دانلود و خرید کتاب هاملت در نم نم باران اصغر عبداللهی
تصویر جلد کتاب هاملت در نم نم باران

کتاب هاملت در نم نم باران

انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۴.۵از ۱۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب هاملت در نم نم باران

کتاب هاملت در نم‌ نم باران مجموعه داستان‌های اصغر عبداللهی است که در نشر چمشه منتشر شده است. چهار داستان از چهار شخصیتی که به تئاتر و هنر گره خورده‌اند و زندگیشان تحت تاثیر آن، تغییر کرده است. 

درباره کتاب هاملت در نم‌ نم باران

این کتاب چهار داستان دارد: هاملت در نم نم باران. پیراهن گمشده هدا گابلر، آبی های غمناک بارُن و این جاست آن که اتللو بود. 

اصغر عبداللهی در این داستان‌ها، روایتی را از زندگی چهار شخصیت بزرگ تاریخ نمایش نوشته شده است. از آدم‌هایی که ایده‌آلیست بودند و حالا دنیا آن‌ها را فراموش کرده است و آن‌ها هم دنیا را. اما بعد از این مدت، در تلاشند تا دوباره جایگاهشاه را در جهان به دست بیاورند. این داستان‌ها زندگی مردمی عادی و معمولی است که با تئاتر گره می‌خورد.  بعد از آن، تغییر می‌کند. داستان‌هایی که نشان می‌دهد دنیا، بدون هنر، ارزش چندانی ندارد. داستان‌هایی که هرچند کوتاهند، اما دنیای کاملی را پیش پای مخاطبانشان قرار می‌دهند.

زبان روان و ساده نویسنده و همچنین خلاقیت‌های نمایشی و هنری این اثر، از جمله نقاط مثبتش است. 

کتاب هاملت در نم‌ نم باران را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

هاملت در نم نم باران را به تمام دوست‌داران داستان‌های کوتاه، و علاقه‌مندان به ادبیات داستانی ایرانی پیشنهاد می‌کنیم. 

درباره اصغر عبداللهی

اصغر عبداللهی در سال ۱۳۳۴ در آبادان به دنیا آمد. او کارگردان، فیلم‌نامه‌نویس، و داستان‌نویس ایرانی بود که موفق شد تا سیمرغ بلورین بهترین فیلمنامه جشنواره فیلم فجر را از آن خود کند. او در رشته نمایشنامه‌نویسی در دانشکدهٔ هنرهای دراماتیک تحصیل می‌کرد و تا به حال چندین مجموعه داستان منتشر کرده است و در فیلم‌های بسیاری هم به عنوان فیلمنامه‌نویس، کارگردان و دستیار کارگردان حضور داشته است. 

اصغر عبداللهی بعد از مبارزه با سرطان، در نهایت ۷ دی ۱۳۹۹ در تهران دار فانی را وداع گفت. 

بخشی از کتاب هاملت در نم‌ نم باران

قنبرپور آرتیست نبود. اما بچه‌اعیان بود. باباش وکیل مجلس بود و این باغ متروک‌مونده در لاله‌زار مال عموش بود. خرج‌ومخارجِ دکورِ صحنه رو که وسط باغ زده بودیم اون داد. صندلی کرایه کرد. به سلیقهٔ خودش طرح لباس سونیا و یلمزلف رو به ژرژ ارمنی داد دوخت. کت و کلاه و کفشِ منم مال اون بود، یعنی تلفن زد به مجید محسنی و منم رفتم همین کت و کلاه و شلوار رو ازش گرفتم. مجید محسنی نقش یه آدم درباری رو تو یه پیش‌پرده تو سینما مولن‌روژ بازی کرده بود و حالا که تموم شده بود لباس اون آدمِ درباری رو داد به من. عصر بود، ساعت پنج و نیم،‌ بارون می‌اومد. آخر مردادماه بود ولی ریزریز بارون می‌اومد. رفتم کافه آبیتا. به قنبرپور گفته بود بگو بیاد اون‌جا. اون وقتا پاتوق من قهوه‌خونهٔ غلام بود تو باغشاه؛ که پاتوق سربازهای دهاتی و دوره‌گردها و درویش‌های کوچه‌گرد بود. آبیتا پاتوقِ باسوادها و آرتیست‌ها بود. بذار از اول بگم، می‌رفتم لاله‌زار، از هفت شب تا هفت صبح رسپشنِ مسافرخونهٔ محمدی بودم. مسافرخونهٔ گل‌بهار نو. بیست‌تا اتاق داشت. نصف اتاقا تخت نداشت و مال شهرستونی‌های علاّفِ لاله‌زار بود. تو هر اتاق پنج شش نفر، کتابی، لای دوتا پتوسربازی که می‌دادیم می‌خوابیدند. فقط هم خواب. هشتِ صبح باید می‌رفتند بیرون چون پاسبان علیخان می‌اومد سرکشی. مأمور اماکن منطقه بود. درِ اتاق رو وا می‌کرد بو می‌کشید. اگه بوی سیگار و تنباکو مونده بود تو اتاق بُهتان می‌زد می‌گفت این‌جا شبا شیره‌کش‌خونه‌س. به محمدی گفتم اگه صبح‌به‌صبح یه چیزی بذاریم کف دستش تمومه. همینم شد که محمدی یه روز صبح زود اومد مسافرخونه و منتظر شد علیخان بیاد، بعد به من گفت برم از قنادی ژولیت نون‌خامه‌ای و لیموناد بگیرم. درِ مسافرخونه رو بست،‌ قفل زد، تا با علیخان خلوت کنه یا به قول خودش، حساب محبت‌های تأخیرشده رو جبران کنه، اما وقتی برگشتم دیدم رنگ‌ورو تو صورت استخونی محمدی نیست. کز کرده بود پشت میزِ رسپشن و داشت به نمی‌دونم چه کسی تلفنی می‌گفت قصد و غرضش رشوه به مأمور دولت نبوده و فقط خواسته به یه آژان وظیفه‌شناس و زحمت‌کش خدمت کوچکی کرده باشه و هی قسم می‌خورد و آب‌دهن قورت می‌داد و هر وقت نگاهش به من می‌افتاد، سرش رو تکون می‌داد. بعد هم گوشی رو که گذاشت جعبهٔ نون‌خامه‌ای رو از روی میز برداشت و کوبید به دیوار و رفت. سه روز بعد احضاریه اومد و محمدی پونزده روز به جرمِ اغفال و رشوه به مأمور دولت افتاد تو حبس و پنجاه و دو تومن جریمه داد. یه هفته هم درِ مسافرخونه پلمپ شد، که دیگه باز نشد چون محمدی نتونست از حاج‌رسول اعتبار بگیره تخت بذاره تو اتاق. ملک رو فروخت رفت کویت نونوایی زد. منم رفتم پادوِ قنادی ژولیت شدم چون مسیو ژرار رو می‌شناختم، یعنی اون من رو می‌شناخت، یعنی همین مستر بغوسیان ضمانت کرد چون بارُن بغوسیان از زمستون، دی‌ماه، یازدهم دی‌ماه اومد مسافرخونه و یه اتاق با تخت اجاره کرد از قرارِ برجی ده تومن. حدود ساعت دوازده و نیمِ شب بود. برف می‌اومد. هیچ‌وقت دیگه تهرون اون‌طوری برف نیومد. هیچ‌وقت. یعنی من که تو این‌همه سال، شصت و دو سالی که تهرونم، ندیده‌م این‌جوری ــ اون‌جوری ــ برف بیاد. زمستون، دی‌ماه هزار و سیصد و نوزده رو می‌گم، یازده دی‌ماه هزار و سیصد و نوزده شمسی. از درشکه اومد پایین. با یه چمدون چرمی بزرگِ قهوه‌ای که طناب‌پیچ شده بود چون بند و سگکِ چمدونه کنده شده بود. پالتوِ گشادِ مشکی داشت و کلاه‌شاپو. قدبلند و چهارشونه بود. وقتی از لتهٔ سمت چپی در که شیشه بود اشاره کرد فهمیدم مسافره. یه مسافر و مشتری جنتلمن و غریب. زبون ما رو بلد نبود. به ارمنی، انگلیسی و بعد هم به روسی چیزایی گفت، نفهمیدم. صندلی رو نشونش دادم که بشینه و والور رو گذاشتم جلوش. زنگ زدم به خونهٔ آقای محمدی گفتم یه جنتلمن این‌جاس، غریبه‌س، ارمنیه، چه‌کار کنم؟ گفت به‌ش بگو پلیز پاسپورت؛ یه اتاق تمیز به‌ش بده، صبح خودم می‌آم. پلیز رو نتونستم بگم، فقط گفتم پاسپورت مستر. سر تکون داد. بعداً فهمیدم،‌ فردا، که اسمش بغوسیانه، پاسپورت و شناسنامه هم نداره. هیچ مدرک و سندی نداشت. بردمش بالا و یه اتاق تهِ راهرو بود، مخصوصِ خلوتِ خود محمدی، به‌ش دادم. محمدی سر ساعت هفت صبح خواب‌آلود و خمار خودش رو رسوند. شبِ پیش گفته بود انگلیسی بلده اما تو آستانهٔ در اتاق ایستاد و به بغوسیان که لب تخت نشسته بود و داشت جوراب پاش می‌کرد گفت «هِلو مستر، پلیز پاسپورت!» و بعدم که بغوسیان مث دیشب سرش رو تکون داد، زد به ایماواشاره و زبون لال‌بازی که خب منم بلد بودم، اما بغوسیان بلد نبود...

علی امیدیان
۱۴۰۰/۰۹/۲۷

کتاب خوبی بود، مخصوصا داستان آبی‌های غمناک بارن

نیما کرباسی‌زاده
۱۴۰۳/۰۱/۱۲

داستان «آبی‌های غمناک بارن» که قبلا جداگانه منتشر شده بود، از بهترین داستان‌های کوتاهی است که در فارسی نوشته شده است. همه داستان‌های این کتاب هم به همان زیبایی بود.

alikazemi7
۱۴۰۲/۱۲/۰۳

داستان‌های کتاب از آن داستان‌هایی نبود که بنشینید برای یک نفر تعریف کنید، او هم با چشمان گرد منتظر باشد که بشنود بعدش چه می‌شود! در واقع گسترش داستان‌ها از نظر طولی تعلیق خاصی نداشت. اما چیزی که این کتاب

- بیشتر
mina
۱۴۰۰/۰۴/۲۹

بی نظیر بود .

Parisa
۱۴۰۱/۰۹/۲۹

تلفیق موضوع تئاتر با فضای جنوب در دوران قبل از انقلاب، یکی از جذابیت‌های کتاب بود در کنار نثر شیرین، جذاب و پرکشش نویسنده.

فاطمه
۱۴۰۱/۰۴/۲۷

این کتاب رو دوست داشتم. فضاسازی عالی بود.

Zahra Yazdani
۱۴۰۱/۰۲/۲۹

کتاب هوشمندانه ایه و از خوندنش لذت بردم

درست بود. خیلی درست بود. تو لاله‌زارِ سال‌های بیست که هیچی درست نبود، اون درست بود. عجله و هول نداشت. دلواپسِ هیچی نبود انگار و مث بارُن بغوسیان غمناک و ترس‌خورده نبود. تو تق‌تق پاشنه‌های کفشش حوصله بود. تازه آرتیست شده بود اما تو پنج‌تا پیِس رُل اول رو بازی کرده بود، لیدی مکبث و دوشیزه‌ای در حرمسرا رو دیده بودم خودم.
کاربر ۹۰۵۴۲۶۶

حجم

۷۷٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۹۸ صفحه

حجم

۷۷٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۹۸ صفحه

قیمت:
۲۸,۰۰۰
۱۴,۰۰۰
۵۰%
تومان