دانلود و خرید کتاب صوتی زندگی خانوادگی
معرفی کتاب صوتی زندگی خانوادگی
کتاب صوتی زندگی خانوادگی داستانی زیبا و تاثیرگذار از آخیل شارما است. روایتی از یک خانواده هندی که در سودای پیشرفت و به امید زندگی بهتر به آمریکا مهاجرت میکنند...
این کتاب جذاب در سال ۲۰۱۵ موفق شد تا جایزه فولیو را از آن خود کند؛ این جایزه به بهترین رمان انگلیسی سال داده میشود. نسخه صوتی کتاب زندگی خانوادگی را با ترجمه سمیه نصراللهی و صدای امیرحسین احمدآبادی میشنوید.
درباره کتاب صوتی زندگی خانوادگی
زندگی خانوادگی داستانی از یک خانواده هندی است. آنها به سودای پیشرفت و برای به دست آوردن ثروت به آمریکا مهاجرت میکنند اما آمریکا، آنطور که فکر میکردند نبود و شرایطی عجیب را برایشان رقم میزند. اگر به درون این خانواده نگاهی بیندازیم، میتوانیم رد فرهنگ، زبان، آداب و رسوم و رفتار هندی را در جسم و جان تک تک اعضای خانواده ببینیم.
داستان از زبان پسر کوچک این خانواده روایت میشود که با نگاهی کودکانه و شیرین به دنیای دور و برش مینگرد. از مهاجرت، عشق، اندوه، خستگی و البته امید میگوید. آخیل شارما برای نوشتن این رمان هفت هزار صفحه نوشت و دوازده سال زمان صرف کرد. نتیجه کار کتابی است که در سال ۲۰۱۴ به عنوان یکی از ده رمان برتر نیویورک تایمز انتخاب شد.
کتاب صوتی زندگی خانوادگی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
شنیدن کتاب صوتی زندگی خانوادگی را به تمام دوستداران داستانهایی با دورنمایه مهاجرت پیشنهاد میکنیم.
درباره آخیل شارما
آخیل شارما، ۲۲ جولای ۱۹۷۱ در دهلی به دنیا آمد. او در هشت سالگی به آمریکا مهاجرت کرد و در نیوجرسی بزرگ شد. در دانشگاه پرینستون تحصیل کرد و با استادان بزرگی مانند تنی موریسون و جویس کارول اوتس آشنا شد و از آنها آموزش دید. علاوه بر این دوره نویسندگی دانشگاه آکسفورد را هم گذرانده است.
آخیل شارما یکی از نویسندگان پرافتخار است که جوایز بسیاری را از آن خود کرده است. او در حال حاضر در دانشگاه روتگرس در نیوآرک، نویسندگی خلاق درس میدهد.
بخشی از کتاب صوتی زندگی خانوادگی
فکر میکردم پدرم را دولت استخدام کرده بود تا از ما مراقبت کند. به این خاطر چنین فکری کردم چون به نظر نمیرسید جای خاصی استخدام شده باشد. هر بعدازظهر وقتی برمیگشت خانه روی صندلی اتاق نشیمن مینشست، چایی میخورد و روزنامه میخواند و اغلب عصبانی به نظر میرسید. وقتی هند را به مقصد آمریکا ترک کردیم فکر میکردیم دولت به او اجازه نمیدهد با ما زندگی کند. هنوز هم همینطور فکر میکنم که او جایی کار نمیکرد، هرچند کشف این مسئله دردناک بود.
پدر در سالن ورودی فرودگاه منتظرمان بود. به ریل فلزی که توی سالن بود تکیه داده بود و ظاهراً عصبانی بود. با دیدن او مضطرب شدم.
پدر آپارتمانی یکخوابه در ساختمانی بلند با آجرهای قهوهای در خیابان کوئینز اجاره کرده بود. در ورودیِ فلزی و خاکستریرنگ آپارتمان به راهروی بزرگی با کفپوش چوبی باز میشد. علاوه بر این کف اتاق نشیمن با فرش قهوهای مایل به قرمزی از این دیوار تا آن دیوار پوشیده شده بود. تابهحال بهجز در فیلمها فرش ندیده بودم. بیرجو و پدر و مادر سراسر راهرو را قدم زدند تا به اتاق نشیمن رسیدند. من روی لبهی فرش رفتم و ایستادم. یک نوار فلزی برنجی روی زمین نصبشده بود. یکقدم به جلو برداشتم و احساس کردم به فضایی نقاشی شده قدم میگذارم. حواسم بود طوری راه بروم که به فرش آسیبی نرسد.
پدر ما را به حمام برد تا دستمال توالت و آب گرم را نشانمان دهد. در این مدت مادر از این وضعیت خوشش آمده بود و میخواست بیشتر از بقیه یاد بگیرد تا بتواند شرایط را بهتر کند اما برعکس برای پدرم تنها چیز جالب پولدار شدن بود. فکر میکنم به این خاطر بود که اگرچه هم پدر و هم مادرم در خانوادههای فقیری رشد کرده بودند اما پدر کودکی خیلی سختتری را پشت سر گذاشته بود. پدربزرگم، یعنی پدر پدرم آدمی با اعتقادات عجیب بود. مثلاً معتقد بود میخچههای کف دست را میتوانند مثل کرک با تیغ اصلاح بتراشند. او یک تیغ برمیداشت و به آنها میداد تا این کار را بکنند.
به خاطر مشکلات پدربزرگم، پدر طوری بزرگ شد که انگار کسی برایش اهمیتی قائل نمیشود و مردم با حقارت به او نگاه میکنند. درنتیجه او کمترین اهمیتی برای متقاعد کردن مردم نسبت به شایستگیهایش قائل نبود و بیشتر به خودش اهمیت میداد.
حمام باریک بود. یک وان، ظرفشویی و روشویی در امتداد دیوارها قرار داشتند پدرم بین من و بیرجو قرار گرفت تا شیر آب را باز کند. آب گرم با لرزش آمد و بخار از شیر آب بلند شد. عقب ایستاد و به ما نگاه کرد که نمیدانستیم باید چهکار کنیم.
تا قبل از این هیچوقت ندیده بودم آب گرم از شیر آب بیرون بیاید. در هند که بودیم در طول زمستان مادر ظرفهای آب را روی اجاق میگذاشت تا گرم شود و ما بتوانیم حمام کنیم، نگاه کردن به وان پر از آبگرم برایم به این معنا بود که ذخیره بیپایانی از آب گرم داشتیم. حس کردم در سرزمینی جادویی هستم. مثل قصهای که در آن کوزهای پر از شیر و کیفی پر از غذا بود که هیچوقت خالی نمیشد.
در روزهای اول از رفاهی که در آمریکا بود، سخت متعجب میشدم. تلویزیون از صبح تا شب برنامه پخش میکرد. تا قبل از این اصلاً سوار آسانسور نشده بودم اما حالا وقتی دکمه را میزدم آسانسور شروع به حرکت میکرد. اینکه آسانسور از من اطاعت میکرد حس قدرت به من میداد. ما جعبهی برنجی براقی داشتیم که صندوق پست بود که در راهرو قرار داشت و همیشه پر از نامهها و مجلههای رنگی تبلیغاتی بود. در هند کاغذهای رنگی را به مسئولین جمعآوری زباله میفروختیم. آنجا کاغذهای رنگی نسبت به کاغذهای سیاهوسفید ارزش بیشتری داشت، هر بار که در جعبه پست را باز میکردم، احساس میکردم ما را با آدمهای مهمی اشتباه گرفتهاند.
زمان
۵ ساعت و ۳۸ دقیقه
حجم
۳۱۰٫۴ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۵ ساعت و ۳۸ دقیقه
حجم
۳۱۰٫۴ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
نظرات کاربران
کتاب سرگذشت یک خانواده مهاجر هندی است در امریکا که با درد معلولیت شدید پسر باهوش خانواده و البته تمام تبعات آن بر زنگیشان مواجه می شوند . روزمرهگیهای خانواده از زبان پسر کوچک تر خانواده نقل می شود .