کتاب ماه تی تی
معرفی کتاب ماه تی تی
کتاب ماه تی تی داستانی از آزاده عزیزان آبکنار است که در انتشارات آئی سا به چاپ رسیده است. ماه تی تی داستان زندگی دختری به نام توسکا است که با گرفتار شدن در عشقی پر شور و حرارت مسیر زندگیاش تغییر میکند...
درباره کتاب ماه تی تی
توسکا صبور دانشجوی رشته پزشکی که ریشهی مادریاش به روستایی در شمال برمیگردد پس از شنیدن خاطرات تلخ مادربزرگش بیبی گلبانو، در پی انتقام از خانواده سالاری که مسبب مرگ مادرش صنوبر هستند، برمیآید. به همین خاطر به همراه دایهاش ماه طلعت به بهانهی گذراندن طرح نیروی انسانی به روستا میآید. اما در مسیر رسیدن به هدفش برملا شدن راز زندگیاش را به چالش میکشد و او را به عشقی افسانهای مبتلا میکند و...
کتاب ماه تی تی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن رمانها و داستانهای عاشقانه ایرانی لذت میبرید، خواندن کتاب ماه تی تی را به شما پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ماه تی تی
زندگی بدون حضور بیبی برای من درست شبیه نفس کشیدن در شبهای جنگل بود. انگار به جای اکسیژن، مجبور بودم دیاکسید هوا را ببلعم.
وقتی ماهطلعت لیوان شربت آلبالو را به دستم داد، بغض کرده گفتم:
- میبینی ماهیجان! بازم حسرت یه خداحافظی رو به دلم گذاشت. بازم نیومده، رفت. با این که شبنم جون و امیرعلی نبودن اما بازم این جا دووم نیاورد.
ماهطلعت دستی به سرم کشید و گفت:
- خودت که میدونی، بیبی طاقت جدا شدن از تو رو نداره، واسه همین بیخداحافظی میره. در ثانی، درسته زنبابات و پسرش نیستن اما رنگ و لعابشون توو این قاب عکسای روی در و دیوار پره. اون زن بیچاره هم اگه میاد توی این خونه به عشق تو میاد، والا چه جوری طاقت بیاره یکی دیگه جای دخترش داره تو این خونه میچرخه. خون به دل زن بینوا میشه هر وقت که میاد و میره.
دلخور بودم؛ بیشتر از خودم که چرا امروز هم مثل روزهای قبل قول ماندنش را از او نگرفته بودم. زانوهایم را در آغوش گرفتم و گلهمندانه گفتم:
- شبنم جون که نبود. رفت شیراز به بهانهی دیدن خانوادهش که بیبی این جا راحت باشه.
ماهطلعت در حالی که لیوان خالی را از روی میز برمیداشت آهی کشید و گفت:
- چی بگم ولله. خدا هیچ پدر و مادری رو داغدار اولادش نکنه. کی خبر از دل اون پیرزن داره؟
ماهطلعت که رفت، مشتم را حوالهی مبلی که روی آن نشسته بودم کردم و به اشکهایم اجازه دادم تا روی صورت به غم نشستهام که بیبی همیشه میگفت "عین قرص ماه میمونه" رها شوند.
فردای آن روز وقتی شبنم و امیرعلی از راه رسیدند، دانستم که پدر بیمعطلی آنها را از رفتن بیبی مطلع کرده است. با این که از زور دلتنگی هر لحظه بغض گلویم را میفشرد اما به آنها هم حق میدادم. یک ماه مدت کمی نبود که شبنم دوری از همسر و خانهاش را به خاطر آرامش بیبی به جان خریده بود.
چند سال بعد از فوت مادرم با پدر ازدواج کرده بود و از همان روزهای اول ارتباط دوستانهای با من داشت. از همان روزهای آغاز زندگی مشترکش با پدر انتخاب را به عهدهی خودم گذاشته بود که در صورتی که تمایل داشته باشم او را "مادر" خطاب کنم و زمانی که تصمیم گرفتم "شبنم جون"صدایش بزنم علیرغم مخالفت پدرم گفته بود:
- حق با "توسکا"ست و کسی نمیتونه برای اون جای مادرش باشه.
رابطهی ما از همان اول گرم و صمیمی بود و حتی بعد از تولد "امیرعلی" ذرهای از محبت و توجه او نسبت به من کاسته نشد. عشق و محبت و شعور به صورت کامل در شخصیت او حضور داشتند و همین امر شخصیت محبوبی از او نزد همهی اطرافیانش بوجود آورده بود، حتی نزد بیبی گلبانو که به قول ماهطلعت، شبنم جای دختر عزیز از دست رفتهاش نشسته بود.
سر میز شام پدر امیرعلی را کنار دست خودش نشانده بود هر چند دقیقه دستی به سرش میکشید و به دنبال آن نگاه عمیقی به شبنم میانداخت. در یک لحظه فکر این که بودن یا نبودن من فرقی به حال پدر خواهد داشت یا نه، لقمه را در گلویم سنگ کرد و بغض را جای آن نشاند. نمیدانم حس حسادت بود یا دلخوری که باعث شد بیمقدمه از جا بلند شوم. پدر که انگار تازه متوجه حضور من شده باشد با تعجب نگاهی به بشقاب غذایم که هنوز نیمی از آن مانده بود انداخت و با اخم گفت:
- توسکا جان! هنوز که شامت رو تموم نکردی.
با صدایی که از ته گلویم خارج میشد گفتم:
- میل ندارم.
با بیتفاوتی شانههایش را بالا انداخت و تکه کاهویی را که روی چنگال زده بود به سمت امیرعلی گرفت و گفت:
- باشه دخترم، راحت باش.
در مقابل لبخند گرم شبنم، لبخندی زدم و به سمت پلههایی رفتم که مرا به اتاقم در طبقهی بالا میرساند، که ناگهان چیزی مثل برق از ذهنم گذشت
درجا برگشتم و رو به پدرم که در حال نوشیدن آب بود کردم و گفتم:
- پدر! اگر اجازه بدین میخوام واسه تعطیلات برم روستا، پیش بیبی. چیزی به پایان ترم نمونده و منم تصمیم ندارم واسه ترم تابستون واحد بردارم.
پدرم دستی به محاسن جوگندمیاش کشید و در حالی که گرهای میان ابروانش انداخته بود پرسید:
- کل تعطیلات رو میخوای اون جا بمونی؟
شانههایم را بالا انداختم و با لبخندی اجباری گفتم:
- نمیدونم! بستگی داره چه قدر خوش بگذره.
لبهایش را جمع کرد و در حالی که سرش را تکان میداد، گفت:
- موردی نداره. میتونی بری. ما هم هر فرصتی که پیش اومد میآیم بهت سر میزنیم.
شبنم که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود، با لحنی متعجب، پرسید:
- توسکا جان، قصد دخالت ندارم اما میشه بگی چرا این تصمیم رو گرفتی؟
چند سالی میشه که مثل دوران کودکیت برای مدت طولانی تو روستا نمیموندی.
با صدایی لرزان گفتم:
- دلیل خاصی نداره فقط به قول حسین پناهی "من میخوام برگردم به کودکی"... و لبخند اجباریام را عمیقتر کردم.
حجم
۲٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۶۶ صفحه
حجم
۲٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۶۶ صفحه
نظرات کاربران
راستش در مورد این کتاب چیز زیادی نفهمیدم.،زیاد اون طوری که میخواستم نبود
داستان توسکا اوایل داستان دختری که مادرش وقتی بچه بوده فوت می کنه وبه دوست صمیمیش که هم دوره های دانشجوی پزشکی وپرستاری هستن وصیت می کنه با همسرش ازدواج کنه ودخترش ومواظبت کنن از این طرف مادر بزرگ مادریش در
نه عالی بود نه بد بود،در حد متوسط