دانلود و خرید کتاب صوتی محدوده خون
معرفی کتاب صوتی محدوده خون
کتاب صوتی محدوده خون (هندسه یک جنایت خانوادگی) نوشتهٔ سعید احمدیان است. اشکان عقیلی پور و علی خسروی و هانیه شمس و شاهین خالقی و سعید احمدیان گویندگی این کتاب صوتی را انجام دادهاند و رادیو گوشه آن را منتشر کرده است. این کتاب صوتی روایت مستند یکی از قتلهای دههٔ ۱۳۲۰ تهران است.
درباره کتاب صوتی محدوده خون
سعید احمدیان در کتاب محدوده خون روایت یکی از ماجراهای تهران در دههٔ ۱۳۲۰ را روایت کرده است. نویسنده این اثر ار نوعی بازپرسی میداند؛ آن هم بازپرسی از پروندهای جنایی که دههها از مختومهشدنش گذشته است. سعید احمدیان در این کتاب صوتی به داستان قتل «فرخشاد»، پسر «احمد لیستر» (میرسپاهی) پرداخته و از لابهلای این جنایت خانوادگی، جستوجو و تماشا در کوچهها و خیابانهای تهران میانهٔ دههٔ ۱۳۲۰ را روایت کرده است. داستان صوتی «محدوده خون»، با بازگشایی پروندهٔ جنایی یکی از مهمترین و سرشناسترین خانوادههای ایران، از میان عکسها، نقشهها، نامهها، اسناد، خاطرات، گزارشها و اخبار، ماجرای یک برادرکشی را بررسی کرده که همچنان یکی از رازآمیزترین پروندههای تاریخ تهران است. کتاب صوتی «حدوده خون» تلاشی است برای ترسیم فضایی که در آن، جوانی ۱۸ساله نقشهٔ قتل برادرش را میکشد و با همدستی دیگران آن را اجرا میکند؛ پدری که با مفقودشدن پسر بزرگش، رازهای خانوادگیاش برملا میشود و به نفع آخرت، دست از دنیا میکشد و شهری که تازه روزهای پس از جنگ جهانی دوم را از سر میگذراند و خیابانهایش محلی است برای رژهٔ نیروهای متفقین.
شنیدن کتاب صوتی محدوده خون را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب صوتی را به دوستداران داستانهای جنایی و پلیسی واقعی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب صوتی محدوده خون
«زیر سایهبان ایوان تجارتخانه، خیره به صندلی برادرم نشسته بودم. روزنامهٔ کیهانی که فرخشاد دیروز آن را میخواند، هنوز روی میز بود. خیال کردم فرخشاد در برابرم روی صندلی نشسته و آرام دارد کلاهش را از روی سرش برمیدارد و دستانش را روی موهای مجعدش میکشد. همهٔ این لحظات را در کندترین حالت ممکن تصور کردم. دیشب که از ملک جدا شدم تا به خانه بروم، بیشتر از نیم ساعت جلوی در باغ ایستاده بودم و مدام از لای در، چراغ اتاق پدرم را نگاه میکردم ببینم کی خاموش میشود تا کلید را در قفل بچرخانم. نمیدانستم با دیدن پدرم چه حالی میشوم. از صندلی بلند شدم و روزنامه را از روی میز برداشتم و انداختم درون سطل آشغال کنار ماشین تایپ. نمیدانم تا کجا میخواهم این بازی را ادامه بدهم، ولی حالا که شروعش کردهام نباید جا بزنم. میخواهم همهچیز مال من باشد. همهٔ آن نفرتی که از فرخشاد در تمام این سالها داشتم، دارد جایش را میدهد به دلتنگی. دلم برای فرخشاد تنگ شده. سیگاری روشن میکنم و چشم میدوزم به راهرو. دفتر کار پدرم آنطرف راهرو است. ناگهان پرهیبی وارد راهرو میشود، کمی جلوتر که میآید میبینم عباس ملک است. چرا باز به اینجا آمده؟ چرا هرروز به این تجارتخانه میآید؟
ملک روی صندلی فرخشاد مینشیند و سراغش را میگیرد. میخواهم بگویم نمیدانم کجاست، اما میدانم؛ دیگر در این جهان نیست. همهٔ زورم را میزنم که موقع پاسخ دادن، صدایم نلرزد. چرا همهچیز اینقدر طول میکشد؟ از دیشب حس میکنم که زمان بیشتر و بیشتر کش میآید و میتوانم پیش از هر حرفی، خودم را تصور کنم که چگونه دارم آن حرف را به زبان میآورم. لبهایم باز میشود و میگویم: «ازش خبر ندارم. حتماً باز رفته پی عیاشی. چند روز دیگه پیداش میشه.» دوروبر ما دختر کم نبود. فرخشاد دختران زیادی را در شهر میشناخت و یکی را بیشتر از همه میشناخت، چلا لوچینسکی. به عباس ملک نگاه میکنم، اما بهجای موهایش، موهای بلوند چلا را میگذارم و بهجای چشمانش، چشمان کشیده و روشن چلا را. اگر خبر مرگ فرخشاد را بشنود حتماً ناراحت میشود؛ اما بعید است به این زودیها خبری به گوشش برسد. قرار نیست فرخشاد به این زودیها بمیرد. باید بگوییم مفقود شده و آنقدر دربهدر پیدا کردنش بشوند که کمرنگ و کمرنگتر شود. فرخشاد نباید بمیرد، باید آهستهآهسته از ذهن همه محو شود. آبدارچی را صدا میزنم و او هم چایی برابر ملک میگذارد. میپرسم فیلم دیشب چطور بود؟ میدانم الان میخواهد از چهره و اداواطوار بازیگر زن فیلم برایم بگوید. یک حالی میشوم، یعنی نمیدانم چهجوری بگویمش، وقتی ملک از زن توی فیلم تعریف میکند، بدم میآید. انگار دارد از زنها بدم میآید. دوست ندارم از زنها بدم بیاید. روی برمیگردانم، بهسمت پنجره قدم برمیدارم و سیگار دیگری روشن میکنم. از پشت پنجره به ماشینهای دور میدان نگاه میکنم. یکی را انتخاب میکنم و چشم ازش برنمیدارم تا وارد یکی از خیابانهای منتهی به میدان بشود. حالا باید ماشین دیگری انتخاب کنم. چندین بار دور میدان چرخ میزنم و میپیچم به لالهزار. هر ماشینی که انتخاب کردم، به لالهزار پیچید. برمیگردم رو به ملک. میگوید دوباره همدیگر را خواهیم دید و میرود.»
زمان
۴ ساعت و ۲۵ دقیقه
حجم
۶۰۸٫۰ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۴ ساعت و ۲۵ دقیقه
حجم
۶۰۸٫۰ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
نظرات کاربران
کاش جناب سعید اصرار نداشتن خودشون روخوانی کنن،صداشون مناسب این کار نیست
کتاب خوب که ارزش گوش کردن و داشت