دانلود و خرید کتاب صوتی به من نگاه کن
معرفی کتاب صوتی به من نگاه کن
کتاب به من نگاه کن نوشته الهام فلاح با گویندگی بهناز بستاندوست در انتشارات ماه آوا منتشر شده است. کتاب به من نگاه کن داستانی تازه درباره اوتیسم است و پدر و مادری که در موقعیتهای سختی قرار میگیرند. این کتاب نگاهی جذاب دارد و سعی میکند اوتیسم را از نگاهی دیگر بررسی کند و همزمان با پیشبرد داستانی پرکشش اطلاعاتی دقیق در اختیار والدین قرار دهد.
درباره کتاب به من نگاه کن
شیوع روزافزون اوتیسم در میان کودکان دغدغه بسیاری از والدین امروزیست. آن هم در جامعهای که امکانات قابل قبولی برای این کودکان در نظر گرفته نشده است. این کتاب تنها به بیان گوشهای از مشکلات اوتیسم و تأثیر آن بر روابط آدمها پرداخته است.
غزاله و ابراهیم زن و شوهر جوانی هستند که با اتفاقی روبهرو شدهاند که نمیتوانند آن را مدیریت کنند. فرزند آنها درگیر اوتیسم است. غزاله زنی امروزی است که سالهاست کار میکند و موقعیت اجتماعی خوبی دارد، حالا نمیتواند بپذیرد دخترش ممکن است روند زندگیاش را دچار تغییر کند و این موضوع آزارش میدهد. از طرفی دیگر ابراهیم درگیری دخترش با اوتیسم را نمیپذیرد و با انکار این موضوع به غزاله و دخترشان فشار میآورد. درگیری این زوج روز به روز شدت میگیرد و زندگی و ارامششان به خطر افتاده است.
کتاب به من نگاه کن را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب به من نگاه کن
شروع کرد به خواندن داستان اول. تا موقع ناهار یک ساعتی مانده بود. مظلومی شکر را هم آورد و رفت. قهوه هم سرد شد و خورده نشد. هوش و حواس غزاله به چیزی بود که میخواند. این عادت از بچگی با او مانده بود. از آن روزهای تنهایی در خانه و انتظار برای رسیدن پدر. یاد گرفته بود وقتی تنهاست برود توی اتاق پدر و دراز بکشد کنار کتابخانه و سرش را گرم کتابهایی کند که اغلب چیزی از آنها نمیفهمید. صدای ابراهیم را که شنید خیال کرد وهم برش داشته. ابراهیم حالا باید سر ساختمان میبود. دیده بود که این یک هفته اخیر گهگاهی میآمد خانه آن هم برای دوش گرفتن و یکی دوساعت خواب. صدای مالک درآمده بود که هر طور شده باید تابستان نرسیده گواهی پایان کار را بگیرند. سر بلند کرد. اشتباه نمیکرد. صدای ابراهیم بود. داشت با کسی خوش وبش میکرد. محتاطانه از پشت میزش بلند شد و رفت سمت اتاق مدیر. یواشکی گردن کشید و از لای در بازمانده ابراهیم را دید. فکرش را نمیکرد روز اولی آمده باشد تا از جا و مکان کار جدیدش سر دربیاورد و همکار و منشی و مدیر و آبدارچی را بسنجد. ابراهیم یک پا را گذاشته بود روی پای دیگر و جایی نشسته بود که اگر یک لحظه چشم از دهان مدیر میگرفت میتوانست غزاله را ببیند. حسابی به خودش رسیده بود. تمیز و شیک. اصلاح کرده بود و همان کت کرمرنگش را پوشیده بود که فقط وقت جلسه رفتن با شهردار منطقه به تن میکرد. مدیر چیزی گفت و ابراهیم بلند خندید. چشمش افتاد به غزاله که متفکر و بفهمینفهمی نگران ایستاده بود دم در اتاق و زیرجلکی تو را میپایید. از جایش پا شد و بلند گفت: «خودشون اومدن.»
مدیر آمد و در را چهارطاق به روی غزاله گشود. غزاله تکسرفهای کرد و با لبخندی ساختگی پرسید: «ابراهیمجان، شما اینجا چیکار میکنی این وقت روز؟»
ابراهیم مجال نداد. گلدان بُنسای را از کنار دستش برداشت و آمد سمت غزاله. شهریار از پشت سر پوشه به دست رسید و رو به مدیر گفت: «اینم کل فکسای اداره کتاب.»
زمان
۷ ساعت و ۵۸ دقیقه
حجم
۴۴۲٫۶ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۷ ساعت و ۵۸ دقیقه
حجم
۴۴۲٫۶ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
نظرات کاربران
یک کتاب بسیار زیبا در مورد بچه های اوتیسم و درگیری خانواده های این بچه ها 🥺🥺🥺 دلم میخواد به این کتاب ۱۰۰۰تا ستاره بدم
فقط اجرا خوب بود .. داستان نه ....