کتاب یانکا و افسانه جنگل سفید
معرفی کتاب یانکا و افسانه جنگل سفید
کتاب یانکا و افسانه جنگل سفید نوشته سوفی اندرسون و ترجمه پریا لطیفیخواه است. کتاب یانکا و افسانه جنگل سفید را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب یانکا و افسانه جنگل سفید
این کتاب داستان دختر جوانی به نام بانکا است که به دلیلی زور زیادش همه به او یانکا خرسه میگویند. او قوی هیکل و درشت است و در دهکده به همه کمک میکند. همهٔ مردم دهکده همانجا به دنیا آمدهاند، پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگهایشان هم در همان دهکده متولد شدهاند. همهشان بالاپوشهای پشمی میپوشند که از اجدادشان به آنها به ارث رسیده است. اما یانکا نمیداند کجا به دنیا آمده است، پدر و مادر واقعیاش که بودند و اینکه اصلاً چرا سر از غار یک خرس درآورده است؟ اینهمه پرسش بیجواب، باعث شده یک حفرهٔ بزرگ در وجودش حس کنم و هر سال که بزرگتر میشود این حفره هم بزرگتر میشود.
اما یک روز همه چیز به هم میریزد، یانکا بیدار میشود و متوجه میشود پاهایش شبیه به پاهای خرس شده است، او به طرف جنگل سفید راه میافتد تا راز گذشتهاش را پیدا کند.
خواندن کتاب یانکا و افسانه جنگل سفید را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به نوجوانانی که داستانهای پرهیجان دوست دارند پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب یانکا و افسانه جنگل سفید
«اگه دلت میخواد میتونی خودت تنهایی تا خونهتون اسکیت کنی، اگه تنهام بذاری، ناراحت نمیشم.» روی تپه بیحرکت میایستم. لایهٔ نازکی از یخ و برف، مسیر مارپیچی تپه تا خانهٔ ساشا را پوشانده است و همین مسیر تا خانهٔ ماموشکای من هم میرسد. خوب میدانم که ساشا سُر خوردن روی یخ و برفها را خیلی دوست دارد، درست مثل چلچلهای که عاشق پرواز کردن و شیرجه زدن توی آسمان است. اما از وصل کردن تیغهها به کفشهایش منصرف میشود.
«حالا که اینطوریه بیا از وسط جنگل بریم خونه.» خم میشود جَستی میزند و از تنهٔ گرهگره و زمخت یک درخت نارون پیر بالا میرود، همان درختی که وقتی بچهتر بودیم همیشه از آن بالا میرفتیم. کورهراهی پشت این درخت هست که از لابهلای درختان جنگل میگذرد و یکراست سر از باغچهٔ خانههایمان درمیآورد. من همیشه این راه را به هر راه دیگری ترجیح میدهم و ساشا از این موضوع خبر دارد. گرمای خوشایندی سر تا پایم را فرامیگیرد. ساشا دوست خیلی خوبی است.
پا گذاشتن توی جنگل سفید درست مثل وارد شدن به یک دنیای دیگر است. درختان بلند و سر به فلک کشیده را که نگاه میکنم، احساس میکنم در برابر آنها چقدر کوچک هستم. مغزم سوت میکشد و خون در بدنم به جوش و خروش میافتد. بعضی وقتها که توی جنگل هستم، حس میکنم خیلی به داستان زندگی گذشتهام نزدیکم؛ حتی گاهی حس میکنم بادها دارند داستان زندگیام را زیر گوشم زمزمه میکنند. ساشا که از هیجان برقی در چشمانش نشسته است میپرسد: «تو هم واسهٔ جشن فردا دل توی دلت نیست؟»
به نشانهٔ تأیید حرفش سری تکان میدهم و در یک لحظه تمام آن چیزهایی که از جشن بهاره دوست دارم از جلوی چشمم میگذرد: مسابقهٔ سورتمهسواری با ساشا، بر روی یخهای تپه و دویدن لابهلای مسیرهای هزارتوی آتشین که تا خانهٔ ماموشکا کشیده شده است.
البته این را بگویم که در هزارتوی آتشین، آتش واقعی روشن نمیکنند. تکههای بزرگ پارچههای مواج حریر که طوری آنها را برش دادهاند و بر رویشان نقاشی کشیدهاند که شکل شعلههای آتش به نظر برسند و آنها را لابهلای مسیر آویزان کردهاند.
آخر شب، همهٔ اهالی از لابهلای این هزارتوی آتشمانند رد میشوند و وقتی لابهلای مسیرها و پارچههای حریر گم میشوند، صدای خنده و شادیشان در هوا میپیچد و بالاخره هم وقتی راه را پیدا میکنند و از هزارتو بیرون میآیند صورتهایشان مثل گلولههای آتشین، سرخ و گرم است.
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۶۴ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۶۴ صفحه
نظرات کاربران
داستان درباره دختری هست به اسم یانکا. یه خانمی از جنگل پیداش کرده. کلا جثه اش با بقیه فرق داره خیلی بزرگتره طوری که بهش میگن یانکاخرسه. و خب یانکا خیلی دوست داره پدر و مادرش رو پیدا کنه. و
من این کتاب رو در ۱۳ ساله گی خوندم و لذت بردم کتب غیر قابل پیش بینی ای بود و بعضی قسمت هاش اشک آدم رو در می آورد از قصه های کوتاهی هم که به داستان مربوط می شد
یانکای 12 ساله در دهکده ای بزرگ شده بود که هیچگاه به آن احساس تعلق نداشت. روزی از روزها از خواب بیدار می شود و می بیند که پاهایش، تبدیل به پای خرس شده اند! بعد از این اتفاق عجیب،