دانلود و خرید کتاب دختران یاس مارتا هال کلی ترجمه پگاه ملکیان
تصویر جلد کتاب دختران یاس

کتاب دختران یاس

انتشارات:نشر گویا
امتیاز:
۳.۵از ۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب دختران یاس

رمان دختران یاس نوشته مارتا هال کلی داستانی درباره زنانی است که در جریان جنگ جهانی دوم از خود پایداری و شجاعت نشان دادند.

درباره کتاب دختران یاس

 در سپتامبر سال ۱۹۳۹ زمانی که هیتلر به لهستان حمله می‌کند در امریکا زندگی یک زن ثروتمند نیویورکی به اسم کرولاین فری‌دی به هم می‌ریزد. همزمان در لهستان نوجوانی به نام کاشیا کوزمریک در تلاش است نقش خود را به عنوان قاص در جنبش مقاوت به خوبی ایفا کند. او در این تلاش دنیای سبکیسر نوجوانی را ترک می‌کند.

 پزشک جوان و جاه‌طلب آلمانی، هرتا اوبر هیوزر استخدام شدن به عنوان پزشک دولتی را امری حیاتی می‌داند اما به محض این که استخدام می‌شود، خود را در سیطره نظام مردسالارانه حزب نازی می‌یند.

زندگز این سه زن در گیرودار اتفاقات غیرقابل تصوری به نقاط عطف خود نزدیک می‌شوند. داستان آنها از قاره‌ها گذر می‌کند از نیویورک به پاریس و لهستان و آلمان می‌رود. هرکدام از این زنان در تلاشند تا عدالت را برای هم‌نوعان خود احیا کنند.

 نویسنده در این اثر قدرت زنان گمنامی را نشان داده است که در کنار جستجوی عشق و آزادی و فرصت‌های تازه می‌توانند مسیر تاریخ را عوض کنند.

 خواندن کتاب دختران یاس را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه‌مندان به رمان‌های خارجی به ویژه رمان‌هایی با موضوع جنگ جهانی دورم را به خواندن این کتاب دعوت می‌کنیم

بخشی از کتاب دختران یاس

نیمه شب، من و پدر با پای پیاده شش بلوک از خانهٔ زیرزمینی‌مان دور شدیم تا رسیدیم به قسمت زیباتری از شهر دوسلدورف. به خانه‌های سنگی سفید، جایی که خدمتکارها خیابان‌ها را جارو کرده و گل‌های شمعدانی‌پشت پنجره‌ها را هرس کرده بودند. اواخر سپتامبر بود؛ اما هوا هنوز گرم بود. اسمش را گذاشته بودند «هوای پیشوا»، چون این فصل موفقیت‌های هیتلر را در لشکرکشی‌هایش به ارمغان آورده بود که در رابطه با لهستان قطعاً موفقیت‌آمیز بود.

از پله بالا رفتم و جلوی درِ دولنگه‌ای که تزیینات آهنی سفیدی شیشهٔ یخی‌اش را آراسته بود ایستادم. دکمهٔ نقره‌یی را فشار دادم. اصلاً کتز۵۹ خانه بود؟ نور ضعیفی از پشت شیشهٔ یخی معلوم بود؛ اما فانوس‌های گازیِ دو طرفِ در خاموش بودند. پدر توی خیابان، توی تاریکی منتظر بود. دست‌هایش را دور شکمش حلقه کرده بود.

من آن سالی که علائم بیماری‌پدر آنقدر شدید شد که مجبور شد به دنبال درمانگرِ پیرِ یهودیِ مورد علاقه‌اش - مردی به اسم کتز - برود بیست‌وپنج ساله بودم. اجازه نداشتیم به یهودی‌ها بگوییم دکتر. کلمهٔ «درمانگر» ترجیح داده می‌شد. هیچ‌کدام از آریایی‌ها مجاز به رفت‌وآمد با پزشکان غیر آریایی نبودند؛ اما پدرم به‌ندرت از قوانین تبعیت می‌کرد.

صدای زنگ در، از جایی در ته خانه به گوش رسید. من هرگز پایم را در خانهٔ هیچ یهودی‌ای نگذاشته بودم و علاقه‌ای هم برای انجامش نداشتم؛ اما پدر اصرار کرد که همراهش بروم. می‌خواستم تا جایی که امکان داشت، کمتر آنجا وقت بگذرانم.

نور درخشانی از پشت شیشهٔ یخی ظاهر شد و یک سایهٔ سیاه آمد سمت در. درِ سمت راستم باز شد و یکی از هم‌کلاسی‌های سابق دانشکدهٔ پزشکی‌ام جلوی در ظاهر شد. او هم یکی از خیل دانشجوهای یهودی‌ای بود که دیگر در دانشکده جایی نداشت. لباس کامل بر تن داشت و بلوزش را توی شلوارش گذاشته بود.

گفت: «این وقت شب چی می‌خواین؟»

پشت سرش کتز از پله‌ها پایین آمد و قدم‌هایش روی فرش ضخیم راه‌پله کاملاً بی‌صدا بود. دنبالهٔ لباس‌خواب آبی‌اش پشت سرش نوسان می‌کرد. کاملاً مردد بود و مثل عجوزه‌ها قوز کرده و چشم‌هایش گشاد شده بود. یعنی منتظر گشتاپو بود؟

پدر لنگان لنگان از پله‌ها بالا آمد و کنار من ایستاد. دستش را روی چهارچوب در گذاشت و گفت: «عذر می‌خوام آقای دکتر. خیلی متأسفم که مزاحم‌تون شدم؛ اما دردم غیر قابل تحمل شده.»

وقتی کتز پدر را شناخت، لبخند زد و ما را دعوت کرد داخل. وقتی وارد خانه شدیم، دانشجوی سابق پزشکی به من نگاه کرد و چشم‌هایش را ریز کرد.

کتز ما را به اتاق مطالعهٔ قفسه‌بندی‌شده‌اش که سه برابر کل خانهٔ ما بود راهنمایی کرد. قفسه‌ها پر از کتاب‌های جلد چرمی بود. یک راه‌پلهٔ مارپیچ هم داشت که به‌سمت طبقهٔ دوم که یک بالکن نرده‌دار بود و قفسه‌ها و کتاب‌های بیشتری داشت هدایت می‌شد. کتز کلید روی دیوار را زد و چلچراغ کریستال بالای سرمان که هزاران آویز داشت، روشن شد و پرتوهای نورش را به همه‌جا پاشید.

کتز پدر را روی یک صندلی که شبیه تاج‌وتخت پادشاهی بود، نشاند. من نوک انگشت‌هایم را روی دستهٔ صندلی، روی گلدوزی‌های قرمز با رشته‌های طلا کشیدم. نرم و باحال بود.

کتز گفت: «مزاحمتی نیست. داشتم کتاب می‌خوندم.» و از روی شانه‌اش به دانشجوی سابق پزشکی گفت: «کیفم رو بیار لطفاً. یه لیوان آب هم برای آقای اوبرهازر۶۰ بیار.»

مرد جوان لب‌هایش را محکم روی هم فشار داد و از اتاق رفت بیرون.

کتز گفت: «از کی دردت آنقدر شدت گرفت؟»

من یهودی‌های زیادی را نمی‌شناختم، اما حکایات و داستان‌های زیادی دربارهٔ آن‌ها در کتاب‌های مدرسه و مجلهٔ هفتگی دشتوما۶۱ خوانده بودم. آدم‌هایی طماع و کنترل‌گر. آن‌ها بازار شغل‌های وکالت و پزشکی را به انحصار خود درآورده بودند. اما انگار کتز از دیدن پدر خوشحال بود... عجیب بود، چون این موقع شب سرزده آمده بودیم و مزاحمش شده بودیم. او مردی بود که به کارش علاقمند بود.

پدر که شکمش را گرفته بود، گفت: «از موقع شام.»

من آن موقع‌ها تقریباً درسم را دانشکدهٔ پزشکی تمام کرده بودم و می‌توانستم پدر را راهنمایی کنم؛ اما او اصرار داشت که کتز را ببیند.

همانطور که کتز داشت پدر را معاینه می‌کرد، من هم نگاهی به اتاق انداختم. آن شومینهٔ مرمر سیاه‌وسفید، آن پیانوی بزرگ. کتاب‌های توی قفسه چرب و گردوخاکی به نظر می‌آمدند. هرکدامشان بیشتر از پولی که من توی یک سال از کار نیمه‌وقت برش گوشت کبابی توی قصابی دایی هینز۶۲ درمی‌آوردم، می‌ارزیدند. شکی نبود که کتاب‌های استفاده‌شدهٔ زیادی از فروید در بین کتاب‌ها وجود داشت. چندتا آباژور هم در اطراف اتاق بود که حتی وقتی کسی از اتاق استفاده نمی‌کرد، روشن بودند. کاش مادر اینجا بود و می‌توانست این حجم از اسراف را ببیند.

کتز با انگشتانش دو طرف گردن پدر را معاینه کرد. وقتی دست 

  


یاس «BTS»
۱۴۰۱/۰۱/۰۲

کتاب خیلی خوبی بود

کافه کتاب
۱۴۰۱/۰۹/۱۱

کتاب در مورد جنگ جهانی دوم سرگذشت همزمان ۳ زن یکی فرانسوی یکی لهستانی و یک آلمانی در بحبوحه جنگ جهانی دوم من کتاب در مورد جنگ جهانی زیاد خواندم ولی این کتاب خیلی رویت قشنگی داره اصلا خسته کننده

- بیشتر

حجم

۵۱۱٫۵ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۵۹۶ صفحه

حجم

۵۱۱٫۵ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۵۹۶ صفحه

قیمت:
۱۳۵,۰۰۰
۴۰,۵۰۰
۷۰%
تومان