دانلود و خرید کتاب صوتی قصه های بهرنگ
معرفی کتاب صوتی قصه های بهرنگ
کتاب صوتی قصه های بهرنگ مجموعه قصهها و داستانهای صمد بهرنگی، آموزگار و نویسنده ادبیات کودک و نوجوان است که با صدای امید تقوی در انتشارات آوانامه منتشر شده است. این کتاب دربردارنده قصههای زیبایی است که صمد برای کودکان و نوجوانان نوشته است.
قصه های بهرنگ، کتابی جالب و جذاب است که قصههای زیبایی برای کودکان دارد. صمد بهرنگی که معلم بود و در زمینه ادبیات فولکلور آذربایجان کار میکرد، قصهها و افسانههای محلی منطقه را جمع کرد و به همراه چند داستان دیگر که خودش نوشته بود، در یک کتاب منتشر کرد. کتابی که سرنوشت بسیار جالبی پیدا کرده است و بارها و بارها ممنوع شده است. در داستانهای این کتاب مرز میان خیال و واقعیت جابهجا میشود و عمیقترین و زیباترین مفاهیم و همچنین پندهایی برای زندگی در قالب داستان بیان شده است.
کتاب صوتی قصه های بهرنگ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
شنیدن کتاب صوتی قصه های بهرنگ برای تمام دوستداران داستانهای کوتاه جالب است. این داستانها هم میتواند برای کودکان و نوجوانان جذاب باشد و هم بزرگسالان را به دنیای خاطرههایشان ببرد و تجربه جذابی برایشان بسازد.
درباره صمد بهرنگی
صمد بهرنگی، آموزگار، منتقد اجتماعی، داستاننویس، مترجم، و پژوهشگر فولکلور آذربایجانی، ۲ تیر ۱۳۱۸ در تبریز در خانوادهای فقیر چشم به جهان گشود. او داستانهای بسیاری نوشت و مهمترین و معروفترین داستانش ماهی سیاه کوچولو نام دارد. این کتاب با تصویرگری فرشید مثقالی جایزه براتیسلاوا را از آن خود کرده است. ماهی سیاه کوچولو به همراه داستانهای دیگر او در یک مجموعه به نام قصه های بهرنگ گردآوری و بارها منتشر شده است.
صمد بهرنگی در رشته زبان و ادبیات انگلیسی در دانشکده ادبیات فارسی و زبانهای خارجی دانشگاه تبریز درس خواند و همزمان به کار معلمی نیز مشغول بود. او نهم شهریور ۱۳۴۷ در ارسباران در رود ارس غرق شد و چشم از دنیا فروبست.
بخشی از کتاب صوتی قصه های بهرنگ
اولدوز نشسته بود تو اتاق. تک و تنها بود. بیرون را نگاه میکرد. زن باباش رفته بود به حمام. در را قفل کرده بود. به اولدوز گفته بود که از جاش جنب نخورد. اگرنه، میآید پدرش را درمیآورد. اولدوز نشسته بود تو اتاق. نگاه میکرد. فکر میکرد. مثل آدمهای بزرگ تو فکر بود. جنب نمی خورد. از زن باباش خیلی میترسید. تو فکر عروسک گندهاش هم بود. عروسکش را تازگیها گم کرده بود. دلش آنقدر گرفته بود که نگو. چند دفعه انگشتهایش را شمرد. بعد یواشکی آمد کنار پنجره. حوصلهاش سر رفته بود. یکهو دید کلاغ سیاهی نشسته لب حوض، آب میخورد. تنهاییش فراموش شد. دلش باز شد. کلاغه سرش را بلند کرد. چشمش افتاد به اولدوز. خواست بپرد. وقتی دید اولدوز کاریش ندارد، نرفت. نوکش را کمی باز کرد. اولدوز فکر کرد که کلاغه دارد میخندد. شاد شد.
گفتش: آقا کلاغه، آب حوض کثیف است، اگر بخوری مریض میشوی. کلاغه خنده دیگری کرد. بعد جست زد و پیش آمد، گفت: نه جانم، برای ما کلاغها فرق نمیکند. از این بدترش را هم میخوریم و چیزی نمیشود. یکی هم اینکه به من نگو «آقا کلاغه». من زنم. چهار تا هم بچه دارم. بهام بگو « ننه کلاغه». اولدوز نفهمید که کلاغه کجاش زن است. آنقدر هم مهربان بود که اولدوز میخواست بگیردش و ماچش کند. درست است که کلاغه زیبا نبود، زشت هم بود، اما قلب مهربانی داشت. اگر کمی هم جلو می آمد، اولدوز میگرفتش و ماچش میکرد. ننه کلاغه باز هم جلو آمد و گفت: تو اسمت چیه؟
اولدوز اسمش را گفت. بعد ننه کلاغه پرسید: آن تو چکار می کنی؟ اولدوز گفت: هیچ چیز. زن بابام گذاشته اینجا و رفته حمام. گفته جنب نخورم.
ننه کلاغه گفت: تو که همهاش مثل آدمهای بزرگ فکر می کنی. چرا بازی نمیکنی؟
اولدوز یاد عروسک گندهاش افتاد. آه کشید. بعد دریچه را باز کرد که صداش بیرون برود و گفت: آخر، ننه کلاغه، چیزی ندارم بازی کنم. یک عروسک گنده داشتم که گم و گور شد. عروسک سخنگو بود. ننه کلاغه اشک چشمهاش را با نوک بالش پاک کرد، جست زد و نشست دم دریچه پنجره. اولدوز اول ترسید و کنار کشید. بعدش آنقدر شاد شد که نگو. و پیش آمد.
ننه کلاغه گفت: رفیق و همبازی هم نداری؟ اولدوز گفت: «یاشار» هست. اما او را هم دیگر خیلی کم می بینم. خیلی کم. به مدرسه میرود.
ننه کلاغه گفت: بیا با هم بازی کنیم. اولدوز ننه کلاغه را گرفت و بغل کرد. سرش را بوسید. روش را بوسید. پرهاش زبر بود. ننه کلاغه پاهاش را جمع کرده بود که لباس اولدوز کثیف نشود. اولدوز منقارش را هم بوسید. منقارش بوی صابون میداد. گفت: ننه کلاغه، تو صابون خیلی دوست داری؟
ننه کلاغه گفت: میمیرم برای صابون!
اولدوز گفت: زن بابام بدش میآید. اگر نه، یکی به ات میآوردم میخوردی.
ننه کلاغه گفت: پنهانی بیار. زن بابات بو نمیبرد.
اولدوز گفت: تو نمیروی بهاش بگویی؟
ننه کلاغه گفت: من؟ من چغلی کسی را نمیکنم.
اولدوز گفت: آخر زن بابام می گوید: « تو هر کاری بکنی، کلاغه میآید خبرم میکند».
ننه کلاغه از ته دل خندید و گفت: دروغ می گوید جانم. قسم به این سر سیاهم، من چغلی کسی را نمیکنم...
زمان
۱۳ ساعت و ۵۴ دقیقه
حجم
۱ گیگابایت, ۱۲۴٫۶ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۱۳ ساعت و ۵۴ دقیقه
حجم
۱ گیگابایت, ۱۲۴٫۶ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد