کتاب روزگار بوسه و خون
معرفی کتاب روزگار بوسه و خون
کتاب روزگار بوسه و خون داستانی از حسن کیقبادی است. داستانی که با حال و هوای روزهای پیش از انقلاب، جوش و خروش مردم و ماجراهایی همراه است که شما را به سفری در زمان میبرد.
داستان درباره جوانانی است که به خیال انجام کاری بزرگ و شجاعانه دوست دارند به گروههای انقلابی بپیوندند و با جسارت و دلاوری به انجام وظایفی بپردازند که از آنها خواستهاند. از پخش کردن اعلامیهها و شبنامهها گرفته تا نوشتن شعار روی در و دیوارها. ساختن کوکتل مولوتوف و شرکت در راهپیمایی و تظاهرات و ...
حسن کیقبادی با روزگار بوسه و خون، شما را به سفری در سالهای پیش از انقلاب ایران میبرد و با جوانانی آشنایتان میکند که با شجاعت و جسارت، دغدغه ایجاد تغییرات را در مملکتشان داشتند.
کتاب روزگار بوسه و خون را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از طرفداران رمانهای ایرانی تاریخی هستید، خواندن کتاب روزگار بوسه و خون را به شما پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب روزگار بوسه و خون
دیشب از فکر اینکه امیر ته کوچه پادرخت منتظرش مانده، تا صبح خوابش نبرده. وقتی بعد شعارنویسی نرفته سر قرار، امیر با خودش چه فکرها که نکرده. توی جا غلت و ملاق زده. یکیدو بار عباس تشرش زده که چرا نمیخوابی و او بیجواب، فقط خودخوری کرده، که اوّل کاری چه بیعرضه بوده که خودش را خیس کرده و اگر کارش را درست انجام میداد، میتوانست با افتخار برود پیش امیر و بعد هم آقاکتابی و... آنوقت پیش رفقا با افتخار میگفت کهچه کرده. هم پیش اسماعیل که خودش دستی در کار دارد، هم پیش جواد که ننهاش نمیگذارد بیاید میان این دست و داوها. دیشب میان جا چشمهایش را به هم فشار داده بود و گفته بود خوش به حال جواد. شاید بهخاطر اینکه ننه دارد و مثل او نباید حسرت بخورد که چرا حالا که یکی مثل ننه پیدا شده، باید این حرفها پشتسرش باشد. شاید هم بهخاطر بابای قالیفروشش که همین آخر تابستان که الیاس بهاجبار برادرش رفته بود دکان آهنگری، او دست زن و بچههایش را گرفته بود و برده بود لب دریا.
به عمرش از نزدیک دریا ندیده. بیشترین آبی که به چشمش خورده همان آبهای سرگردان فصلی کالشور بوده که در دل کویر رویهم غلت میخورند و آخرسر در جایی نامعلوم یله میشوند. کالشور را صدبرابر کرده و تعریفهای جواد را هم زده تنگش تا بلکه بفهمد دریای واقعی چه شکلی است.
جواد وقتی از دریا برگشته بود، رنگش مثل توت خشک سیاه شده بود. یکیدو ساعت پشتبند هم از خاطراتش گفته بود. اسماعیل و الیاس هم مثل چیزنشنیدهها با دهان وا، گوش داده بودند و گفته بودند خوش به حالت که رفتهای لب دریا. جواد گفته بود مادرش میترسیده وقتی رسیدند آنجا، او و خواهر کوچکش چشمشان بیفتد به آن زنهای به قول مادرش پتیاره، که دو تکّه لباس بیشتر ندارند و مدام میان ساحل یلهاند. برایهمین راضی نمیشده بروند؛ اما وقتی بابایش گفته اگر او نیاید با بچهها میرود، باروبَندیلش را جمع کرده و راهی شده. روز چهارم سفر، مادرش ظرف زغالهای گُرگرفته را از عمد خالی کرده روی بابایش که خواب بوده و گفته پایش گیرکرده بهجایی. سفرشان بههمخورده و زهرشان شده و زودتر برگشتهاند.
باآنکه الیاس میان جا گفته خوش به حال جواد؛ اما با خودش فکر کرده اگر آن مشت را نزده بود میان صورت جواد که رنگش از آفتاب ساحل مثل توت خشک سیاه شده بود، تا آخر عمر خودش را نمیبخشید. نمیتوانست ببخشد. حرف ناموس آمده بود وسط. جواد گفته بود مادرش دیوانه است و سفرشان را خراب کرده و مگر چهارتا نگاه بیشتر به آن زنهای چه عیبی دارد؟ آخرسر هم درآمده بود که مادرش گفته همه این زنها نجساند. همهشان مثل انسی هستند که با آمدنش، شهر را به گند زده. اینجا خون الیاس به جوش آمده بود، ولی هنوز مشت را حواله نکرده بود؛ تااینکه جواد گفته بود:
«فک کن. تا جاییکه چشم کار میکنه آب و آب. دراز کشیدی رو ماسههای ساحل. انسیخانوم کنارت. تو هم...»
که مشت رفته بود و تا اسماعیل بیاید و کاری کند، صورت مثل توت خشک سیاه جواد، شده بود سرخ مثل انار. هنوز پس گردنش میسوزد و برایهمین است که نعلها را فراموش نمیکند. جسمش درِ دکان آهنگری دارد سوراخ میزند و روحش جای دیگری است.
صبح با چشمهایی که وقتی الماس بیدارش میکند میگوید کاسه خون است، کمی نان و کمه میخورد و راهی میشود. همه فکرش این است که وقتی امیر را دید، چه بهانهای بتراشد. مسیری را انتخاب میکند که سر راه، آن دیوار سفید و شاهکار دیشبش را ببیند و بعد برود آهنگری. توی راه، احساس میکند که همه آدمهای شهر دارند یکجوری نگاهش میکنند. نگاهی که همیشه خودش به هوشنگ داشته.
_ پس تو بودی که اون کارو کردی، ها؟
_ برو که شهربانی منتظرته.
_ چوب تو آستینت میکنن.
حجم
۱۳۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۷۲ صفحه
حجم
۱۳۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۷۲ صفحه