کتاب پیام گم گشته
معرفی کتاب پیام گم گشته
پیام گمگشته: عرفان بومیان استرالیا با عنوان اصلی Mutant Message Down Under نوشتهٔ خانم مارلو مورگان، است.
درباره کتاب پیام گمگشته
کتاب پیام گمگشته، با نثری ساده، در قالب سفرنامهای داستانی نوشته شده است. مورگان که دانشآموختهٔ پزشکی است و سالها تجربه پزشکی را در کارنامهٔ خود دارد، دید دانشبنیان و پژوهشمحور خود را با چاشنی شگفتی و طنز آمیخته و سفرنامهای واقعی، پر از رویدادهای باورنکردنی، پرافت و خیز و در جاهایی احساسی را نوشته است.
ابتدای کتاب، آغاز سفری پرماجرا را نشان میدهد. مورگان به دعوت دوست پزشکش، برای راهاندازی برنامهٔ پزشکی پیشگیرانه و دورههای کارآموزی در سازمان خدمات درمانی همگانی به استرالیا رفته بود دل مهربان و سر پرشور او، فقر و شکاف طبقاتی عمیقی را که بین شهروندان استرالیایی و بومیان وجود داشت، نپذیرفت و کوشید جوانان دورگهٔ بومی را با کار گروهی و نوعی تجارت آشنا کند. موفقیت او در این پروژه، نظر تعداد زیادی از دولتمردان و از سویی دیگر، قبیلهای کهن از بومیان استرالیا را به خود جلب کرد. برای سپاسگزاری از این پزشک دلرحم، جشنی ترتیب داده شد، اما وقتی مورگان به محل جشن رسید، با تقدیری شگفتانگیز و باورنکردنی رو به رو شد: سفری پرماجرا در دل صحرای سوزان استرالیا همراه با بومیان ابوریجینی که حتی زبان آنها را نمیدانست. به او پیشنهاد شد تا با همراه شدن در این ماجراجویی عجیب، با کشف خرد یک فرهنگ باستانی و شنیدن پیام نیرومند آن، طریقه جدیدی از زندگی را بیاموزد.
«پیام گمگشته» یک زندگی به جا، قدرتمند و منحصر به فرد را آشکار میکند و پیامی برای همهٔ بشریت دارد. اگر انسانها بدانند همهٔ موجودات زنده، گیاهان، جانوران و انسانها جزیی از یگانهٔ مقدس هستند، آن گاه درمییابند هنوز برای نجات دادن جهان از نابودی دیر نشده است.
خواندن این کتاب زندگی ساکنان زمین را آکنده از حس ارزشمند هدفمند بودن میکند تا با دست یافتن به افق دیدی گستردهتر، رفتاری متفاوت و مهربانانه با زمین داشته باشند و به جای کشف ناشناختهها، به جبران گذشته بپردازند و آیندهای روشنتر برای نسل آینده بر جای بگذارند.
نظر دیگران ردباره کتاب پیام گمگشته
پیام گمگشته، پیامی نیرومند برای همۀ ماست. حقایق ساده و درسهای معنوی این کتاب، مرا افسون کرد. این کتاب را بخوانید و خواندنش را به همۀ آشنایان خود پیشنهاد بدهید.
وین دایر
---
این کتاب، داستان زنی شجاع را روایت میکند که با بومیان استرالیا همراه میشود و رازها و حکمت شگفتانگیز قبیلهای بسیار کهن را میآموزد. همۀ ما در این جامعۀ مدرن باید بیاموزیم که بار دیگر با طبیعت ارتباط برقرار کنیم و به راهنمایی و شناخت درونی خویش ایمان داشته باشیم.
الیزابت کوبلر-راس
---
انسان رشتۀ زندگی را نبافته، بلکه او فقط تاری از رشتۀ زندگیست. هر چه آدمی به این تار روا بدارد، به خود روا داشته است.
رهبر قبیلۀ آمریکاییان سیاتل
---
تنها راه پیروزی در هر آزمونی، گذراندن آن است. این امر اجتنابناپذیر است.
قوی سیاه سلطنتی بزرگ
---
فقط پس از قطع آخرین درخت، مسموم کردن آخرین رود و شکار آخرین ماهی متوجه خواهید شد که پول را نمیتوان خورد.
پیام سرخپوستان کری
خواندن کتاب پیام گمگشته را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه دوستداران زمین و طبیعت و بشریت مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب پیام گمگشته
مسافت کوتاهی راه رفته بودم که احساس درد شدیدی در پاهایم کردم. به پایین نگریستم و دیدم خارهای زیادی درون پوستم فرورفتهاند. آنها را درآوردم، اما با هر قدم، خارهای دیگری به پایم فرومیرفتند. سعی کردم با یک پا به جلو بجهم و همزمان خارهای پای دیگرم را درآورم. حتماً به نظر افراد قبیله حرکت خندهداری میکردم، زیرا یکییکی برگشتند و به من نگاه کردند. لبخندهای آنها به خنده تبدیل شد. اوتا منتظر ماند تا به او برسم. به نظر میرسید وضعیت مرا درک میکند. او گفت: «درد را فراموش کن. هنگامی که توقف کردیم، تیغها را دربیاور. یاد بگیر که تحمل کنی. توجهت را بر موضوعی دیگر متمرکز کن. بعداً به پاهایت رسیدگی خواهیم کرد. الآن نمیتوانی کاری بکنی.»
جملهٔ «توجهت را بر موضوعی دیگر متمرکز کن»، بر من تأثیر گذاشت. در طی سالها به ویژه در پانزده سال گذشته که به عنوان پزشک متخصص طب سوزنی کار کرده بودم، صدها انسان دچار درد را دیده بودم. اغلب اوقات در مراحل پیشرفته، شخص دردمند باید بین داروی مخدر بیحسکننده و طب سوزنی، یکی را انتخاب کند. در دیدار با این افراد و آموزش آنها، من هم درست همین عبارت را به کار میبردم. انتظار داشتم بیمارانم بتوانند توجهشان را به جایی دیگر معطوف کنند و حالا شخصی دیگر، درست همین توقع را از من داشت. این کار در حرف سادهتر بود تا در عمل، اما به هر حال توانستم این کار را انجام دهم.
پس از مدتی، برای چند دقیقه استراحت توقف کردیم. متوجه شدم نوک بیشتر خارهایی که به پاهایم فرو رفته بودند، شکستهاند و خارها زیر پوستم باقی ماندهاند. از زخمها خون میآمد. ما روی اسپینیفکس۱۷ راه میرفتیم؛ همان گیاهی که گیاهشناسان به آن «علف ساحلی» میگویند. این گیاه به ماسه میچسبد و تیغههای بسیار تیزی شبیه به چاقوی قصابی تولید میکند و به این ترتیب، در مکانهای کمآب به بقا ادامه میدهد. واژهٔ علف بسیار گمراهکننده است. آن چه میدیدم، شبیه به هیچ علفی نبود. تیغهها نه فقط بُرنده، بلکه خارهای روی آنها نیز شبیه به خارهای نوک کاکتوس بودند. محل فرورفتن آنها در پوستم ملتهب و قرمزرنگ شده بود و میسوخت. خوشبختانه کم و بیش به فضای باز عادت داشتم، به نسبت آفتابسوخته بودم و خیلی وقتها پابرهنه راه میرفتم، اما کف پاهایم به هیچ عنوان آمادهٔ این نوع راه رفتن نبود. درد ادامه داشت و خون با انواع و اقسام رنگها از قرمز روشن گرفته تا قهوهای تیره روی پاهایم نقش بسته بود. با این حال، در تلاش بودم توجهم را به موضوعی دیگر معطوف کنم. دیگر نمیتوانستم لاک ناخن قرمزرنگم را از خون ریختهشده روی پاهایم تشخیص دهم. سرانجام پاهایم بیحس شدند.
در سکوت کامل راه میرفتیم. عجیب بود که هیچ کس حرف نمیزد. شنها داغ بودند، اما نه خیلی زیاد و آفتاب نیز داغ، اما قابل تحمل بود. گهگاه هستی به من رحم میکرد و نسیم به نسبت خنکی میوزید. هنگامی که به جلو و افراد قبیله مینگریستم، نمیتوانستم مرز بین زمین و آسمان را تشخیص دهم. پیرامون ما از همه سو بی حد و مرز و شبیه به نقاشی آبرنگی بود که در آن، آسمان در شنزار ذوب میشد. ذهن منطقی من میل داشت خلأ را توسط پرگاری محدود کند. ابری که به اندازهٔ قامت هزاران انسان، بالاتر از سر ما تشکیل شده بود، موجب میشد تکدرخت موجود در افق شبیه به حرف «آی» انگلیسی به نظر برسد. صدای یکنواخت، فقط گاهی با صدای حرکت حیوانی در بوتههای اطراف شکسته میشد. ناگهان شاهین قهوهایرنگ بزرگی پدیدار شد و دور سر من چرخید. احساس میکردم به نوعی پیشرفت شخصی مرا محک میزند. او بالای سر هیچ کس دیگر پرواز نکرد. فکر کردم حتماً به اندازهای با دیگران متفاوت هستم که میخواهد مرا از نزدیک بررسی کند.
افراد پیشرو، ناگهان بدون هیچ علامتی، جهت حرکت را تغییر دادند. تعجب کردم. نشنیدم کسی حرفی بزند و بگوید که باید زاویهٔ حرکت را تغییر دهیم. به نظر میرسید همه به غیر از من، تغییر جهت را حس کرده بودند. فکر کردم شاید آنها با این راه آشنا هستند، اما معلوم بود که هیچ راه مشخصی را در این شنزار دنبال نمیکردیم. ما در صحرا پرسه میزدیم.
سرم پر از فکر بود. مشاهدهٔ پرش افکارم از یک موضوع به موضوع دیگر در سکوت برایم ساده بود.
حجم
۱۷۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
حجم
۱۷۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
نظرات کاربران
کتاب در مورد یک خانم دکتر آمریکاییه که با یک قبیله بدوی استرالیایی همراه میشه و تجربیات گرانباری درمورد هستی ازشون میگیره شیوه زندگی و نوع برخورد با طبیعتشون عالی بود.
اینقدر جذاب تعریف کرده بود، که خودم رو تو اون فضا میدیدم. اینکه واقعا این انسانها وجود دارند یا خیر رو مطمئن نیستم، اما اگه وجود داشته باشند، تنها چیزی که برام خیلی جالب بود، اینکه انسانهایی که از تمدن
این کتاب در رابطه با خانمی است که به یک جشن دعوت شده است و جشنی که متفاوت از همه جشن هایی که تا بحال شنیده اید برگزار شده. فوق العاده متن قوی و خوبی داره و به روح واقعی انسان
یک کتاب فوق العاده،که هر کسی گاهی باید دوباره مرور کند تا به چرخه ی آگاهی بازگردد
کتاب فوق العاده عالی واموزنده ،من خیلی لذت بردم از هرجمله این کتاب
کتاب بسیار خوبی هست، سرشار از آگاهی، حال خوب، انرژی مثبت ، راهنمایی برای گذر از تاریکی درون ،خیلی خوب با این کتاب ارتباط گرفتم و از خوندنش لذت بردم ، این کتاب یه کتاب دلی هست باید آمادگی پذیرش
به شدت آگاهی بخش و تکان دهنده ، هزاران مرتبه توصیه اش میکنم و حتی شده به همدیگه هدیه اش بدید
کتاب فوق العاده ای بود و بنظرم خوندنش برای هرکسی لازم و ضروریه
کتابو ذوست داشتم. ولی هنوز باور نکردم
توصیه میکنم فوق العاده عالی