دانلود و خرید کتاب صوتی پادشاهی پیر در تبعید
معرفی کتاب صوتی پادشاهی پیر در تبعید
کتاب صوتی پادشاهی پیر در تبعید روایتی لطیف و داستانی از آرنو گایگر با ترجمه شیرین قرشی است. این داستان درباره زندگی پدر او است که با بیماری آلزایمر دست و پنجه نرم میکند.
نسخه صوتی این اثر را با صدای بهادر ابراهیمی و بهرام ابراهیمی میشنوید.
درباره کتاب صوتی پادشاهی پیر در تبعید
کتاب صوتی پادشاهی پیر در تبعید روایتی آشنا از یک بیماری است. زوال تدریجی حافظه، آلزایمر. و آرنو گایگر به خوبی و با روایت لطیف و داستان گونهاش، زندگی پدرش را از زمانی که کمکم به بیماری آلزایمر مبتلا شد، نوشته است. نویسنده در این کتاب به کشف دوباره دوران کودکی خودش میپردازد. زندگی که به دلیل جدایی پدر و مادرش از هم پاشیده است اما زمانی که بیماری پدر آغاز میشود، دوباره همه اعضای خانواده گرد هم میآیند. او وقت زیادی را با پدرش صرف میکند. رابطهشان دوباره دوستانه میشود و درک میکند با اینکه پدرش با فقدانی جبران ناپذیر دست و پنجه نرم میکند، اما هنوز صفاتی مانند شوخ طبعی، اعتماد به نفس و گیراییاش را از دست نداده است.
پادشاهی پیر در تبعید، کتابی روشنگر است. به این مساله از زاویهای متفاوت نگاه میکند و گاه طنز ظریف و پنهانش مخاطب را به خنده میاندازد.
کتاب صوتی پادشاهی پیر در تبعید را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به ادبیات داستانی را به شنیدن داستان لطیف و زیبای پادشاهی پیر در تبعید دعوت میکنیم.
درباره آرنو گایگر
آرنو گایگر ۲۲ ژوئیه ۱۹۶۸ در اتریش به دنیا آمد و در حال حاضر در وین زندگی میکند. او در رشتههای مطالعات آلمانی، تاریخ باستان و ادبیات تطبیقی تحصیل کرد و از سال ۱۹۹۳ به نوشتن روی آورد. گایگر تا به حال جوایز ادبی بسیاری از جمله کتاب سال آلمان را از آن خود کرده است.
بخشی از کتاب صوتی پادشاهی پیر در تبعید
وقتی شش سالم بود پدربزرگ دیگر مرا نمیشناخت. خانه او پایین خانه ما بود. گاهی، وقتی من برای رفتن به مدرسه از باغ میوه او میانبر میزدم، پشت سرم چوب پرتاب میکرد که به چه اجازه از باغ من رد میشوی. گاهی هم، برعکس، از دیدنم خوشحال میشد، به طرفم میآمد و هِلموت صدام میزد که از این کارش هم سر درنمیآوردم. پدربزرگ درگذشت و من این ماجراها را فراموش کردم تا بیماری پدر آغاز شد.
یک ضربالمثل روسی میگوید هیچچیز در زندگی بازنمیگردد، مگر معایب ما ــ که در پیری شدت هم میگیرند. از آنجا که پدر همیشه کمی تو خودش بود، وقتی بازنشسته شد و طولی نکشید که مشکلاتش شروع شدند، فکر میکردیم حالا دیگر کاملاً از دنیای اطرافش کناره میگیرد، عکسالعملی خاص ِ خود او. به همین دلیل چند سال هر روز اعصابش را خرد کردیم و قسمش دادیم که اینجور خودش را رها نکند.
الآن وقتی آنهمه تقلا کردن به یادم میآید خشمی ساکت مرا فرامیگیرد. ما با او بدرفتاری میکردیم و خبر نداشتیم مخاطبمان نوعی بیماری است. صد بار میگفتیم تو را به خدا با خودت اینطوری نکن و پدر صبورانه گوش میداد و دم نمیزد، چون معتقد بود وقتی بهموقع تسلیم شوی آسودهتری. پدر بههیچوجه نمیخواست با فراموشی بجنگد، حتی کوچکترین قدمی برای کمک به حافظهاش برنمیداشت. هرگز دستمال گره نمیزد که مبادا بعداً شاکی شود که کسی دستمالهای او را گره میزند. پدر با زوال ذهنیاش مبارزه نمیکرد، حتی یک بار هم نشد با کسی راجع به مشکلش صحبت کند. در حالی که احتمالاً در اواسط دهه نود به وخامت اوضاع پی برده بود. اگر به یکی از ماها گفته بود، ببخش، ذهن من یاری نمیکند، ما بهتر میتوانستیم با موقعیتش کنار بیاییم. اما متأسفانه سالها به موش و گربهبازی گذشت، بازیای که پدر در آن موش بود، ما موش بودیم و بیماری گربه.
اکنون دیگر آن روزهای شاق را که سرشار از بیثباتی و تردید بود پشت سر گذاشتهایم و، با اینکه هنوز هم با اکراه به این دوران نگاه میکنم، حداقل این نکته را یاد گرفتم که بین اینکه تسلیم شوی چون دیگر تمایل به مبارزه نداری با اینکه تسلیم شوی چون میدانی باختهای تفاوت هست. پدر قبول کرده بود که باخته و حالا که به مرحلهای از زندگی وارد میشد که در آن قوای ذهنیاش را از دست میداد به سازشی درونی رو آورده بود، روشی که، با توجه به نبود دارویی مؤثر بر ضد این بیماری، ممکن بود برای بستگان بیمار هم خوب باشد تا شاید بهتر با این مصیبت کنار بیایند.
میلان کوندرا میگوید: «تنها راه باقیمانده برای مقابله با این شکست گریزناپذیر که نامش را زندگی گذاشتهایم سعی بر درک آن است. »
تصور من از بیماری دِمانس در مرحله میانی، مرحلهای که پدر در حال حاضر در آن به سر میبرد، تقریبا چنین است: انگار کسی را ناگهان از خواب بیدار کرده باشند. او نمیداند کجاست، همهچیز دور او میچرخد، کشورها، سالها، آدمها. او سعی میکند نظم و ترتیبی به آنها بدهد، ولی موفق نمیشود. همهچیز در نوسان است، مردهها، زندهها، خاطرهها، توهمهای خوابمانند، جملههای مقطع که چیزی بیان نمیکنند و این حالت تا پایان روز ادامه دارد.
وقتی خانه پدرم میروم، که زیاد هم اتفاق نمیافتد زیرا پرستاری از او را چندین نفر به عهده گرفتهاند، حدود ساعت نه بیدارش میکنم، مات و متحیر زیر لحافش دراز کشیده اما شکایت نمیکند، زیرا دیگر به ورود آدمهای ناآشنا به اتاقخوابش عادت کرده.
دوستانه میپرسم: «نمیخواهی بلند شوی؟ » و برای مثبت شدن فضا اضافه میکنم: «چه زندگی خوبی داریم. »
با بدگمانی خودش را بالا میکشد و میگوید: «تو شاید. »
جورابش را دستش میدهم، ابروهاش را بالا میکشد و مدتی جورابها را برانداز میکند و میپرسد: «سومیش کجاست؟ »
برای اینکه کار به درازا نکشد کمکش میکنم لباسش را بپوشد و او تسلیم میشود، بعد او را برای صرف صبحانه به آشپزخانه میبرم. بعد از ناشتایی از او میخواهم صورتش را اصلاح کند. چشمکی میزند و میگوید: «همون بهتر بود خونه میموندم، دیگه به این زودی نمیآم دیدنت. »
راه حمام را نشانش میدهم و میزند زیر آواز «اُیه اُیه، اُیه اُیه. » میخواهد وقت بگذراند.
میگویم: «فقط صورتتو اصلاح کن که رنگ و روت باز بشه. »
زمان
۵ ساعت و ۵ دقیقه
حجم
۲۹۰٫۶ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۵ ساعت و ۵ دقیقه
حجم
۲۹۰٫۶ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد