دانلود و خرید کتاب دختر آفریقا گلوریا ولان ترجمه سیده‌فاطمه وزیری‌فرد
تصویر جلد کتاب دختر آفریقا

کتاب دختر آفریقا

معرفی کتاب دختر آفریقا

کتاب دختر آفریقا داستانی از گلوریا ولان با ترجمه سیده فاطمه وزیری‌فرد است. ریچل که پدر و مادرش را بر اثر ابتلا به آنفلوآنزا از دست می‌دهد، باید راهی پیدا کند تا بتواند قوی بماند و کنترل زندگی‌اش را به دست خودش بگیرد!

دختر آفریقا در سال۲۰۰۷ نامزد جایزه کتاب نوجوان رود آیلند و نامزد جایزه کتاب کودکان دوروتی کانفیلد فیشر شده بود. یک سال بعد هم برای جایزه کتاب خوانندگان جوان ربکا کادیل نامزد شد.

انتشارات پرتقال با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره کتاب دختر آفریقا

ریچل شریدان آفریقا را به عنوان خانه‌اش می‌شناسد. تنها خانه‌ای که در تمام عمرش داشته است. اما زمانی که پدر و مادرش که مبلغ بودند، به خاطر ابتلا به آنفلوآنزا می‌میرند و او تنها می‌شود، گرفتار مشکلات زیادی می‌شود؛ همسایه‌های بدجنسی که دور و برش را گرفته‌اند، او را درست مانند یک طعمه بی پناه می‌بینند و او خودش را در دروغ و حرص گرفتارشده می‌بیند. ریچل را به انگلستان می‌فرستند. او هم در آنجا هم مجبور است با دروغ و فریب زندگی کند. 

او مدام این جمله را با خودش تکرار می‌کند: «اگه گرفتار آدم‌های بد شدی، باید مثل یه شیر باشی، خودت رو قوی کن و منتظر فرصت بمون». ریچل سخت تلاش می‌کند مثل شیر قوی باشد. چون او به دنبال فرصت است: فرصتی برای برگشتن به خانه و فرصتی برای اینکه خودش سرنوشتش را در دستانش بگیرد!

کتاب دختر آفریقا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

دختر آفریقا کتابی است برای تمام نوجوانانی که دوست دارند قوی باشند و در داستانی جذاب غرق شوند.

درباره گلوریا ولان

گلوریا ولان ۲۳ نوامبر ۱۹۲۳ به دنیا آمد. او شاعر، داستان نویس و رمان نویس آمریکایی است اما شهرتش را بیشتر مدیون داستان‌هایی است که برای کودکان و نوجوانان نوشته است.  

گلوریا ولان در سال ۲۰۰۷ برای رمان پرنده بی خانمان برنده جایزه ملی کتاب ادبیات جوانان شد و جایزه توسکانی برای داستان‌های کاتولیک در سال ۲۰۱۳ را برای داستان کوتاهش با نام «این جهان چیست؟» برنده شد.

بخشی از کتاب دختر آفریقا

یکشنبه نه پدر به کلیسا آمد، نه مادر. هر دو در بیمارستان ماندند. این از خودِ بیماری هم وحشتناک‌تر بود. لباس‌های مناسبم را پوشیدم و پاهایم را به‌زور در کفش‌های چرمی مخصوصم چپاندم. لرزان از جسارتی که به خرج داده بودم پشت منبر وعظ، جایگاه همیشگی پدر، ایستادم. فقط کانورو و انگیگی و کیکویوی دیگری که نمی‌شناختمش به کلیسا آمده بودند. بخش چهلم مزامیر را خواندم. همیشه اول این قسمت برایم دلهره‌آور بود، ولی بعدش حس بهتری بهم دست می‌داد. «او مرا از گودال هلاکت و لجن‌زار بیرون آورد، پاهایم را بر صخره‌ای گذاشت و قدم‌هایم را استوار گردانید.» بعد به سراغ پیانوی قدیمی رفتم و موشی را فراری دادم که آنجا لانه کرده بود و شروع به نواختن کردم. «فرشتگان! همیشه نورانی و زیبا.» و هر چهار نفرمان با صداهای لرزان آوازش را خواندیم. بعد کانورو و انگیگی و آن کیکویوی دیگر از کلیسا رفتند و من دنبالشان راه افتادم. بعید نبود به‌خاطر اجرای ضعیفم خدا را ناراحت کرده باشم.

کانورو منتظرم بود. گفت: «توی بیمارستان اوضاع هیچ خوب نیست.» نگاهش عجیب بود. با حالتی شبیه درگوشی گفت: «حال مِم‌صاحب خوب نیست.»

داخل کلیسا لباسم از شدت گرما به پشتم چسبیده بود، اما آن لحظه یخ کردم. «مادرم چی شده؟» کانورو فقط سر تکان داد و راهش را از من جدا کرد و به‌سمت بیمارستان رفت. به دنبالش دویدم و بازویش را گرفتم: «کانورو! مادر آنفولانزا گرفته؟»

«بهتره بری با پدرت حرف بزنی.» دیگر هیچ نگفت. فقط دستش را روی صورتش می‌کوبید و نشان می‌داد می‌خواهد حشره‌ای را که رویش نشسته بکشد، اما او داشت با این کار اشک‌هایش را از صورتش پاک می‌کرد.

آن‌طرف‌تر خانواده‌ای داشتند برانکاردی را از بیمارستان بیرون می‌آوردند و صدای گریه‌وزاری‌شان مثل صدای شیون کبوتر جنگلی بود. اجازهٔ ورود نداشتم، ولی از بین جمعیت کیکویوها و ماسای‌ها که منتظر خبر اقوامشان بودند راه باز کردم و خودم را به داخل بیمارستان رساندم. دوبرابر وقت‌های معمولی تخت گذاشته بودند. تا پایم را توی بیمارستان گذاشتم، پدر را دیدم.

چشم‌هایش قرمز بود و به‌خاطر این چند روز که اصلاح نمی‌کرد، موهای سر و صورتش حسابی بلند شده بود. به من خیره شد. در چشم‌هایش هیچ اثری از خوشامدگویی ندیدم. با صدای خشنی پرسید: «ریچل! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟»

توقع داشتم به‌خاطر سرپیچی از دستورش با عصبانیت دعوایم کند، اما در صدایش ناامیدی از رسیدن به جواب موج می‌زد، انگار می‌خواست یک‌عالم سؤال کند، ولی خسته‌تر از آن بود که بتواند.

گفتم: «می‌خوام مامان رو ببینم.» همان اسمی را گفتم که بچگی‌هایم مادر را صدا می‌کردم.

«متأسفم... خیلی دیر اومدی. مادرت همین الان از دنیا رفت. داشتم می‌اومدم خونه بهت بگم. امروز برامون روز خیلی غم‌انگیزیه.» پدر احساساتی نبود، ولی دستش را دورم انداخت و محکم بغلم کرد. حسابی جا خوردم. کمی بعد رهایم کرد و با صدای لرزان گفت: «این‌طوری نمی‌شه ریچل! من و همهٔ آدم‌های این بیمارستان برای تو خطرناکیم. باید برگردی خونه. من هم زود می‌آم. امروز خاکسپاری داریم. خودت توی حیاط کلیسا هر جایی رو خواستی انتخاب کن. کانورو آماده‌ش می‌کنه. از خدا بخواه بهت توان تحملش رو بده.» با حالتی خشک و سرد از پیشم رفت و در یکی از راهروهای بیمارستان ناپدید شد.

از بیمارستان بیرون زدم. از آغل بزهایمان رد شدم و به‌سمت حیاط کلیسا رفتم. یکی از بزغاله‌ها پوزه‌اش را به مادرش می‌مالید و شیر می‌خواست. یک‌بار به بزغاله‌ای که مادرش را گم کرده بود با بطری شیر داده بودم. اگر بهش غذا نمی‌دادیم، می‌مرد. فکر کردم بچه باید چقدر بزرگ شده باشد که بعد از مردن مادرش بتواند زنده بماند؟ می‌دانستم می‌توانم زنده بمانم، اما نمی‌دانستم چطور.

(:Ne´gar:)
۱۴۰۰/۰۵/۱۶

این کتاب رو 💖 مادر بزرگ علی 💖 به من هدیه دادند و ازشون واقعا متشکرم 🥰 یکی از بهترین رمان هایی بود که از پرتقال خوندم .قابلیت این رو داشت که یک نفس تا تهشو برید و از داستان

- بیشتر
گمشده در دنیای کتاب ها :(
۱۴۰۲/۰۱/۱۹

معرکه ترین و‌بهترین📖🌈 عالیه حتما بخونید☀ آفریقا تنها خانه ای است که « ریچل شریدان » در تمام عمرش می شناخت. پدر و مادر مبلغش به علت آنفولانزا می میرند و او در مقابل همسایه های بدجنس شان به طعمه ای بی

- بیشتر
br
۱۴۰۱/۰۷/۱۴

چه دنیای نارنجی و زرد خوشرنگی داره این کتاب.انگار باهر صفحه ای که میخوندم منو میبرد به توماینی و شامبا هاش.به خونه های صحرایی جذابشون, چقدر دلم میخواست مدرسه دیچلی لندن رو از نزدیک ببینم و یجاهایی به طور غریبی دلم

- بیشتر
Ghazal❤️🌺📚
۱۴۰۱/۱۰/۰۵

کتاب خیلی خیلی قشنگیه فقط به نظر من کتاب رو باید تو دست گرفته باشی و بخوانیدش

کاربر ۳۵۴۴۵۷۴
۱۴۰۲/۰۳/۲۶

کتاب پرماجرا و خیلی خوبی بود⭐⭐⭐⭐⭐

Baran
۱۴۰۲/۰۲/۰۷

کتاب خیلی قشنگی بود توصیه می کنم بخونید ریچل دختری قوی بود که با سختی های زندگیش مبارزه کرد و به هدفش رسید کتاب حس خوبی به کسی که کتاب رو می خونه می ده

عادل تنها
۱۴۰۳/۰۸/۰۹

این کتابِ زیبا از نشرِ پرتقال و مخصوص نوجوانان هست. من شخصا از این کتاب لذت بردم. این کتاب داستان دختری 13 ساله به نام 'ریچل' را روایت می‌کند که در دوران جنگ جهانی اول همراه با والدینش در شرق آفریقا

- بیشتر
f.emami
۱۴۰۱/۰۹/۲۹

به طرز استثنایی فوق العاده خوب بود

کاربر ۴۲۱۱۶۰۰
۱۴۰۰/۱۲/۲۹

خیلی دوسش داشتم از اینکه چند ساعتی با ریچل همراه شدم لذت بردم و خیلی روحیاتم نزدیک به فضای این کتاب بود.. توصیفایی که از طبیعت آفریقا داشت و طوری که درمورد پرنده ها حرف میزد و درنهایت حس خوبی

- بیشتر
z.gh
۱۴۰۰/۱۰/۱۶

سرگذشت ریچل دختر پرتلاش👌

حرف‌هایی که آدم موقع عصبانیت می‌گه به‌ندرت ارزش به زبون آوردن داره
booklover
می‌خواستم توی مدرسه دوست پیدا کنم، ولی دیر آمده بودم و رفاقت‌ها شکل گرفته بود. نمی‌توانستم به دنیایشان راه پیدا کنم. حرف‌هایشان رمزآلود بود و نمی‌توانستم رمزگشایی کنم.
(:Ne´gar:)
کانورو به صورتم خیره شد و با لحنی غمگین، اما جدی گفت: «هر چقدر هم از اینجا دور بشی، باید من رو توی قلبت نگه داری. اگه تنها شدی، بدون که من هر ساعت به تو فکر می‌کنم. اگه بین آدم‌های بد گرفتار شدی، باید مثل شیر باشی. خودت رو قوی کن و منتظر فرصت بمون. بالاخره وقتش می‌رسه و اون‌وقت برمی‌گردی پیشمون.»
(:Ne´gar:)
«اندکی صبر کنید تا روزهای بهتری از راه برسد.
booklover
صداقت پیچیده‌تر از این حرف‌هاست.
booklover
انگار رها کردن سرزمین محبوبم سرنوشت همیشگی‌ام بود.
(:Ne´gar:)
به نظرم همیشه قصه خیلی بهتر از هر کتاب تاریخی که مجبور بودم بخوانم، می‌توانست داستان‌ها را زنده نگه دارد.
SARINA
بدون بوسهٔ شب به‌خیرِ همیشگی به رختخواب رفتم، چون مادر گفت نباید نزدیکش بشوم.
(:Ne´gar:)
کلاس‌ها هم دیگه نباید تشکیل بشن، اگه بچه‌ها کنار هم باشن ممکنه آنفولانزا پخش بشه.
(:Ne´gar:)
روزنامهٔ محلی پر بود از اخبار دلهره‌آوری که نشان می‌داد این بیماری در همه‌جای دنیا فراگیر شده است. اما مثل جنگ که در ماه نوامبر تمام شده بود، انگار این بیماری هم از ما خیلی دور بود؛ مثل قصه‌ای بود که واقعی شده. وقتی از بیمارستان بیرون رفتم، به آن‌سوی دشت‌هایی نگاه کردم که چند کیلومتر تا پای تپه‌های دوردست امتداد داشتند. یکی از آیات کتاب مکاشفه همیشه مرا می‌ترساند: «وقتی به آنجا نگاه کردم، اسب رنگ‌پریده‌ای را دیدم که نام سوارش مرگ بود و دنیای مردگان به دنبالش می‌آمد.» احساس کردم اسب سپید و سوارش در این دشت‌ها می‌تازند و دنبال ما می‌گردند.
(:Ne´gar:)
به نظرم همیشه قصه خیلی بهتر از هر کتاب تاریخی که مجبور بودم بخوانم، می‌توانست داستان‌ها را زنده نگه دارد. مطالب کتاب‌ها را فراموش می‌کردم، ولی قصه‌ها در خاطرم می‌ماندند.
(:Ne´gar:)
با لحنی غمگین، اما جدی گفت: «هر چقدر هم از اینجا دور بشی، باید من رو توی قلبت نگه داری. اگه تنها شدی، بدون که من هر ساعت به تو فکر می‌کنم.
هفتصد و چهل و نه
وقتی از بیمارستان بیرون رفتم، به آن‌سوی دشت‌هایی نگاه کردم که چند کیلومتر تا پای تپه‌های دوردست امتداد داشتند. یکی از آیات کتاب مکاشفه همیشه مرا می‌ترساند: «وقتی به آنجا نگاه کردم، اسب رنگ‌پریده‌ای را دیدم که نام سوارش مرگ بود و دنیای مردگان به دنبالش می‌آمد.» احساس کردم اسب سپید و سوارش در این دشت‌ها می‌تازند و دنبال ما می‌گردند.
هفتصد و چهل و نه
«توی این دوره و زمونه زن‌ها همه کار می‌کنن. حتی دکتر هم می‌شن.»
booklover
«وقتی به آنجا نگاه کردم، اسب رنگ‌پریده‌ای را دیدم که نام سوارش مرگ بود و دنیای مردگان به دنبالش می‌آمد.
booklover
به زبان سواحیلی می‌گفت واسی‌واسی، یعنی عجب گرفتاری‌ای
نور

حجم

۱۵۱٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

حجم

۱۵۱٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

قیمت:
۶۸,۰۰۰
تومان