دانلود و خرید کتاب صوتی خالکوب آشوویتس
معرفی کتاب صوتی خالکوب آشوویتس
هدر موریس در کتاب تاثیرگذار خالکوب آشوویتس شما را با داستانی براساس یک سرگذشت واقعی به زمان جنگ جهانی دوم میبرد. زمانی که اردوگاه آشوویتس مملو از اسیران بیگناهی بود که در بدترین شرایط انسانی نگهداری میشدند.
درباره کتاب صوتی خالکوب آشوویتس
در ماه اوریل سال ۱۹۴۲ لالی سوکولوف در گیرو دار جنگ به اردوگاه آشوویتس- بیرکناو برده شد. به دلیل این که چند زبان بلد بود، در اردوگاه کاری به او واگذار کردند. خالکوبی شمارههای شناسایی روی دست زندانیانی که تازه به اردوگاه منتقل میشدند. شمارههایی که سرنوشت این انسانهای فلاکتزده را مشخص میکرد.
این زندانیان اگر سالم و جوان بودند به کار اجباری میرفتند و اگر بیمار بودند به اتاقهای گاز و کورههای آدمسوزی.
لالی در مدت دو سال و نیمی که در اردوگاه اسیر بود بیرحمانهترین قساوتها و وحشیگریهایی را که یک انسان میتواند مرتکب شود، دید و در کنارش شاهد شفقتها، شجاعتها و پایداری مردمی بود که هر لحظه انتظار مرگ را میکشیدند.
او در این اردوگاه با دختری به اسم گیتا آشنا شد و به او دل بست. عشق در اولین نگاه.
خالکوب آشوویتس روایتی است از همین ماجرای عاشقانه و پایبندی لالی و گیتا به عشق. آن هم در زمانی که خفقان و اندوه و خشم و عصیان بیداد میکرد.
شنیدن کتاب خالکوب آشوویتس را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات مستند و روایتهای جنگ جهانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب صوتی خالکوب آشوویتس
«بیرون، همه بیرون!»
در سوتها میدمند و سگها پارس میکنند. نور آفتاب صبحگاهی از لای در به درون بلوک هفت جاری میشود. مردان خود را جمعوجور میکنند و از تختهایشان پایین میآیند و به بیرون میشتابند و منتظر میمانند. آنها که فریاد میزدند و در سوتها میدمیدند، رفتهاند.
مردان پاهایشان را به جلو و عقب حرکت میدهند و با نزدیکترین فرد کنار دستشان نجوا میکنند. با نگاهی به بلوکهای دیگر، منظرهٔ مشابهی میبینند. حالا چه؟ منتظر بمانیم.
عاقبت یک مأمور اساس و یک زندانی به بلوک هفت نزدیک میشوند و جمع ساکت میشود. مقدمهای در کار نیست. زندانی شمارهها را از توی پوشهای میخواند. مأمور اساس کنار او میایستد و بیقرار پاهایش را بر زمین و باتون را به ران خود میکوبد. لحظهای طول میکشد تا زندانیها متوجه شوند شمارهها به خالکوبیهای روی دستشان مربوط است. سرشماری که تمام میشود، دو شماره بیپاسخ میمانند.
مردی که شمارهها را میخواند، به یکی از مردان در انتهای صف اشاره میکند، «تو! برو داخل و ببین کسی هنوز اونجا هست یا نه.»
مرد با چشمان پرسشگر نگاهش میکند. او حتی کلمهای آلمانی نمیداند. مردِ کناریاش دستور را نجوا میکند و او سریع به داخل ساختمان میرود. چند لحظه بعد برمیگردد، دست راستش را بالا میبرد و انگشت اشاره و میانهاش را نشان میدهد: دو نفر مُردهاند.
مأمور اساس پا پیش میگذارد و به آلمانی حرف میزند. زندانیها یاد گرفتهاند که دهانشان را ببندند و مطیعانه منتظر بمانند، با این امید که کسی از میانشان حرفهای اساس را برایشان ترجمه کند. لالی این وظیفه را برعهده میگیرد.
«روزی دو بار غذا دریافت میکنین. یکی صبح یکی غروب. البته اگر تا غروب زنده بمونین.»
مکث میکند، پوزخندی روی صورتش نمایان میشود. «بعد از صبحانه، کار میکنید تا زمانی که ما دستور توقف بدهیم. شما ساخت این اردوگاه رو ادامه میدید. افراد بسیار بیشتری قراره به اینجا منتقل بشن.» لبخندش به نیشخندی مغرورانه بدل میشود. «از دستورات کاپو و مسئولان برنامهٔ ساختمان پیروی میکنین تا خورشید غروب کنه.»
صدای جرینگجرینگ فلز به گوش میرسد و زندانیها برمیگردند و گروهی از مردان را که به آنها نزدیک میشوند، میبینند. آنها دو پاتیل بزرگ و دستهای قوطی فلزی حمل میکنند. صبحانه. چند زندانی به سوی آنها میروند تا کمکشان کنند.
مأمور اساس تفنگش را بالا میبرد و عربده میکشد: «اگه کسی جُم بخوره، بهش شلیک میکنم. فرصت دوبارهای نخواهید داشت.»
مأمور میرود و زندانیای که سرشماری را انجام داد با لهجهٔ لهستانی به آلمانی گروه را خطاب قرار میدهد: «شنیدین چی گفت. من کاپوی شمام، رئیستون. دو صف درست کنین تا غذاتون رو بگیرین. هر کی شاکی بشه، تنبیه میشه.»
مردان دواندوان به صف میشوند و چند نفر با هم نجوا میکنند، و میپرسند که آیا کسی فهمید «اون آلمانیه» چه گفت. لالی حرفهای او را برای آنها که نزدیکش بودند ترجمه کرد و از آنها خواست حرفهایش را به دیگران منتقل کنند. او تا آنجا که میتواند ترجمه میکند.
به جلوی صف که میرسد، با قدردانی فنجان کوچک را که محتویاتش روی دستانی که آنها به او میدهند، شُره میکند، میپذیرد. کناری میرود و غذایش را بررسی میکند. قهوهای است و هیچچیز جامدی در آن نیست و بویی غیرقابل تشخیص دارد. نه چای است و نه سوپ. میترسد اگر این مایع چرک را آهسته بنوشد، برش گرداند، برای همین چشمانش را میبندد، بینیاش را با انگشتانش میگیرد و آن را سر میکشد. بقیه چون او موفق نیستند.
آرن که نزدیک او ایستاده، با حرکتی تمسخرآمیز فنجانش را بالا میگیرد، «من یه تیکه سیبزمینی داشتم، تو چی؟»
«بهترین غذایی بود که تا حالا خوردم.»
«تو همیشه اینقدر سرخوشی؟»
لالی چشمکی میزند، «آخرِ امروز دوباره این سؤال رو ازم بپرس.» هنگام برگرداندن فنجان خالی به زندانیای که آن را به او داده بود، لالی با تکان سر و لبخندی کمرنگ از او تشکر میکند.
کاپو فریاد میزند: «حرومزادههای تنبل! غذاتون رو که تموم کردین، برگردین توی صف. کلی کار باید انجام بدین.»
زمان
۷ ساعت و ۵۳ دقیقه
حجم
۴۵۲٫۱ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۷ ساعت و ۵۳ دقیقه
حجم
۴۵۲٫۱ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
نظرات کاربران
یه داستان از اردوگاه کار اجباری نازیها با نگاهی دیگر و پر از احساس و فراز و فرود...
کتاب بسیار تأثیرگذار ای هست و برای قدر دانستن زندگی پر مشقت امروزی بسیار مبرم میباشد. از وقتی این کتاب را گوش کردم به زندگی خودم قانع شده ام. بشدت توصیه میکنم.
هر چند نمیشه هلوکاست رو با این شدت باور کرد اما در قاب داستان متن روانی داشت اما پایان روتینی داشت و خیلی خاص نبود اما روایت و اجرای آقای عمرانی مثل همیشه جذاب و بی نقص و ترغیب کننده
عالی بود، من علاقه زیادی به روایت های مختلف از اردوگاه های کار اجباری دارم، به نظرم هر کس این کتاب رو خونده، حتما متاب «سفر سیلکا» رو هم مطالعه کنه❤️🥰
داستان دردآور ولی زیبایی بود. گویندگی هم عالی.
بسیار عالی و جذاب بود. داستان در نوع خود اثری کم نظیر است که با گویندگی منحصر به فرد آقای عمرانی بسیار عالی از کار درآمده است. شدیدا آن را توصیه می کنم.
همونطور که از نام کتاب هم مشخص است مریوط به وقایع اردوگاه های آلمان نازی در جنگ جهانی دوم است،کتاب متن روانی دارد و حول یک نفر میچرخد ،اما کتابی نیست که در ذهن حک شود ،مخصوصا فصل های آخر
عالی بود . داستان تاثیر گذار و صدای زیبای آقای عمرانی. هر چند قصه دردناک و غم انگیزی از اردوگاه نازیها روایت میشه ولی حتما توصیه میکنم گوش کنیدچون نشون میده چگونه یک انسان در بدترین شرایط بدلیل داشتن امید و
داستانش متوسط بود
کتاب در مورد زندگی مردی به نام لالی ،که به اردوگاه کار اجباری فرستاده میشه.کتاب با خوانش عالی استاد عمرانی.به دوستانی که علاقه مند به مسائل جنگ و اردوگاه های کار اجباری هستن توصیه میکنم.ممنون از گروه بینظیر ماه آوا👌🏻🌝👌🏻