح شده بود. وضعیت خوبی نداشت. من بودم و میرزا و عموحسین. گریه نكردم. گفته بود اگر گریه كنم توی جبهه همهاش نگران من میشود و نمیتواند بجنگد، آنوقت تیر میخورد و شهید میشود. من هم گریه نكردم، اما وقتی برگشتیم خیلی غصهام گرفت. آخر مصطفی مرد من بود. مصطفی میرفت تا از ما دفاع كند. نمیتوانم تصور كنم اگر دشمن به خاك ما وارد شود چه میشود، اما حتماً دیگر این دشت و كوهها اینطور نمیمانند، این پرندهها اینقدر قشنگ نمیخوانند، این غزالها و بزهای كوهی اینقدر قشنگ از روی سنگها نمیپرند و آب چشمهها هم اینقدر خوب نمیجوشد و اینقدر خنك نیست. بعد ورق میزنم و میگویم:
«میهندوستی از ایمان است.» (پیامبر اكرم «ص»)
تکرار میکنم: «میهن... میهن...»
ننهخاتون سوار بر اسب جلویم ایستاده.
ـ حواست كجاست صنوبر؟ دارم صدات میكنم، میگم خسته شدی؟
ـ نه دایه، خوبه، حواسم به این بزغاله ها بود كه جا نمونن. دارم میآم.
ـ بیا سوار شو. اونا خودشون دارن میآن. چوپان نمیخوان.
دستم را میگیرد و میكشد بالا.
ـ بگو یا علی.
حجم
۵۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۵۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه