دانلود و خرید کتاب فرار از موصل: خاطرات شفاهی محمدرضا عبدی حسین نیری
تصویر جلد کتاب فرار از موصل: خاطرات شفاهی محمدرضا عبدی

کتاب فرار از موصل: خاطرات شفاهی محمدرضا عبدی

نویسنده:حسین نیری
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۲از ۵۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب فرار از موصل: خاطرات شفاهی محمدرضا عبدی

«فرار از موصل» خاطرات شفاهی محمدرضا عبدی( -۱۳۴۲)، از رزمندگان دفاع مقدس است که توسط حسین نیری( -۱۳۵۰)، گردآوری و تدوین شده است. در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «فرماندۀ اردوگاه فریاد زد: «بنشینید سر جایتان.» همه نشستیم. بعد رو به کسانی که نزدیک در بودند کرد و گفت: «افراد این ستون همه بروند بیرون، جلوی در آسایشگاه بایستند.» آن عده‌ای که رفتند بیرون همه پیرمرد بودند. بعد هم خودش از در خارج شد و دستور داد تا سربازانش بیفتند به جان پیرمردها. آن‌قدر کتکشان زدند که حتی دیگر صدای ناله‌شان هم نمی‌آمد. یکی‌شان منوچهر گروهان بود و اهل کنگاور. او را خیلی کتک زدند و در حال مرگ به آسایشگاه آوردند. محمود رزمنده یکی دیگر از بچه‌هایی بود که قبلاً با محمد و من در یک آسایشگاه بود. بچۀ زرنگ و باهوشی بود و ابتکارات جالبی داشت. گروهبان دو بود. محمود رزمنده را نیز برده بودند طبقۀ بالای اردوگاه و حسابی او را کتک زده بودند. محمود از ماجرای فرار خبر داشت. اما روز و ساعت آن را نمی‌دانست. قبلاً حرف‌هایمان را زده بودیم که چطور برویم و از کدام راه. قرار گذاشته بودیم در امتداد یک رودخانه حرکت کنیم تا از آنجا به مرز ایران و ترکیه برسیم. به طور تقریبی حدسی زده بودیم که سیصد و پنجاه کیلومتر راه برویم. تا سوریه هشتاد کیلومتر فاصله بود. روابط ایران و سوریه هم خوب بود. اما ما تصمیم گرفته بودیم اگر فرار کردیم از همین راه برویم. پس از اینکه عده‌ای از پیرمردها و محمود رزمنده کتک خوردند، بعضی‌شان من، جهان‌شاه سید محمدی، محمود الله‌مرادی و کمال قیطاسی را به‌عنوان دوستان محمد و مجید معرفی کرده بودند. در مورد من انگار تأکید بیشتری کرده بودند.»
عبور از آخرین خاکریز (خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن)
احمد عبدالرحمن
زندان الرشید؛ خاطرات رئیس ستاد سپاه ششم نیروی زمینی سپاه سردار علی اصغر گرجی زاده
محمدمهدی بهداروند
نورالدین پسر ایران
معصومه سپهری
زندانی فاو؛ خاطرات گروهبان دوم عراقی عماد جبار زعلان الکنعانی
عماد جبار زعلان کنعانی
گمشده من‏‫: سرگذشت قرارگاه سری نصرت و نقش شهید علی هاشمی به روایت دکتر محسن رضایی‏‫
محمدمهدی بهداروند
توفان سرخ؛ خاطرات سرهنگ عراقی عبدالعظیم الشکرچی
عبدالعظیم الشکرچی
خاطرات یک لباس شخصی
ص. خ.
زیر پوست جنگ
وحید خضاب
سیاه‌چال مِستر؛ خاطرات ربوده‌شدن جلال شرفی دیپلمات ایرانی در بغداد
محبوبه عزیزی
ساعتَ ۱:۲۵ شب به وقت بغداد: خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی عادل خانی
اسماعیل امامی
مهمان صخره‌ها: خاطرات سرهنگ خلبان محمد غلامحسینی
راحله صبوری
نبرد در الوک
محمود جوانبخت
۱۳۳ نفر آخر: خاطرات اسیر آزاد‌شده ایرانی شریف صابری
محسن سنچولی پردل
تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر: خاطرات ناخدا یکم هوشنگ صمدی فرمانده گردان تکاوران در خرمشهر
سیدقاسم یاحسینی
راز دوران پرالتهاب؛ خاطرات سروان عراقی ثامر حمود الخالصی
ثامر حمود الخالصی
بادهای برفی؛ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺳﺮﻭﺍﻥ ﻋﺮﺍقی ﺍﺣﻤﺪ ﻏﺎﻧﻢ ﺍﻟﺮبیعی
محمد نبی ابراهیمی
پرواز روی خاک: خاطرات سرهنگ خلبان منوچهر شیرآقایی
سیدقاسم یاحسینی
HQSAMM
۱۳۹۹/۰۱/۱۵

کتاب عالی و پر از هیجان. چقدر شجاع بودند و چه سختی ها که نکشیدند و نتیجش بجز آزادی شان، از بین بردن آبروی صدامیان بود. بی نهایت کتاب زیبایست بصورتی که تا تمامش نکنید رهایش نمی کنید. کاشکی می شد فیلم و

- بیشتر
محمدجواد
۱۴۰۰/۰۱/۱۳

هر چی فیلم فرار از زندان و ماموریت غیر ممکن و جاسوس بازی و تعقیب‌ و گریز و اینجور چیزا دیدین بریزین دور که این آزاده عزیز در واقعیت کارهایی هیجانی‌تر از اتفاقات این فیلما انجام داده من تو مطب وقتی

- بیشتر
کتابخون
۱۳۹۹/۰۵/۰۳

بد نبود ولی انتظار بیشتری از کتاب داشتم. در هر صورت ارزش یک بار خواندن را دارد.

گمنام
۱۳۹۹/۰۳/۰۲

در نوع خودش جالب بود بقول یه استادی که میگفت اگر کسی اولین بار کاری رو انجام داد موفق است نه اینکه بخواد تقلید کنه/ این بنده خداها با شجاعت و اعتماد به نفس فرار کردند بعد از اینها دیگه عراقی ها خیلی

- بیشتر
فکه (بهرام درخشان)
۱۴۰۲/۱۰/۲۴

توکل+استقامت=آزادی

ⓈⒶⓂⒶⓃ
۱۴۰۱/۰۸/۱۰

فرار از اردوگاه عراق با خطرات و مشکلات متعدد. خاطرات کتاب زیاد روان و به هم پیوسته نبود ولی در کل پیشنهاد میشه برای خوندن.

کاربر 3601392
۱۴۰۲/۱۱/۱۴

کتاب خوبی هست ارزش خواندن دارد اما با فیلمی که تازگی ساخته شده با عنوان شماره ۱۰ یکمی تفاوت دارد ولی من دوسش داشتم فکر میکنم لازمه همه افرادی که درکشورمون کارهایی شگفت انگیزی انجام می‌دهند که کشور های دیگه

- بیشتر
احسان فتاحی
۱۴۰۱/۰۹/۲۰

شیر کورد قصرشیرینی همینه عجب هیجانی بود داستان.من کف کردم تا فرار کردن با بازی ونتفور میلر ، آمورینا لاسکو ...... در فرار از زندان 😁😁😁😁😁😁😂😂😂😂😂

یحیی
۱۳۹۹/۱۱/۲۹

روایت صادقانه ای از جوانی غیور و ساده و زحمتکش، با دیدگاهی مثبت به مشکلاتش درزندگی، اصلا همین دیدگاه بی تعصب و بی پیرایه راوی نکته برجسته تمایز از کتابهای دیگر اسرا است. داستان هم به دوران انقلاب قصر شیرین

- بیشتر
3741
۱۳۹۵/۰۸/۱۲

خیلی جالبه

در مدتی که آنجا بودیم افسران عراقی از ما سؤال می‌کردند: «أینَ تهران؟» یعنی «تهران کجاست؟» آدرس تهران را از ما می‌گرفتند. فکر می‌کردند می‌شود با انگشت تهران را نشان داد. بچه‌ها هم می‌خندیدند. یک عده با مسخره‌بازی می‌گفتند: «این کوه را که رد کنید، می‌رسید به تهران.»
HQSAMM
باز‌هم عدۀ زیادی حاضر به گرفتن غذا نشدند. مقدار زیادی برنج اضافه آمد که ریختند داخل بشکه‌هایی که وسط اردوگاه بود. سرانجام کسانی را که مقاومت زیادی نشان می‌دادند با خودشان بردند. از این تعداد چهار پنج نفر هرگز بر‌نگشتند. عده‌ای می‌گفتند آن‌ها شهید شده‌اند. عده‌ای هم می‌گفتند که بردنشان به یک اردوگاه دیگر و ما هیچ‌وقت نفهمیدیم چه اتفاقی برای آن‌ها افتاد. بقیه بچه‌ها را هنوز نیاورده بودند و درگیری همچنان ادامه داشت. عراقی‌ها حمله کردند و درِ آسایشگاه‌ها را بستند. ما هم از پشت پنجره‌ها شعار می‌د‌ادیم. ناگهان نگهبان‌ها که در برجک‌های دیده‌بانی بودند، شروع کردند به تیراندازی به سمت آسایشگاه‌ها. اول گلوله‌ها را به در و دیوار می‌زدند، اما بعد به سمت داخل آسایشگاه‌ها شلیک کردند که منجر به شهادت یکی از بچه‌ها به نام سوری شد. عراقی‌ها آمدند و جنازه‌اش را بردند. یک نفر هم در آسایشگاه مقابل ما، تیر خورد به شکمش و زخمی شد. از روز بعد که روز دوم بود، دیگر به ما غذا ندادند و درگیری‌ها تا سه روز ادامه پیدا کرد.
Vahid.Nouri.p
شب‌ها که می‌خوابیدیم، چیزی نداشتیم رویمان بیندازیم. کم‌کم هوا سرد شد و عراقی‌ها چند پتوی بسیار کهنه برایمان آوردند. مشخص بود پتوها را از طویله اسب‌ها آورده‌اند؛ سوراخ‌سوراخ و پاره. روی پتوها پِهِن اسب و الاغ چسبیده بود. با همان مقدار آب سردی که داشتیم پتوها را شستیم و تقسیم کردیم. به هر پنج شش نفر یک پتو رسید. زیرانداز هم نداشتیم. اتاق جای خالی نداشت. به‌صورت کتابی کنار هم می‌خوابیدیم و یک پتو را پنج شش نفر روی هم می‌انداختیم. بیشتر با بدن خودمان همدیگر را گرم می‌کردیم و همین کار باعث می‌شد، شپش خیلی سریع به بچه‌ها سرایت کند. با آب سرد هم که خودمان را می‌شستیم فایده‌ای نداشت. شب که کنار اطرافیانت می‌خوابیدی باز همان آش بود و همان کاسه.
Vahid.Nouri.p
یک روز سر کلاس، داستان فرعون و حضرت موسی را تعریف کرد و بعد هم گفت در هر زمانی این مسائل وجود دارد. بچه‌ها از او پرسیدند: «اصلاً این مسائل به چه درد ما می‌خورد؟» و او در پاسخ گفت: «ما باید از این قصه‌ها درس عبرت بگیریم و اگر در زمان ما کسی هست که مانند فرعون است باید او را بشناسیم.» از خانم کرمانیان سؤال کردم: «می‌توان نظام شاهنشاهی را به حکومت فرعون تشبیه کرد؟ ما اکنون فرعون زمانه داریم؟» رنگ از روی خانم کرمانیان پرید اما به روی خودش نیاورد. ماجرای این سؤال و جواب سبب شد فردای آن روز از ادارۀ آگاهی بیایند دنبال ما و این در حالی بود که من هنوز از مسائل سیاسی کاملاً بی‌خبر بودم. خانم کرمانیان در جواب آن‌ها گفته بود که اصلاً منظور سیاسی نداشته است
Vahid.Nouri.p
او که گمان می‌کرد اسلحه خالی است برای شوخی پیشانی یکی از بچه‌هایی را که کنار من نشسته بود هدف گرفت. همین که ماشه را کشید یک‌دفعه صدای گلوله بلند شد.
shariaty
یک روز عراقی‌ها خبر دادند که امروز غذا مرغ است. به هر نفر یک تکه مرغ دادند. یک تکه هم به من رسید. هوا تاریک شده بود. غذا را آوردم داخل اتاق و خواستم با تکه نان مشغول خوردن شوم. هرچه فکر کردم، نفهمیدم کجای مرغ است که نصیب من شده است. رفتم شمعی را که دستی درست کرده بودم، روشن کردم. خوب که نگاه کردم متوجه شدم سنگدان مرغ است با تمام محتویات داخلش. یک روز بعدازظهر که داخل اتاق‌ها بودیم، یکی از بچه‌ها اسهال گرفت. هرچه داد و بیداد کردیم، نیامدند در را باز کنند. دریچۀ کوچکی روی در بود با ابعاد تقریبی سی در سی سانتی‌متر، در ارتفاع دو متری زمین. بچه‌ها تصمیم گرفتند او را از دریچه بیرون بفرستند تا بتواند به دست‌شویی برود. نگهبان متوجه ما شد و ایست داد. ما به او گفتیم چه اتفاقی افتاده، اما او منظور ما را نمی‌فهمید. بالاخره پس از مدتی بگو و مگو رضایت داد. بعد از گذشت نیم ساعت که متوجه شدیم تیراندازی نمی‌کند او را به حیاط پرت کردیم و او پس از رفتن به دست‌شویی، تا صبح در حیاط ماند.
Vahid.Nouri.p
آن‌وقت‌ها اگر کسی تیر می‌خورد و کشته می‌شد، می‌بایست خانواده آن فرد می‌رفتند برای تحویل گرفتن جنازه. این کار هم مشکلاتی داشت، زیرا باید پول گلوله‌هایی را که به بدن جنازه خورده بود، به حساب دولت می‌ریختند و بعد جنازه را تحویل می‌گرفتند.
shariaty
از خانم کرمانیان سؤال کردم: «می‌توان نظام شاهنشاهی را به حکومت فرعون تشبیه کرد؟ ما اکنون فرعون زمانه داریم؟» رنگ از روی خانم کرمانیان پرید اما به روی خودش نیاورد. ماجرای این سؤال و جواب سبب شد فردای آن روز از ادارۀ آگاهی بیایند دنبال ما
shariaty
وقتی بعد از ده ساعت به موصل رسیدیم و عراقی‌ها درها را باز کردند ناگهان مانند کسانی که صد نفر بهشان حمله کرده باشند خود را عقب کشیدند و فرار کردند. ما واقعاً فکر کردیم مسلح هستیم و آن‌ها دست و پا بسته. از طرفی درون واگن آن‌قدر سرد بود که هرکس اسکناس داشت، آن را آتش زده بود تا دست خودش را گرم کند. بچه‌ها، حتی کفش‌هایشان را نیز آتش زده بودند تا گرم شوند و همین آتش زدن وسایل باعث شده بود صورت‌هایمان سیاه شود. وقتی از قطار پیاده شدیم، یکدیگر را که نگاه می‌کردیم، نمی‌شناختیم؛ مثل سیاه‌پوست‌ها شده بودیم. انگار همدیگر را با زغال سیاه کرده بودیم.
javad
اعتراض‌ها راه به جایی نمی‌برد. یکی از بچه‌ها باد فتقْ گرفته بود و خیلی درد می‌کشید. هرچه اصرار می‌کرد که او را دکتر ببرند، فایده‌ای نداشت. تا اینکه یک روز در سرمای زمستان کاملاً لخت شد و جلوی در ایستاد. گفت حتی اگر یخ بزنم از اینجا تکان نمی‌خورم. بالاخره عراقی‌ها مجبور شدند که او را ببرند دکتر. البته دکتر هم کاری برایش نکرد و تنها یک مقدار داروی مسکّن تجویز کرد تا دردش آرام شود.
Vahid.Nouri.p
در مدتی که آنجا بودیم افسران عراقی از ما سؤال می‌کردند: «أینَ تهران؟» یعنی «تهران کجاست؟» آدرس تهران را از ما می‌گرفتند.
shariaty
بعد یک ریوی ارتشی آوردند و سوارمان کردند. حدود سی کیلومتر بردنمان تا رسیدیم به جایی دیگر. دو نفر نگهبان عقب و دو نفر هم جلو می‌نشستند. حواسشان که پرت می‌شد، می‌توانستیم بیرون را نگاه کنیم. در مندلی که بودیم، اسم‌هایمان را نوشتند. همه در فکر فرو‌رفته بودند و کسی حال صحبت کردن نداشت. تنها بزرگ‌ترها بی‌خیال بودند. مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده است. وقتی سوار مینی‌بوس‌ها می‌شدیم به شوخی داد می‌زدند: «بغداد بیا بالا.»
HQSAMM
مدفوعمان تغییر کرده بود. رنگ مدفوعمان سبز شده بود و شکل آن نیز تغییر کرده بود؛ شبیه مدفوع حیوانات شده بود. مانند پشکل گوسفند؛ دانه‌دانه ولی چسبیده به هم. علت آن‌هم استفاده از گیاهان بود.
فکه (بهرام درخشان)
وقتی از خواب بیدار شدیم تشنگی‌مان آن‌قدر شدید شده بود که داشتیم از پا می‌افتادیم. با مجید صحبت کردم و تصمیم گرفتیم از ادرار خودمان برای رفع تشنگی استفاده کنیم. از نایلونی که کارت شناسایی‌مان داخل آن بود استفاده کردیم. چندشمان می‌شد اما مجبور بودیم. مؤثر افتاد و یک مقدار انرژی گرفتیم.
احسان فتاحی

حجم

۷۸۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۵۵ صفحه

حجم

۷۸۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۵۵ صفحه

قیمت:
۴۶,۰۰۰
۲۳,۰۰۰
۵۰%
تومان