دانلود و خرید کتاب گزارش یک بازجویی مرتضی بشیری
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب گزارش یک بازجویی اثر مرتضی بشیری

کتاب گزارش یک بازجویی

نویسنده:مرتضی بشیری
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۹از ۱۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب گزارش یک بازجویی

گزارش یک بازجویی کتاب هشتم از مجموعه خاطرات دفتر ادبیات و هنر مقاومت و نوشته مرتضی بشیری است که در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.

درباره کتاب گزارش یک بازجویی

کتاب حاصل مراحل بازجویی و زندگی اردوگاهی یکی از افسران عالی‌رتبهٔ اسیر عراقی است که توسط مرتضی بشیری برای دفتر ادبیات و هنر مقاومت نوشته شده است.

ما در کتاب گزارش یک بازجویی می‌توانیم دستان تسلیم افسرانی را ببینیم که پیش از این ماشین جنگی ارتش عراق را به‌سوی میهن اسلامی‌مان هی کردند؛ دستانی که نتوانست در برابر درخشندگی ایمان فرزندان این آب وخاک مقاومت کند.

گروهی از این افسران با تمام مدال‌ها و نشان‌هایشان در خاک ما مدفون شدند ـ و این چیزی جز اجرت تجاوز نبود و عده‌ای نیز به‌عنوان اسیر در اردوگاه‌های ما میهمان گشتند.

آنچه می‌خوانید ناگفته‌هایی است از دنیایی که این افسران به آن پای گذاشتند و چهرهٔ بی‌خدشهٔ حقیقت را در آن دیدند.

 خواندن کتاب گزارش یک بازجویی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه‌مندان به خاطرات به ویزه خاطرات دوران دفاع مقدس مخاطبان این کتاب‌اند.

بخشی از کتاب گزارش یک بازجویی

اسیر سر در گریبان فرو برده بود، آن‌قدر که صورتش دیده نمی‌شد، اما سر براق و گوش‌های او را می‌دیدم که به سرخی می‌زد. سرش را که بالا گرفت، دو خط کبود رنگ برجسته روی پیشانی‌اش نمایان بود. به نظر می‌رسید که حالا راحت‌تر می‌توانم کار کنم. چشمانش که زیر ابروهای به هم گره خورده برق می‌زد، بیش از اندازه گشاد شده بود. لب‌های سرهنگ زیر سبیل‌های کلفت و آنکادر شده تکان می‌خورد، اما کلمات مفهوم نبود. مجدداً پرسیدم: «شما اهل کجا هستید؟»

سرهنگ گفت: «اهل الکوت!» و در ادامهٔ پاسخ گفت: «لابد می‌دانید؟»

ـ چرا باید بدانم؟

ـ چون من جشعمی، هستم. جشعمی خانوادهٔ بزرگی است که در استان واسط که مرکز آن الکوت می‌باشد. پدرم مرحوم جعفر الجشعمی یکی از متنفذین استان بوده و...

سرهنگ پس از پاسخ به یک سؤال سعی می‌کرد ابتکار عمل گفت‌وگو را به دست بگیرد. مایل بودم که در وقت مناسبی بنشینم و از مطالب حاشیه‌ای این اسیر ارشد استفاده کنم، ولی سرهنگ جشعمی وقت‌شناس نبود و این کار را مشکل می‌کرد. صحبتش را قطع کرده و گفتم: «جناب سرهنگ شما که بچه نیستید! پس لطفاً سعی کنید به هر سؤال در چارچوب خود همان سؤال پاسخ دهید و حاشیه نروید. این حاشیه‌ها، من و شما را به مدت بیشتری زیر این راکت‌های هواپیماهای کشور شما! نگه خواهد داشت. البته من به‌خاطر طبیعت کارم مجبورم اینجا بمانم، ولی برای شما وضع فرق دارد. شما پس از اتمام بازجویی به عقب تخلیه می‌شوید. پس بهتر است برای سهولت کار همکاری کنید تا...»

هنوز آخرین کلمات را ادا نکرده بودم که انفجار شدیدی سوله را تکان داد، به‌طوری‌که احساس می‌شد اتاق بتونی از جا کنده شد و باز به جای خود نشست از لای درزِ بتون‌ها خاک و غبار فضا را پر کرد. سروصدای بچه‌ها از بالا به گوش رسید که «مرگ بر صدام». آن بالا، «آدم» ها به محض شنیدن غرش هواپیما به جای اینکه پناه بگیرند، بالای خاک‌ریزها می رفتند و می‌ایستادند به تماشای جنگ موشک‌های ضد هوایی با هواپیماهای دشمن.

سرهنگ که لرزیدن سوله و صدای مهیب راکت او را شوکه کرده بود، به خود آمد و به خاکی که از لای درزها تو می‌زد، نگاه کرد. اثری از وحشت در چشمانش نبود. متوجه نگاهم که شد، بی‌شتاب گفت: «من گلوله‌ای در پاشنه پای چپم دارم. مضافاً اینکه چند ترکش نیز پشتم را مجروح کرده ولی درعین‌حال در خدمت شما هستم.»

پاسخش نشان می‌داد که خود را با شرایط موجود سازگار نشان دهد. همراه جملاتش حرکت سر و دست‌هایش چنان هماهنگ بود که اگر کسی زبان عربی هم نمی‌دانست، نیمی از مطالبش را درک می‌کرد.

با وجود احساسی که دوباره سرباز کرده بود به خود قبولاندم که دربارهٔ پای مجروح سرهنگ با او چند کلمه حرف بزنم تا بفهمد که نسبت به جراحتش بی‌تفاوت نیستم.

ـ آیا قبل از تخلیه، شما را به بهداری نبرده‌اند؟

ـ از آن‌ها بسیار ممنونم. اولین اقدام آن‌ها مداوای پای من بود و مرا بلافاصله به بهداری بردند. جراحت رانم را پانسمان کردند، اما گلوله در بد محلی از پاشنه پایم فرورفته که امکان جراحی نبود. این مطلب را دکتر به من گفت و مترجم ترجمه کرد. فعلاً به مصرف مسکّن اکتفا می‌کنم. واقعاً رسیدگی بهداری شما عالی بود. من...

حدس می‌زدم که می‌خواهد چه بگوید. برای همین با قطع کردن حرف‌هایش گفتم: «برای تجدید پانسمان دوباره به بهداری اعزام خواهید شد و چنانکه امکان جراحی باشد، مطمئناً آن‌ها نهایت تلاش خود را خواهند کرد تا شما بهبود یابید.»

حق‌شناسی و آرامش، تمام چهره‌اش را پوشاند. موضوع را عوض کرده و با جدیت گفتم: «بسیار خب، حالا به سؤالات من به دقت پاسخ دهید. معاون شما در تیپ چه کسی بود؟»

ـ مضر سعدون سلومی الامیر، او سرهنگ دوم پیاده است.

ـ در حال حاضر می‌دانید کجاست یا سرنوشتش به کجا انجامیده؟

ـ او اسیر است و احتمالاً تخلیه شده. فرد ضعیف‌النفسی است، زیرا وقتی مجروح شدم، عده‌ای از سربازان و درجه‌داران و افسران تحت امرم دور من جمع شده بودند تا مرا حمل کنند و این درحالی بود که آتش از دو طرف می‌بارید. آن شب جنگ در شهر «دوعیجی» به مرحله‌ای رسیده بود که رزمندگان اسلام! تمامی فشار خود را برای گرفتن این شهر وارد می‌کردند. سقوط شهر حتمی شده بود. در این شرایط، آتش نیروهای شما برای تثبیت پیروزی و آتش نیروهای ما برای درهم شکستن حمله بسیار سنگین شده بود. نیروهای تحت امرم که عدهٔ آن‌ها به بیست نفر می‌رسید، مترصد یافتن راهی جهت انتقال من بودند. عده‌ای می‌خواستند مرا به عقب برگردانند و عده‌ای عقیده داشتند که چون حلقهٔ محاصره از بخش شمالی خط دوعیجی تنگ است، به عقب رفتن عاقلانه نیست و بهتر است به سمت نیروهای ایران حرکت کنیم و تسلیم شویم. به آن‌ها گفتم که بهتر است مرا بگذارند و بروند. خداوند راهی برایم مقدر خواهد کرد! در همین لحظه معاونم مضر سعدون سر رسید و با داد و فریاد رو به افراد گفت: «چرا منتظرید، اگر در تسلیم شدن تأخیر کنید از بین می‌روید. زود باشید و خود را تسلیم کنید.»

نظرات کاربران

سید مهدی
۱۴۰۲/۰۱/۲۸

این کتاب به نوعی خلاصه‌ی کتاب پوتین قرمزها از همین نویسنده می‌باشد که آن هم در طاقچه در دسترس است. کتابی احساسی و جذاب که در یک مرحله خواندم. البته توصیه به خواندن آن را مطمئن نیستم چون شاید احساس

- بیشتر
بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۳)
ظاهری ژولیده داشتم؛ خاک‌آلوده و عرق‌کرده. اما قدرِ مسلم این بود که از مقر سازمان ملل نمی‌آمدم، بلکه از منطقهٔ جنگی و با عده‌ای اسیر آمده بودم. هجوم خیالات مرا اسیر خود کرده بود: هم‌اکنون که جنگ در اوج خود قرار دارد کت‌شلوارپوش‌ها این برخورد را با ما دارند، اگر جنگ تمام شود چه بر سر ما خواهد آمد؟ ژیگولوهایی که کفش ورنی می‌پوشند و اتوی شلوارشان بهترین بُرش در کارهاست، عارشان می‌آید که رزمندهٔ با هیأت بسیجی در مجمع دیپلمات‌ها ظاهر گردد. گریه‌ام گرفته بود، اما با صدای بلندی خندیدم. بر اقبالم می‌گریستم و به ریش خود می‌خندیدم. جداً ما در کجا زندگی می‌کنیم؟ در تهران، شهری که بوی جبهه نمی‌دهد، آن هم با آقایانی که کسرِ شأن خود می‌دانستند ما در کنارشان باشیم. فشاری بر قلبم احساس کردم
محمد
ماهر عبدالرشید آن اسیر را از دست استوار خلاص کرد و به سربازی سپرد تا او را به اسرای دیگر ملحق گرداند. ماهر درحالی‌که رنگ چهره‌اش پریده بود و چشم‌های ریز بی‌حالت او مرتب مژه می‌زد، گفت: ‘خدا به داد ما برسد. ببین این مرد چگونه در دل ملت خود جای گرفته که حتی یک مسیحی این‌گونه از او دفاع می‌کند. صدام را بگو که با چه کسی درافتاده است.’» من در همان لحظه به یاد جمله معروف امیرالمؤمنین افتادم که «من صرع الحق فصرعه».
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
ماهر عبدالرشید به مترجم گفت: ‘به او بگو فحشی بگوید و خود را رها سازد چرا مقاومت می‌کند؟’ مترجم ترجمه کرد. سرباز ارمنی رو به من و ماهر کرد و گفت:‘آیا شما به خدا ناسزا می‌گویید؟’ من در این هنگام استغفار کردم و ماهر با قهقهه‌ای از او پرسید: ‘مگر (امام) خمینی خود را خدا خوانده است؟’ سرباز ارمنی در پاسخ گفت: ‘خیر او مرد خداست. احکام خدا را اجرا می‌کند، به خدا توکل دارد و جز خدا از هیچ‌کس و هیچ‌چیزی نمی‌ترسد و از همه مهم‌تر، او متصل به خداست و به کسی که به خداوند متصل باشد نمی‌توان ناسزا گفت، من اگر بمیرم حاضر نیستم به رهبر کشورم که یک رهبر الهی و سیاسی است، اهانت کنم.’
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴

حجم

۹۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۹۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
۲۸,۰۰۰
تومان