کتاب رامپ
معرفی کتاب رامپ
کتاب رامپ نوشته لیسل شرتلیف و ترجمه حورا نقیزاده است. کتاب رامپ را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب رامپ
رامپ در یک قلمرو جادویی زندگی میکند و در این سرزمین هرکس سرنوشتش را خودش شکل میدهد. اسم واقعی رامپ، رامپل استیلتسکین است. اسم عجیبی است و همه او را به خاطر اسمش مسخره میکنند. رامپ ناامید از سرنوشت خود به زندگی رقتبارش ادامه میدهد اما زمانی یک اتفاق می افتد که او متوجه میشود نیرویی عجیب دارد. رامپ میتواند کاه را هم به طلا تبدیل کند. او این موضوع را بهترین دوستش شنلقرمزی مطرح میکند. و شنلقرمزی او را از خطرهای این قدرت جادویی آگاه میکند و آنها تصمیم میگیرند تا این جادو را نابود کنند و برای این کار، وارد یک مسیر پرخطر می شوند.
خواندن کتاب رامپ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان بالای ۱۲ سال مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب رامپ
ناقوس کلیسای روستا را به صدا درآوردند تا کار در معدن شروع شود. با صدایش بیدار شدم. مامانبزرگ هنوز خواب بود. خودم کمی نان خشک و مقداری پنیر بز برداشتم و بیرون رفتم.
پریها درجا جیرجیرکنان و جیغکشان سمت من پرواز کردند. تلوتلو خوردم و دستم را مثل مگسکش سمتشان چرخاندم تا کنار بروند. ناگهان پایم در مدفوع ناثینگ فرو رفت.
این هم از بدبختی من است.
یکدفعه کوتولهای جلویم سبز شد و نزدیک بود کلهپایم کند. یکدم میگفت: «پیغام واسه برتراند دارم. پیغام واسه برتراند دارم.» مدام این را تکرار میکرد. میدانستم تا وقتی برتراند را پیدا نکند، دست برنخواهد داشت.
کوتولهها موجودات مفیدی در قلمروی پادشاهی و مخصوصاً در روستا هستند؛ چون اکثر مردم اصلاً سواد خواندن ندارند. مامانبزرگ قبلاً مجبورم کرده بود که کمی خواندن و نوشتن یاد بگیرم ولی کوتولهها عاشق خبرچینی و پیامرسانیاند. حسی در آنها هست که بهشان میگوید کی به آدم درست رسیدهاند و تا به او نرسند دست برنمیدارند.
کوتولههای بیشتری از حفرههایشان در زمین سر بیرون میآوردند و با اشتیاق فراوان میخواستند خبرها را بگیرند و به گیرندههای موردنظر برسانند. کوتولهها حفرههای کوچکی در سراسر روستا، وسط جادهها، بین ریشهٔ درختها و روی لبهٔ صخرهها داشتند. حفرههایشان درست شبیه لانهٔ خرگوش بود. ولی همه حدس میزدیم حفرهٔ کوتولهها به غار بزرگ زیرزمینیای میرسید که در آن، آذوقهٔ غذاییشان را جمع میکردند. چون کوتولهها چاقوچله بودند و ما هم هیچوقت ندیده بودیم روی زمین چیزی بخورند. یکبار فردریک و برونو سعی کردند زمین را بکنند تا به آذوقهٔ کوتولهها برسند ولی بعد از اینکه سه متر و نیم در زمین فرو رفتند و به چیزی نرسیدند، تسلیم شدند.
آن روز معدن برایم مثل کابوس بود. هم انگشت و هم سرم زُقزُق میکرد. فردریک و برونو هم هربار خاک به دریچهٔ تخلیه میآوردند، فکر میکردند خیلی بامزهاند که سنگریزهای به سر من بزنند. پریها هم دستبردار نبودند و تمام روز من را به ستوه آوردند. امیدوار بودم که این حرکتشان نشانهای از وجود مقدار زیادی طلا در گِل باشد ولی چیزی پیدا نکردم.
وقتی روز کاری در معادن تمام شد، همه با هم سمت آسیاب حرکت کردند. امروز روز تحویل جیرهبندی بود. من پشت سر قرمزی حرکت میکردم. با هر قدمی که برمیداشتم، شکمم قاروقور میکرد و با آواز، غذا، غذا، غذا، میخواند.
وقتی به آسیاب رسیدیم، صدای دادوبیداد شدیدی میآمد. روپرت پیر مشتش را سمت صورت آسیابان تکان میداد و خطونشان میکشید.
روپرت پیر فریاد میزد: «تو یه دروغگوی کثیفی! متقلب! من اونهمه کیسهٔ طلا از معدن آوردم! ده برابر این گندم داشتم!» روپرت، پیرمردی زهواردررفته بود که بهزور میتوانست راه برود بااینحال، هنوز با کلنگ در معادن کار میکرد.
آسیابان چاپلوسانه گفت: «روپرت مهربون، به شرفم قسم حقت رو دادم. همیشه بعد از آسیابکردن گندم حجمش کمتر به نظر میآد.»
روپرت کیسهٔ آرد را سمت آسیابان تکان داد. «غلط کردی تو! کلی طلا پیدا کردم! اونوقت این رو ببین! تو به این میگی حق؟!» بعد چرخید و کیسه را سمت تمام روستاییان تکان داد. حتی آنقدری آرد نبود که بشود دو قرص نان با آن پخت.
آسیابان گفت: «اوضاع خرابه. دیگه باید به شکممون سنگ ببندیم.» بعد قاهقاه خندید و شکم گندهاش هم تکانتکان خورد انگار که آن هم به خنده افتاده. خدایا، نگاه کن! آسیابان چاق که دهتا بچهٔ خپل دارد، از این شوخیها میکند!
«متقلب کثیف! کلاهبردار فاسد!»
حجم
۲۱۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۱۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
نظرات کاربران
عالیییییی🤤🍃 در قلمرو جادویی ای که رامپ در آن زندگی می کند، اسم هرکس سرنوشتش را شکل می دهد و رامپل استیلتسکین، اسم عجیبی دارد. همه او را مسخره می کنند و رامپ، نا امید از سرنوشتش، به زندگی ملالت بارش
عجب کتاب شاهکاری بود! همه ی ما،با قصه ی رامپل استیل اسکین آشنایی داریم.اما این کتاب،دیدگاه کاملا جدیدی به این افسانه ی فولکلور اضافه میکنه.کتابی به شدت دوست داشتنی و آموزنده درباره ی کشف هویت و کنترل سرنوشت،فقط وسطاش یه خرده
همه ما داستان های پریان قدیمی رو شنیدیم و میدونیم خیلی هاشون تا حد زیادی غیر منطقی و مسخره هستن 😁....این کتاب تمام کلیشه ها رو می شکنه و شما رو با داستان کاملا جدید از افسانه قدیمی رامپل استیلتسکین
متن کتاب روووانه، داستااان بشدت درگیرتون میکنه. اگه دنبال یک کتاب تخیلی بی نظیر میگردین، این کتاب براتون مناسبه. از آن کتاباییه که از تموم شدنش ناراحت میشین.
کتاب رو بهتون پیشنهاد میکنم، حتما بخونیدش📚 درباره یه پسره به اسم رامپ البته اسم اصلیش این نیست یعنی خودش هم نمیدونه چیه ، در واقع اسمش نصفه نیمه ست. اون با یه چرخ نخ ریسی طلا می ریسه و..
خخخخخخخخخییییییییییییییلللللللللیییییییخخخخخخخخببببببببببههههههههه