کتاب پایان دروغ ها
معرفی کتاب پایان دروغ ها
کتاب پایان دروغ ها؛ جایی برای پنهان شدن نیست داستانی از اندرو برت است که با ترجمه فرانک سالاری منتشر شده است. این داستان ماجرای نفسگیر قتلی است که حالا با یک کلاه برداری از قبل برنامهریزی شده، همراه شده. به نظر میرسد همه چیز دست به دست هم داده تا زندگی بکی را از بین ببرد!
درباره کتاب پایان دروغ ها
وقتی بکی به خانه میرسد با جسد بیجان و غرق در خون همسرش، کریس مواجه میشود. کریس با چاقو به قتل رسیده و خانه به آشفته بازاری وحشتناک تبدیل شده است. به نظر میرسد کریس چیزی داشته که برای دزدها و قاتلان خیلی مهم بوده. آنقدری که او را از بین ببرند و به بکی، فقط یک هفته فرصت بدهد تا آن چیز را پیدا کند و به آنها برساند. بکی، ترسیده و وحشتزده است. جایی برای پنهان شدن ندارد و هیچ نمیداند باید چه کار کند...
فکرهایش یکی بدتر از دیگری هستند و این وحشتناک است. چون به پایان مهلت یک هفتهاش نزدیک میشود.
پایان دروغ ها توجه و نظرات مثبت بسیاری را به خودش جذب کرد. کیت نابل درباره این اثر اینطور نوشته است: «بى شک، پس از مطالعه این کتاب، اندرو بارت را هم به فهرست نویسندههای مورد علاق خود خواهید افزود».
کتاب پایان دروغ ها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
تمام طرفداران رمانهای جنایی و ماجراهای معمایی از خواندن کتاب پایان دروغ ها لذت میبرند.
بخشی از کتاب پایان دروغ ها
مانند آدمی احمق، با دستهای آویزان در کنارم، همانجا ایستادم و به چیزی خیره شدم که پیشتر ندیده بودم. من هرگز در را باز نمیگذاشتم. کریس هم باز نمیگذاشت. تنها زمانی که در بسته یا قفل نبود، زمانی بود که ما از آن رد میشدیم. میخواستم صدا بزنم، اما چیزی مانعم شد.
میخواستم آب دهانم را قورت بدهم، اما میان گلویم گیر کرد. نگاهی سریع به اطراف انداختم، همه چیز درست مانند امروز صبح که از خانه رفتم سر جایش بود. حالا دیگر ذهنم درگیر افکار آینده نیست، بلکه درگیر لحظههای کنونی است تا بفهمم چه اتفاقی افتاده است. یک چیزی به من میگفت هرچه سریعتر از اینجا فرار کن. اما نتوانستم. کجا باید بروم؟ وقتی به آنجا برسم، بهجز نگرانی چه کاری از دستم برمیآید؟ کریس کجا بود؟
کریس همانجا بود، داشت برایمان نقشه میکشید. گفته بود: «هرکدوم باید با یک کیف کوچیک از اینجا بریم. توی اون کیف زندگی جدیدمونه که خیلی هم باارزشه. وقتی روز موعود رسید، به هیچ کس نمیگی که کجا میریم؛ حتی استعفا هم نده. مثل همیشه عادی وارد خونه میشی و روز بعدش در میلان بیدار میشی.»
دستم را بر روی دستگیره گذاشتم و در را باز کردم. نوک پا نوک پا وارد راهرو شدم. آنقدر سفت دستۀ کیفم را بر روی شانه چسبیده بودم که ناخنهایم سفید شده بود. گوش کردم، اما چیزی نشنیدم. به سمت آیینۀ تمام قد انتهای سالن با احتیاط چند قدم برداشتم. با خودم فکر میکردم، این شوخی است. اگر هست اصلاً بامزه نیست. مطمئنم کریس هم از این شوخی خوشش نمیآمد. سمت راستم اتاق نشیمن است، اما کمد زیر پله توجهم را جلب کرد. در آن هم باز بود. مبهوت نگاه میکردم.
میخواستم فریاد بکشم، اما بعد صدایی از حمام شنیدم.
زمزمه کردم: «احمق!» حتماً او در را باز گذاشته بود. دستم را روی دستۀ کیف شل کردم، آنهمه فشار از روی شانههایم برداشته شد. کمی منتظر شدم... سپس چند قدم آرام جلوتر رفتم. خانۀ خودم، آرام راه میرفتم. در پشتی را نیز نبسته بودم. این موضوع مانند آجر به سرم خورد. چرا نبسته بودم؟ درون اتاق نشیمن سرک کشیدم. پردهها افتاده بود. اما بدنی را که بر روی زمین افتاده بود به راحتی میدیدم. کوشیدم ساکت بمانم. دستم را به کنار در سفت گرفتم؛ قلبم از سینه داشت بیرون میزد. دوباره استرس به سراغم آمد. بیحرکت ایستاده بودم. اگر هم میخواستم، نمیتوانستم از جایم تکان بخورم.
کریس ده متر آنسوتر افتاده بود. اما این ده متر طولانیترین فاصلۀ تاریخ بود. به پشت افتاده بود. سرش به سمت من چرخیده بود؛ انگار پیش از آنکه دهانش برای فریاد باز بماند، منتظرم بوده است. پلک نمیزد. سینهاش نیز بیحرکت بود. از همین جا هم خون روی پیراهنش، در زیر نور پنجره حتی با پردههای افتاده، معلوم بود.
جیغ نزدم. هیچ کاری نکردم. فقط محکم به درگاه چسبیده بودم تا زمین نیفتم و بالا نیاورم.
نفسی عمیق کشیدم، اما سرم گیج میرفت. ایستادم تا خودم را جمع و جور کنم. به سمتش رفتم. کریس من. دستهایش را دیدم. حلقه هنوز در دستش بود. تهریش داشت. نزدیک یقه، جاییکه با تهریش تماس داشت، یقه کمرنگتر شده بود. احساس کردم خونم منجمد شده است. پلک زدم، اشکهایم بر روی او افتاد. اما هنوز صدایی از من درنیامده بود. با خودم فکر کردم شاید این سازوکار ناخودآگاه دفاع از خود است. خودم را تصور میکردم که از مرگ او فریاد میزنم؛ از درد به خودم میپیچم؛ خودم را میزنم؛ آنقدر گریه میکنم که از من چیزی باقی نمیماند.
روی او دولا شدم. با پشت دستم صورت سردش را لمس کردم. داشتم از ناراحتی خفه میشدم. بدون عینک، برای من غریبه بود. برجستگی دنباله چشمهایش را دیدم. جزئیاتی که قبلاً متوجه آن نشده بودم.
در درون فریاد میکشیدم. ناگهان صدایی از حمام شنیدم. درست مانند شیشه پنجرهای که در تاریکی شب میشکند، رشته افکارم از هم پاره شد. به عقب نگاه کردم. به سختی نفس میکشیدم. همه جا را نگاه کردم. ترس همه وجودم را پر کرده بود. میخواستم فریاد بکشم. دهانم را باز کردم، که ناگهان آن را دیدم.
همانجا، جلوی درگاه بود.
برگشتم و به کریس نگاه کردم، میدانستم که این آخرین باری است که شوهرم را میبینم.
چاقو جلوی در بود. باید برش میداشتم. بعد هم از در پشتی بیرون میرفتم و به پلیس زنگ میزدم.
کی بالای پلههاست؟ کی تو حمام است؟ چرا کریس را کشتند؟
دستم را دراز کردم و چاقوی دسته آبی را برداشتم. دستم به لیزی خون بر روی دسته خورد. خون شوهرم بود.
حجم
۲۰۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
حجم
۲۰۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
نظرات کاربران
پایان غافلگیر کننده ای داشت ریتم داستان هیجان و کشش کافی رو داره.باید بگم یه کتاب جنایی متوسطه .خیلی قوی نیست چون جزییات نداره و داستان کلی نوشته شده یه سری ابهامات و سوالات بی جواب باقی میمونه اما به
۱۰۴. از همون اول شروع عجیب و غافلگیرکنندهای داره. کریس، شوهر بکی، درگیر ماجرایی خطرناک برای پولدار شدن میشه. بکی به خونه میاد و شوهرش رو غرق خون پیدا میکنه در حالیکه دو نفر دارن دنبال چیزی میگردن. اونا به بکی میگن شوهرش چیزی
نمیتونم انتخاب کنم که کتاب مزخرفتر بود یا ترجمه ؟! داستانی بینهایت بی در و پیکر، اتفاقات بدون هیچ دلیل منطقی میفتن ، هیچ پیوستگی و ثباتی توی داستان وجود نداره، یه زن مریض تنها یه باند خلافکار رو شکست
وای وای وای عالی عالی عالی😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 پایانش هم خوب بود و حسابی غافلگیر شدم 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💙💙💙💙💙💙✨✨✨
بالاخره تموم شد این کتاب کذایی...آقا داستان شروعش خیلی قوی و خوبه پایانش هم خیلی خوب بود ولی وسطش خیلی کشش ایجاد نمیکنه و من خودم به شخصه زوری وسطشو خومدم برای همین حدود ۹ ماه تموم کردنش طول کشید...ولی
قلم نویسنده افتضاح بود، بی نهایت کلی نوشته بود که باعث میشد ربط جملات بهم دیگه رو نفهمی، خیلی گنگ بود انسجام درستی نداشت موضوع خوب بود ولی بخاطر قلم افتضاح به سختی فقط خوندم که تموم شه
کتاب خوبی بود ولی یه کوچولو یه جاهاییش مسخره و آبکی نوشته شده بود (قسمتِ اکشنش خیلی بی در و پیکر و مسخره بود بنظرم). معمای کتاب هم یکم کلیشه ای بود، از همون اولش یه چیزایی و میشد حدس
بسیار عالی
۴۰* موضوع پرکشش و جذاب پر از فلشبک با اینکه توصیفات زیادی نداره اما میشه مثل فیلم صحنهها رو تصور کرد صفحهی آخر پایانبندی داره که انتظارشو داشتم
این کتاب هم بازخطهای آخرصفحه نیست