کتاب یک شب؛ یک اتفاق...
معرفی کتاب یک شب؛ یک اتفاق...
کتاب یک شب؛ یک اتفاق... مجموعه داستانهای کوتاه نوشته نسرین ثامنی است که در انتشارات آئی سا به چاپ رسیده است.
در این کتاب داستانهای شوق پرواز، عشق هرگز نمیمیرد، رویای خیس، انسانم آرزوست، خودشکن، خوابنما، هذیان، چوب خدا، خط خطیهای یک ذهن بیمار، اسیرکوی دوست، یک شب؛ یک اتفاق... و طعم رویا را میخوانیم.
کتاب یک شب؛ یک اتفاق... را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن داستانهای کوتاه از نویسندگان ایرانی لذت میبرید، کتاب یک شب؛ یک اتفاق... را به شما پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب یک شب؛ یک اتفاق...
چند قدم مانده به ماشین، تا آمدم سوییچ را از جیبم بیرون بیاورم، کلیدها از دستم لغزید و روی زمین داخل برفها فرورفت. کمی به عقب برگشتم و خم شدم تا دسته کلید را بردارم، اما ناگهان صدای ترمز کرکنندهی اتومبیلی به گوشم خورد و متعاقب آن، برخورد جسم سختی را با بدنم احساس کردم. شدت تصادف به حدی بود که حس کردم تمام استخوانهایم شکستند و برای دقایقی کوتاه، دردی طاقتفرسا تمام بدنم را فراگرفت.
خودم را میدیدم که روی زمین غرق در خون افتادهام و جمعیتی دورم حلقه زدهاند. حالا دیگر هیچ دردی احساس نمیکردم، اما نمیدانستم چرا حرکتی ندارم؟ خواستم بدنم را جا به جا کنم و بلند شوم اما نتوانستم. از بالا خودم را میدیدم که روی برفها دراز کشیدهام و جویی از خون در اطرافم جریان دارد. صدای همهمهی مردمی را که در اطرافم حلقه زده بودند، میشنیدم و صدای رانندهی خاطی که به افراد اطرافمان که او را دو دستی چسبیده بودند، التماس میکرد تا رهایش کنند.
کاملا گیج بودم. نمیدانستم آنجا چه اتفاقی افتاده و دور و برم چه خبر است. اگر من این بالا ایستاده بودم، پس آن مردی که روی زمین افتاده بود و حرکتی نمیکرد چه کسی بود؟! در همین لحظه، در میان جمعیتی که آن پایین دورم حلقه زده بودند، مردی را دیدم که کیف دستیام را برداشت. کیفی که حاوی مدارکم بود و به کناری افتاده بود. بااحتیاط از جمعیت فاصله گرفت و دور شد. لابد تصور کرده بود پول بادآوردهای نصیبش شده است. چهرهی مرد شبیه صورت کلاغ بود؛ با چشمانی سیاه و منقاری بلند و زشت!
از همان بالا فریاد زدم:
- اون مرد رو بگیرید... آهای دزد! اون مرد رو بگیرید، نذارید کیفمو ببره...
هیچکس صدایم را نشنید و به من توجه نکرد. وقتی خوب دقت کردم، متوجه موضوع عجیب و حیرتآوری شدم. موضوعی که مرا به وحشت انداخت. به واقع من مرده بودم و جسم بیجانم روی زمین قرارداشت و روحم بالای آن جسم در هوا معلق بود! نکتهی دیگری که تعجب مرا برانگیخت این بود که آدمهایی که دورم جمع شده بودند، بدنهای انسانی و چهرههای حیوانی داشتند. یکی صورتش به شکل گاو دیده میشد و دیگران چهرهای به شکل اسب و ببر و شیر و شتر داشتند. چهرهی من هم شبیه صورت الاغ بود. انگار جمجمهی الاغی را روی گردنم متصل کرده باشند...
همچنان گیج و مبهوت در گِل مانده بودم که یکباره آقای رییس را دیدم که سوار بر اتومبیلش از پارکینگ شرکت خارج میشود و بیتوجه به تصادفی که مقابلش در آن سوی خیابان رخ داده است بهسمت دیگری میرود. ناگهان صدایی مرا به خود آورد:
- همراهم بیا جوان!
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۳ صفحه
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۳ صفحه
نظرات کاربران
کتاب ضعیفی بود. از خانم ثامنی انتظار بیشتری داشتم روایت های کم عمق و کلیشه ای بدون هیچ تعلیقی