کتاب فتاح
معرفی کتاب فتاح
کتاب فتاح نوشته میترا رفیعی است. این کتاب خاطرات فتاح محمدی از اسارتگاههای عراق است که انتشارات سوره مهر منتشر کرده است.
درباره کتاب فتاح
کتاب فتاح، خاطرات خواندنی و جذاب فتّاح محمدی نوجوان پانزدهسالهای است که در ده کیلومتری بصره به اسارت نیروهای بعثی درآمد. اسارتی که هشت سال و سه ماه از زندگی او را در اردوگاههای عنبر و موصل به خود اختصاص داد و از او یک مرد ساخت. مردی با کولهباری از خاطرات. خاطراتی از داشتنها و نداشتنها، با حس غریبی که گاه دلتنگی است و گاه شبیه درد. اسارت فتّاح محمدی پر از ناگفتههاست؛ ناگفتههای تلخ و شیرین و عجیب که ضمن روایت زندگیِ سادهاش، روزگار پرتلاطم اسارتش را نیز برای ما به تصویر میکشد.
آنچه پیش روی شماست گزیدهای است از ناگفتههای روزگار قفس و سالهای زندگی در زندانهای عراق که میتواند گوشهای از رشادت دلیرمردان ایران اسلامی را در دوران اسارت به نسل پس از جنگ ارزانی دارد.
خواندن کتاب فتاح را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستان دفاع مقدس پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب فتاح
کسی نای حرف زدن نداشت. در آن سکوت گویی با نگاهمان باهم حرف میزدیم. گاهیوقتها نگاهها بارِ حرفهایی را که گفتنشان شاید ساعتها طول بکشد بر دوش میگیرند. غم پرپر شدن بچهها از یکسو و نامشخص بودن سرنوشتمان از سوی دیگر ذهنم را آشفته کرده بود. آرام و بیحرکت به گوشهٔ سنگر تکیه داده بودم. کل بدنم میلرزید. اشهدم را با لکنت زبان میخواندم. چهرهٔ پدر و مادرم در ذهنم مجسم میشد. همهٔ بچهها صورتشان خاکی شده بود. مانند جسمی بیجان بودم و نمیتوانستم تکان بخورم. مثل اینکه اعضای بدنم مال خودم نبود. ناگهان خمپارهای نزدیک ما منفجر شد. صدای مهیبی داشت. سرم در وضعیتی معلق قرار گرفته و پردهٔ گوشم سنگین شده بود. جلوی چشمانم سیاه شد. دیگر چیزی متوجه نشدم تا زمانی که عراقیها قصد داشتند مرا از سنگر خارج کنند. چشم راستم باز نمیشد و چشم دیگرم هم پر بود از ذرات خاک. پلک که میزدم، انگار سمباده به چشمانم میکشیدند. چیزی روی پلک چشم راستم چسبیده بود. دستم را به طرف صورتم بردم و روی چشمم کشیدم. لمسش کردم، نرم بود. جلوی چشمم که آوردم، دیدم تکهای گوشت است؛ گوشت همرزمان شهیدم. باورکردنی نبود، مو بر بدنم سیخ شد. چشمهایم داشت از کاسه درمیآمد. بیدرنگ آن را به گوشهای پرتاب کردم و دستم را بر خاکِ روی زمین کشیدم. حالت تهوع داشتم. دستم را جلوی دهانم گرفتم و چند بار استفراغ کردم. بدنم از ترس میلرزید. گویی روح از بدنم جدا شده بود.
دیگر سنگری نمانده بود. پیکر شهدا و کسانی که مجروح شده بودند روی هم افتاده بود. خاک چهرهشان را پوشانده و شناسایی آنها برایم سخت بود.
سرباز عراقی، در حالی که ابروهای ضخیمش به هم گره خورده بود، به عربی داد و فریاد میکرد. آنقدر محکم کتفم را گرفته بود که احساس میکردم الان است که از بدنم جدا شود. عرق از سر و صورتش میریخت. بوی تند عرقش را حس میکردم. پاهایم روی زمین کشیده میشد. به دلیل موج انفجار، مدام به زمین میافتادم و سرباز عراقی مرا بلند میکرد. همهٔ بدنم درد میکرد. احساس میکردم به دست و پایم وزنههای پنجاه کیلویی آویزان کردهاند. گلویم خشک شده بود؛ طوری که زبانم را بهسختی تکان میدادم. با همان حال نیمههوشیار، میدیدم که عراقیها چقدر بیرحمانه به مجروحانی که درخواست کمک میکردند، تیر خلاص میزدند و آب دهان بر پیکر شهدا میانداختند! آنقدر روی جنازهها راه رفته بودند که پوتینهایشان خونی شده بود. جیبهایشان را میگشتند تا وسایلشان را غارت کنند. مثل کفتار چمبره زده بودند بر جنازهٔ شهدا. بعضی از سربازان عراقی سر تقسیم وسایل شهدا دعوایشان میشد.
حجم
۱۴٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۶۸ صفحه
حجم
۱۴٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۶۸ صفحه
نظرات کاربران
بابت زحمات همه آزادگان سپاسگزارم ولی اصرار بر بعضی کارها در دوران اسارت که ممنوع بوده و موجب صدمه و ضرر و زیان میشده رو درک نمیکنم