کتاب سنگ های لق روی دیوار
معرفی کتاب سنگ های لق روی دیوار
کتاب سنگ های لق روی دیوار مجموعه داستان کوتاه نوشته مهین سمواتی است که در نشر صاد به چاپ رسیده است. این کتاب دربردارنده داستانهای کوتاهی برای نوجوانان است و از دغدغهها و مسائل خاص زندگی آنان میگوید.
درباره کتاب سنگ های لق روی دیوار
مهین سمواتی در مجموعه داستان سنگ های لق روی دیوار، شش داستان با موضوعات مختلف برای رده سنی نوجوان نوشته است که از زبان پسران نوجوان روایت میشود. برخی از داستانها مانند داستان سنگ های لق دیوار، بچه درخت و روسری اسبی در روستا رخ میدهند. شخصیتهای اصلی در خانوادههای متوسط رو به پایین از لحاظ اقتصادی به دنیا آمدهاند و دغدغههایشان از جنس دغدغههای نوجوانان این قشر از جامعه است. کنشها و واکنشهای درونی و بیرونی شخصیتها در مواجهه با اتفاقات زندگی، متناسب با روحیات پسران نوجوان است.
کتاب سنگ های لق روی دیوار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
سنگ های لق روی دیوار کتابی است برای تمام مخاطبان نوجوان، با اینحال تمام جوانان و بزرگسالان نیز از خواندن این اثر لذت میبرند.
درباره مهین سمواتی
مهین سمواتی متولد ۱۳۳۹ در همدان است. او در رشته حقوق تا مقطع کارشناسی تحصیل کرده است و مربی ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است. از میان آثار منتشر شده از مهین سمواتی میتوان به خورشید خانه ما، حلقه جادویی، ماجراهای پسرم و من، داستان هایی از سرزمین اطلسی ها (گردآوری داستانهای کوتاه نویسندگان استان همدان)، یک آسمان صبح (خاطرات شهید محمد طالبیان - چاپ دوم با عنوان آقای معلم)، ما اینجا عاشق شدیم (خاطرات جمعی از شهدای همدان)، دو ماشال (خاطرات یک جانباز - حوزه هنری) و کتاب بدون ریش و سبیل مرد شدم (در دست چاپ - نشر جمکران) اشاره کرد.
او تا به حال جوایز و افتخارات بسیاری را هم از آن خود کرده است که از میان آنها میتوان به کسب رتبه در جشنوارههای ادبی استان همدان و جشنوارههای ادبیات داستانی دفاع مقدس اشاره کرد.
بخشی از کتاب سنگ های لق روی دیوار
خدا نکند بلایی که سر من آمد، سر شما هم بیاید. گیرکردن میان یکجای تنگِ بوگندو. پایم برسد بیرون حساب همهشان را میرسم. سهچارتا از این جقلیپقلیهای کلاس سومیچهارمیها بودند. همهشان هم پیچوتاب میخوردند و تحتفشار بودند مثل خود من. اینجا هم صف را رعایت میکنند، خب یک کلاس هفتمی چقدر میتواند خودش را کوچک کند و بایستد پشت سر اینها. تا رسیدم یک لگد خواباندم پاشنهٔ در. پسره که تو بود کشیدهنکشیدهبالا زد بیرون و من آمدم تو. اصلاً نمیدانم چرا درِ توالت باید از آنطرف هم قفل داشته باشد. کثافت از درودیوار بالا رفته است. بوی تند گند و نجاست بچهها آدم را دیوانه میکند. همهشان دستبهیکی کردند. اوّلش که با مشتولگد افتادم به جان در، اینجا بودند؛ اما کُرّهبزها با خندهشان رفتند بیرون. اینجا شده یک سلول انفرادی، غرق سکوت که هرازگاهی چکیدن یک قطره آب سکوت گندش را میشکند. حتماً الان همهشان رفتهاند توی خانههای گرمونرمشان و یادشان رفته چه جنایتی در حقّ من بدبخت کردهاند. حالا خودم هیچ، خبر به گوش آبجیزهرا برسد، حتماً یک بلایی سرِ خودش یا بچهٔ توی شکمش میآید. شیر آب را باز میکنم. شلنگ چرک را میگیرم دورتادور توالت را میشویم و دوسه بار سیفون تازهتأسیس را میکشم. حدّاقل بو کمتر شود و فکرم به کار بیفتد. هیچ راه خلاصی ندارم. دیوارها بلندند و کاشیهای صافوصوفی دارند. فقط خوبیاش این است که نیممتری با سقف مشترک، فاصلهٔ خالی دارد. اگر مثل سامان دراز بودم شانس بیشتری داشتم. هرچقدر هم بالا بپرم، دستم به لبهٔ دیوار نمیرسد. تا قبلازاین چقدر آقای خانی را دوست داشتم و دلم برایش میسوخت. فکر میکردم مثل بابای خودم زحمتکش است. بیمعرفت بعد از تعطیلی مدرسه حتّی نیامده چراغها را خاموش کند. اگر سری به کلاس میزد، حتماً کیفم را میدید. بچههای نامرد را بگو که الان با توپ من دارند بازی میکنند یا جمع شدهاند دور هم و کلّهشان را کردهاند توی گوشی همدیگر و هِرّوکِرّشان کوک است. اگر من هم یک گوشی حدّاقل زِپرتی داشتم، حالا یک زنگ میزدم و همهچیز ردیف میشد. بچهها هیچ یادشان نیست، به قول سامان: «کاوه بدبخت تو چه فلاکتی گیر کرده». مامان چندبار چادر سر کرده و سرک کشیده تو کوچه، از آنها پرسیده:
«بچهها کاوه رو ندیدین؟»
بیمعرفتها یکلحظه بازی را قطع نمیکنند، همانطور کهمیدوند داد میزنند:
«نه، با ما نیامده.»
احتمالاً حسن یکلحظه بایستد و مامان را دلداری بدهد و هسهسکنان بگوید:
«شاید مثل بعضیوقتها رفته روستا خونهٔ مادربزرگش!»
و مامان با چشمهای اشکیاش سر تکان میدهد:
«نهبابا، به همه سر زدیم نبود.»
بعد یادش میافتد چقدر بیشتر میتوانست به من محبّت کند و اشکش سراریز میشود. یکدفعه سروکلّهٔ وانت قراضهٔ قرضی بابا قرقرکنان توی کوچه پیدا میشود و پیاده شدهنشده میپرسد:
«چی شد؟ نیامد؟»
و مامان دستش را گذاشته روی قلبش.
لرز به جانم میافتد؛ مثل چیمیگن؟ بید! نهبابا مثل سگ دارم میلرزم. برای هزارمینبار داد میزنم؛ اما گوشی اینطرفها نیست که بشنود. برای بار نمیدانم چندم میروم روی لولهٔ سیفون و میپرم بالا. همهاش تقصیر این ژن لعنتی است که باید بیاید و من راه هم به قدوقوارهٔ یک نسل قبلتر و شاید تا زمان دایناسورها یا عصر حجر وصل کند.
حجم
۶۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
حجم
۶۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه