کتاب روح عاشق
معرفی کتاب روح عاشق
کتاب روح عاشق داستانی عاشقانه و شگفتانگیز از مارک لوی است که با ترجمه فاطمه سلیمانی منتشر شده است. این داستان درباره روحی است که ناگهان در زندگی ظاهر میشود و درخواست میکند تا در ارزشمندترین خواستهاش کمکش کنند.
درباره کتاب روح عاشق
توما یک نوازنده چیره دست پیانو است که قدم به ماجرایی شگفتانگیز میگذارد.
اگر یک روح به زندگی شما وارد شود و ازتان درخواست کند تا کمکش کنید، حاضرید همراهش باشید؟ آیا میتوانید بپذیرید که این ارزشمندترین خواسته او است و به همین دلیل همراهش سوار هواپیما شوید و یک سفر طولانی را آغاز کنید؟ احتمالا شما را دیوانه میخوانند.
حال اگر این روح، روح پدرتان باشد چطور؟
این همان ماجرایی است که توما به آن وارد شده است. ماجرایی که سه روز برایش فرصت دارد و در این فرصت باید به قولی وفا کند و زمانی را که پیشتر از دست رفته بود، جبران کند.
کتاب روح عاشق را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن رمانهای عاشقانه لذت میبرید، روح عاشق میتواند لذتی عمیق را به شما هدیه کند.
درباره مارک لوی
مارک لوی (Marc Levy) نویسنده اهل فرانسه است که از سال ۲۰۰۰ رمان نویسی را آغاز کرد و به سرعت نشان داد که واقعا شایسته این کار است. کتابهایش از همان ابتدا در صدر پرفروشهای فرانسه قرار دارند تا به حال به بیش از چهل زبان ترجمه شدهاند و از روی برخی از آنها فیلم نیز ساخته شده است.
از مارک لوی تابهحال کتابهای سفر عجیب آقای دالدری، با من بمان، قرار آینده، چرا گربه چهار دست و پا فرود میآید؟، روح عاشق و حرفهایی که نگفتیم به فارسی ترجمه و منتشر شدهاند.
بخشی از کتاب روح عاشق
برای مردی که تحملِ از دست رفتنِ کنترل حرکاتش را نداشت، این احساس سرگیجه وحشتناکتر از یک حیرت ساده بود؛ مردی که با دقت برای هر روزِ زندگیاش تصمیم میگرفت؛ مثل یک نوازندۀ پیانو یا حتی بدتر، مثل یک جراح... یا بازهم بدتر؛ مثل پدرش که صدایش چند لحظه قبل، از آنسوی مرگ، یکدفعه شنیده شده بود.
توما همانطور که چشمهایش را به بالکن آپارتمان روبهرویی دوخته بود، خودش را به شیشه چسباند؛ به این امید که لرزشِ ناگهاناش را کنترل کند.
صدا سربهسرش گذاشت: «میتونی دستگیره رو وِل کنی... هیچکی تا حالا از یه پنجرۀ بسته نیفتاده!»
توما نفسنفسزنان گفت: «تو به من هشدار داده بودی... من چیکار کردم؟! چی توی این سیگارها بود؟! من سلولهای عصبیم رو از بین بردم!»
صدا غُرغُر کرد: «توما، لطفاً آروم باش! تو فقط یه سیگار ماریجوآنا کشیدی. تو نه اولین نفری، نه آخرین نفر. قبول دارم که احتمالاً درمورد هشدارهام یهکم زیادهروی کردهم، ولی اون زمان تو یه نوجوان بودی و من وحشت داشتم که یه مخدر قوی رو امتحان کنی... و این واقعیت که تو امشب صدام رو میشنوی، هیچ ربطی به اون سیگار نداره.»
توما با صورت چسبیده به شیشه تکرار کرد: «ربطی نداره؟ من میشنوم که روح پدرم داره باهام حرف میزنه! خدای من، این وضعیت رو تغییر بده؛ دارم میمیرم!»
«خدا رو راحت بذار! و بهخاطر روح هم ممنون باش؛ خیلی دوستداشتنیه! تو دچار یه حملۀ هراس۱۸ شدی و این باتوجهبه شرایطت، قابلتوجیهه. اون ترفند کوچولویی رو که برای تخلیۀ استرس قبل از ورود به صحنه یادت دادم، یادت میآد؟ دستهات رو جلوی دهنت بذار، یه نفس عمیق بکش و بعد بده بیرون... دیاکسید کربن تأثیرش رو میذاره؛ خیلی سریع حالت بهتر میشه. اگه میتونستم کمکت کنم، با کمال میل این کار رو میکردم، ولی توانایی این کار رو ندارم. همینکه تونستم باهات حرف بزنم، خودش یه شاهکاره!»
توما حس کرد پاهایش رها شدهاند... بدنش در راستای پنجره سُر خورد. روی زمین نشست و قبل از اینکه سرش را مابین زانوهایش فرو ببرد، مچاله شد.
«توما، بسّه دیگه؛ مثل بچهها رفتار نکن! اون فقط یه سیگار ماریجوآنا بود.»
«بارِ اول، من گاوهای ماده رو دیدم که پرواز میکردن... حالا هم صدای روح پدرم رو میشنوم... چرا من نمیتونم مثل بقیۀ آدمها زندگی کنم؟ خودم رو مهمون کنم، بدون اینکه بعدش عین ماهیِ عنبر باد کنم... یا مست کنم، بدون اینکه این حس رو داشته باشم که قراره بمیرم....»
«چیزی که داری میگی، مسخرهست! هرکدومِ ما از زیادهرویهامون آسیب میبینیم. بعضیها بهش اعتراف میکنن و بعضیها لاف میزنن؛ فقط همین!»
توما که گوشهایش را میگرفت، فریاد زد: «التماس میکنم، این صدا رو ساکت کن!»
«من این رو برای اطمینان دادن به تو گفتم؛ نیازی نیست بدعُنُق باشی!»
اما توما هیچچیزِ اطمینانبخشی در این اتفاق نمیدید؛ اینکه صدای یک مُرده را طوری شنیده که انگار مثل او توی همان اتاق حضور داشته است.
صدا دوباره شروع کرد: «اگه قبول میکردی سرت رو بیاری بالا، خودت متوجه میشدی که حسهات فریبت نمیدن.»
توما قبل از اینکه بایستد، نفس عمیقی کشید. در تاریکروشنِ گوشهای از اتاق، او چهرۀ آشنای پدرش را شناخت که روی مبل چرمیِ مشکیِ بزرگی که عادت داشت در آنجا مطالعه کند، نشسته و با نگاهی محبتآمیز به او خیره شده بود. حضور او برای اینکه تنها کلمۀ خطورکرده به ذهنش، توی گلویش گیر کند، کافی بود: بابا!
احتمالاً روز سالگرد فوت پدرش، استرس کنسرت، حالت خستگیای که نمیتوانست انکارش کند و درنهایت سیگار ماریجوآنایی که نباید میکشید، برای معنا دادن به چیزی که معنایی نداشت، کافی بود.
او زیرلب زمزمه کرد: «بعد از خوابِ امشب، فردا همهچی به حالت عادیش برمیگرده.»
«یه روز بهم توضیح میدی که منظورت از عادی چیه. مثلاً این واقعیت که پسری به سن تو و نسبتاً جذاب... اگه نخوایم بگیم شبیه پدرشه و توی حرفۀ خودش استاده... شب قبل از کنسرتش رو تنها و توی آپارتمان مادرش میگذرونه؟ اگه منظورت از عادی، اینه، میتونی اون رو برای خودت نگه داری. بیا جلو تا از نزدیکتر ببینمت.»
حجم
۲۱۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۲۱۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
نظرات کاربران
با اینکه تقریبا از ابتدای کتاب مخاطب سرانجام کار رو میتونه حدس بزنه ولی مطالعه این کتاب مثل سفری میمونه که رسیدن به مقصد نهایی اصل جذابیتش نیست بلکه خود مسیر سفر جذابیت خاص این کتابه و مخاطب از ایده
یه داستان تخیلی عاشقانه درباره ی مردی که روح پدرش رو برای مدتی می بیند. متن روونیه. یه سوال برام پیش اومده که چرا جدیدا هر رمان خارجی که توی طاقچه میخونم روابط خارج از ازدواج دارن؟ یعنی انقدر خیانت
داستان معمولی با پایان قابل حدس ولی مثل بقیه کتابهای مارک لوی بامزه بود و دوست داشتنی💛
خسته کننده
از عالی ترین کتاب های ممکن
یک رمان عاشقانه جذاب با پایانی جذابتر بعضی بخش های کتاب واقعا بامزه و خنده دار بود و با خواندنش لذت بردم
ترجمه چند صفحه ی اول جالب نبود.جمله بندی ها بهم ریخت بود،داستانم بد نبود بامزه بود.