کتاب خانه روز، خانه شب
معرفی کتاب خانه روز، خانه شب
کتاب خانه روز، خانه شب نوشته اولگا توکار چوک برنده جایزه بوکر ۲۰۱۸ است. کتاب خانه روز، خانه شب با ترجمه رضوان برزگر حسینی منتشر شده است. این کتاب روایتی در لهستان است که شما را با خود به سرزمینی پر از درخت و باران میبرد.
درباره کتاب خانه روز، خانه شب
حوادث این کتاب در منطقهای به نام سیلیزی در جنوب غربی لهستان اتفاق افتاده است. این منطقه تا سال ۱۹۴۵ قسمتی از رایش آلمان بود، تا وقتیکه در اجلاس یالتا و پوتسدام متفقین توافق کردند که مرزهای لهستان را به سمت غرب جابجا کنند. بسیاری از مردم لهستان از شرق (که توسط اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی تصاحب شده بود) به غرب، یعنی سرزمینی که قبلاً متعلق به آلمانیها بود، رفتند و در آنجا مستقر شدند. در این منطقه خانه و اموال آلمانیهای آواره را به آنها دادند.
کتاب داستان مردی است که لحظه به لحظهه بیشتر در جنون فرو میرود، او نام خودش را بهخاطر نمیآورد و در یک منطقه سرد در خانهای روستایی زندگی میکند، خانه روی یک جریان آب زیرزمینی ساخته شده است و شبها صدای آب قطع نمیشود، راوی کمکم دچار زوال حافظه میشود لحظه به لحظه اطلاعات زندگیاش را مانند یک بیننده جزئی نگر روایت میکند.
خواندن کتاب خانه روز، خانه شب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی اروپای شرقی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب خانه روز، خانه شب
اخیراً عصرها مرد همسایه که اسمش را به خاطر نمیآورم، بعد از پخش اخبار از تلویزیون به خانهمان میآید. ر. هر دفعه نوشیدنی درست میکند و مقداری دارچین و میخک در آن میریزد. مردی که اسمش را به خاطر نمیآورم هر بار در مورد زمستان صحبت میکند، چون قصههای زمستان باید قبل از اینکه تابستان از راه برسد، گفته شوند. داستان همیشه همان داستان همیشگی است ـ اینکه مارِک مارِک چطور خودش را حلقآویز کرد. این داستان را از دیگر آدمهای اینجا نیز شنیدهایم، اما دیروز و پریروز آن را از زبان مردی که اسمش را به خاطر نمیآورم نیز شنیدیم. دفعهٔ دوم فراموش کرده بود که قبلاً این داستان را تعریف کرده است و همهچیز را دوباره از ابتدا شروع کرد، یعنی از یک سؤال شروع کرد ـ اینکه چرا ما به مراسم خاکسپاری نیامدیم؟ ما هم گفتیم که نمیتوانستیم بیاییم چون مراسم در ماه ژانویه بود، آن موقع اینجا نبودیم و نمیتوانستیم خودمان را برسانیم. برف میآمد و ماشینها بهسختی روشن میشدند، باطریهایشان خوابیده بود. جادهٔ یدلینا۶ برفی بود و همهٔ اتوبوسها در ترافیک سنگینی گیر کرده بودند.
مارِک مارِک در کلبهای با سقفی حلبی زندگی میکرد. پاییز گذشته ماده اسبش به باغ ما آمده بود تا سیبهایی را که باد پای درخت انداخته بود بخورد. سیبها را از زیر برگهای خشک و پوسیده بیرون میکشید. با خونسردی یا شاید هم به قول ر. با نگاهی کنایهآمیز به ما زل زده بود.
یک روز بعدازظهر، درحالیکه خورشید در حال غروب کردن بود، مردی که اسمش را به خاطر نمیآورم، در راه برگشت از نووا رودا۷ متوجه شد که درِ خانهٔ مارِک مارِک نیمهباز است، دقیقاً همانقدر که صبح آن روز باز بود. پس دوچرخهاش را به دیوار تکیه داد و از پنجره به داخل خانه نگاه کرد. ناگهان او را دید. مارِک مارِک نیمه آویزان بود، قسمتی از بدنش کنار در روی زمین افتاده بود، در هم گره خورده بود و بدون شک مرده بود. مردی که اسمش را به خاطر نمیآورم دستش را بالای چشمانش قرار داد تا بتواند داخل خانه را بهتر ببیند. صورت مارِک مارِک کبود شده بود. زبانش بیرون افتاده بود و چشمانش به بالا زل زده بودند. مرد با خودش گفت: "چه آدم بیعرضهای، حتی نتونسته درست خودشو حلقآویز کنه."
حجم
۳۴۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۹۸ صفحه
حجم
۳۴۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۹۸ صفحه
نظرات کاربران
کتابی متفاوت با توصیف هابی زیبا از زندگی، خوابها و افکار انسانها.کتابی که داستانی واحد را دنبال نمیکند ، گویی یک دفترچه خاطرات است با بخشهایی متنوع. لذت بخش بود
عالی