کتاب جک؛ داستان (واقعا) واقعی جک و لوبیای سحرآمیز
معرفی کتاب جک؛ داستان (واقعا) واقعی جک و لوبیای سحرآمیز
کتاب جک؛ داستان (واقعا) واقعی جک و لوبیای سحرآمیز نوشته لیسل شرتلیف و ترجمه حورا نقیزاده است. کتاب جک؛ داستان (واقعا) واقعی جک و لوبیای سحرآمیز را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب جک؛ داستان (واقعا) واقعی جک و لوبیای سحرآمیز
یک طوفان ناگهانی که دلیلش ناشناخته است، پدر جک را با خود به مکانی نامعلوم میبرد. همزمان فرصتی برای جک پیش میآید تا گاوشان را که تنها دارایی خانواده است، به پیرمردی بفروشد و از او لوبیاهای سحرآمیزش را بخرد. لوبیاهایی که میتوانند جک را به سوی ابرها ببرند.
جک همراه خواهرش و یک غاز جادویی سفرش را شروع میکند و بلاخره میتواند غولهای بزرگ بالای ابرها را با چشمهایش ببیند. جک متوجه میشود که آن غولها هم مشکلاتی دارند که به اندازه خودشان بزرگند.
خواندن کتاب جک؛ داستان (واقعا) واقعی جک و لوبیای سحرآمیز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان بالای ۱۲ سال مخاطبان این کتاباند.
درباره لیسل شرتلیف
لیسل شرتلیف در شهر سالت لِیک در ایالت یوتا متولد و بزرگ شد. او نیز درست مانند جک، مجبور به انجام کارهای باغبانی خانهاش بود؛ کارهایی نظیر کندن علفهای هرز و کاشتن سبزیجاتی که خودش میلی به خوردنشان نداشت. او این روزها علاقهٔ زیادی به بازار کشاورزان نزدیک به محل زندگی خود دارد و همواره فرزندانش را ملزم به خوردن سبزیجات میکند.
لیسل قبل از شروع نویسندگی، با مدرک تحصیلی در رشتههای موسیقی، حرکات موزون و تئاتر از دانشگاه بریگام یانگ فارغالتحصیل شد. هر سه کتاب اول او از پرفروشترینهای نیویورکتایمز بودهاند. همچنین، کتاب رامپ نامزد چندین جایزهٔ محلی و برندهٔ جایزهٔ بهترین کتاب کودک انجمن بینالمللی سوادآموزی شد.
لیسل در جدیدترین کتاب خود، گرامپ، خط داستانی متفاوت و تازهای را از افسانهٔ سفیدبرفی رقم میزند. او با خانوادهاش در شیکاگو زندگی میکند و همواره به تغییر افسانههای قدیمی مشغول است.
بخشی از کتاب جک؛ داستان (واقعا) واقعی جک و لوبیای سحرآمیز
چه افتضاحی! چه افتضاحی! قورباغهای غولپیکر، همین الان خواهرم را برداشت برد. وقتی در سرزمین خودم بودم، همیشه رؤیای همچین چیزی را در سرم میپروراندم و فکرش باعث میشد از خنده رودهبر شوم. ولی وقتی رؤیاهای آدم تبدیل به واقعیت شوند، دیگر آنطوری نیستند. هیچوقت در خواب هم نمیدیدم که زبان قورباغهای تا به این حد بلند باشد. زبانش به اندازهٔ خود آنابلا بلند بود و آن چشمهای قلمبهاش... خیلی گرد و گرسنه بودند.
دنبال قورباغه دویدم، از روی سنگریزهها جست زدم و جاخالی دادم که به علفهای بلند نخورم. همیشه خوب میتوانستم قورباغهها را بگیرم، ولی قورباغهٔ غولپیکر، کلاً بحثش فرق دارد. مثل گرفتن گوزنی خرامان یا گرازی وحشی بود. اینکه چقدر سریع بدوم، هیچ اهمیتی نداشت، قورباغه دورتر و دورتر و صدای جیغهای آنابلا ضعیفتر میشد، بعد قورباغه روی زمینی سربالایی پرید و از جلوی چشمم ناپدید شد.
تندتر دویدم، گزش پهلوها و درد پاهایم را نادیده گرفتم. علفهای خشکیده، مثل شلاق به پایم ضربه میزدند و دور مچ پایم میپیچیدند و عمداً داشتند سد راه من میشدند.
به بالای تپه رسیدم و زمین رو به سراشیبی میرفت. پایین آن شیب تند، رودی باتلاقی بود که به صورت مارپیچی از منطقهای جنگلی میگذشت. شاید برای غولها فقط حوضچه یا جمع شدن یک مشت قطرهٔ آب بود، ولی برای من، حکم نهری باتلاقی و غولپیکر را داشت. باید قبل از اینکه دیر میشد، آنابلا را پیدا میکردم. الانش هم خیلی دیر شده بود؟ تصویر قورباغهای که پای استخوانی کوچکی از کنار دهانش آویزان بود، جلوی چشمم آمد.
تصویرش را از ذهنم بیرون کردم و از تپه پایین دویدم. موقع رفتن، پایم به سنگها و شاخهها و برگهای پخشوپلا گرفت و سکندری خوردم. روی زمین سراشیبی غلتیدم و تلوتلو خوردم تا بالاخره به پایین تپه رسیدم؛ جایی که زمین مسطح میشد و لبهٔ باتلاق قرار داشت.
روی آب را لایهٔ قهوهای متمایل به سبز پوشانده بود. علفهای پوسیده و نیها از بستر باتلاق بیرون زده بودند. درختی قطعشده با ریشههای پوسیده و چروک، روی آب افتاده بود. حلزونهای غولپیکری به ریشههای لزج درخت چسبیده و شتههای درخت در همهجا پراکنده بودند. کِرم غولپیکری به بزرگیِ مار، داشت لجن میخورد.
هوا بوی کپک و تعفن میداد، مثل بوی دلورودهٔ فاسد ماهی. هر بار که قدمی برمیداشتم، پایم صدای مکیده شدن داخل گِل را میداد. شِلپ! تازه، صدای شوم صدها حشرهٔ گرسنه هم فضا را پر کرده بود.
بررررررر
پکپکپکپکپکپکپک
ویزززززززززز
حجم
۲۴۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۰۰ صفحه
حجم
۲۴۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۰۰ صفحه
نظرات کاربران
یکی از طوفان های ناگهانی و بی علت، پدر جک را به محلی نامعلوم می برد. تنها راهی که به ذهن جک می رسد آن است که گاوشان را با لوبیاهای سحرآمیزی که می توانند او را به آن سوی
سلام به طاقچه گلم💐 به خاطر اینکه این کتاب زیبا رو در قسمت طاقچه بینهایت که گذاشتی ازت ممنونم😘🌷