کتاب باران
معرفی کتاب باران
کتاب باران داستانی از احمد لاجوردی است که در انتشارات نسل روشن به چاپ رسیده است. این داستان ماجرای دختری است که ناگهان با دادن یک خبر عجیب، تمام اعضای خانوادهاش را غافلگیر میکند.
باران به خانه آمده و در حضور دایی و عمو و همه اعضای خانوادهاش، خبری عجیب میدهد. او به همه اعلام میکند که آدم کشته است و با این خبر همه در بهت و حیرت فرو میروند. هیچکس نمیتواند باور کند که آرامترین دختری که میشناسند، دست به قتل زده باشد... اما درست زمانی که میخواهند شوک خبر را کنار بگذارند و با دخترک صحبت کنند، او غیبش زده است...
کتاب باران را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از طرفداران داستانها و رمانهای ایرانی هستید، خواندن کتاب باران را به شما پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب باران
باران با عصبانیت فریاد زد: چی رو تحمل كنید مگر وضع جوونای این مملكت قابل تحمله. شما منو تحمل میكنید. بقیه را كی باید تحمل كنه؟ عمو سلیم گلم به یاد می آرید ده دوازده سال پیش را كه آهی در بساط نداشتید، اینهمه مال و منال از كجا آمده؟ من كه میدانم . شما هم می دانید. مرا توبیخ میكنید كه چرا به بیراهه رفته ام. چرا خطا كرده ام. ولی كسی جرات این را دارد كه از شما سئوالكند كه از كجا آوردهاید؟ من هیچ خطائی نكرده ام. من اشتباه كردم و قبول دارم كه كه اشتباه كرده ام. یك اشتباه بچه گانه و احمقانه. از روی كنجكاوی بچه گانهتر . ولی شما چی؟ چقدر حق و ناحق كرده اید تا به این جا رسیده اید.
خانم دكتر با تشر فریاد زد: خجالت نمیكشی دختره خیره سر. این چه طرز صحبت كردن با عموجان است. اگر ادامه دهی به خدا قسم برای اولین بار آن چنان توی گوشات می زنم كه تا عمر داری فراموش نكنی . هی میگه اتفاقی نیفتاده اتفاقی نیفتاده. پس این چیه باران؟ این چیه؟ اتفاق بد به تعبیر تو چه معنی ای داره؟ یه دختر جوون در این سن از شب تا صبح معلوم نیست تو چه جهنم دره ای بوده و وقتی میاد خونه طلبکار هم هست. اینو تو تغییر نمیبینی؟ آدم کشته ام! وای خدای من، من که دارم دیوونه میشم .
حق داری مامان . حق داری بزنی. من گناهكارم و تسلیم. ولی وقتی عمو جان این چنین برخورد میكنند و فكر می كنند با یك دختر ولگرد تو خیابون طرفند حرصم می گیره. عصبی هستم، عصبی تر میشم. كنترلم دست خودم نیست. شما كه عاقلید و می فهمید چرا سر به سرم میگذارید . تازه مگه دائی حسین وضع اش از عمو سلیم بهتره! او از كجا آورده؟
عمو و دائی هاج و واج به هم نگاه کردند و در حالیكه از شدت خشم دندان قروچه میكردند و چشمهایشان داشت از حدقه در می آمد به آرامی به نحوی که کسی متوجه نشود با هم نجوا کردند.
سکوت کشدار، کشنده و معنی داری حکمفرما شد.
همه با نگاه بهت زده ای به او نگاه میکردند. باران از جای برخاست واز هال خارج شد. خواهرش سئوال کرد: کجا؟ باران با بی حوصلگی جواب داد: میرم دستشوئی حالت تهوع دارم. زود برمیگردم.
شما باورمیکنید که باران آدم کشته باشه؟ با گفتن اینحرف خواهر باران با دستمال کاغذی که به دست داشت اشکهایش را پاک کرد. به عمویش نگاه کرد و او که نگاه کنجکاوش را متوجه خود دید گفت: چرا این جوری به من نگاه می کنی لادن خانم. من هم مثل همه گیج شدهام و نمی فهمم باران چی میگه. هرهفته چندین مورد مسئله جوانان در جلسات ما مطرح میشود ولی هرگز تصورش را هم نمیکردم که برای فردی مثل من چنین اتفاقی بیافتد. یعنی چه؟ . . . . آدم کشته ام . . . . ! به همین سادگی! اونم باران! آرومترین و بی سروصداترین بچهای که دیده ام. اگه همکارا بفهمند که چنین اتفاقی برای من افتاده آنوقت من تا عمر دارم چطور میتوانم تو چشم آنها نگاه کنم و سرم را بالا بگیرم و تو جلسات طرح و برنامه بدهم.
حجم
۳۰۲٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۴۲ صفحه
حجم
۳۰۲٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۴۲ صفحه