کتاب فردا دیر است
معرفی کتاب فردا دیر است
فردا دیر است جدیدترین اثر انیس لودیگ نویسنده فرانسوی است که انتشارات آلبن میشل آن را منتشر کرده است. این اثر با ترجمه آریا نوری منتشر شده است.
درباره کتاب فردا دیر است
اریک و دختر خردسالش آنانینا هفت سالی است که تنها زندگی میکنند و سوار بر یک گاری از شهری به شهر دیگر سفر میکنند. آنها این سبک زندگی را خودشان انتخاب کردهاند. روزگار میگذرد تا این که یک شب در ماه ژوئن طوفان و تگرگ سختی میشود و آنها مجبور میشوند در خانه زنی به نام ولانتین را بزنند. این رویارویی زندگی هر سه آنها را تغییر میدهد.
انیس لودیگ در این کتاب توانسته فضای اثر قبلی خود «کمی پیش از خوشبختی» را تکرار کند و به دریای مواج احساسات آدمی قدم بگذارد. او به ما میگوید به میل و شوقق به زندگی چقدر قوی است و چه مرهم خوبی برای زخمهای انسان است.
درباره انیس لودیگ
انیس لودیگ متولد سال ۱۹۷۳ در آلزاس فرانسه است. او که مادر سه فرزند است، نویسندگی را پس از فوت یکی از پسرانش به علت بیماری، آغاز کرد. وی، برای آگاهکردن دوستان، آشنایان و خانواده از وضعیت فرزندش، گزارشی هفتگی مینوشت و آن را در صفحهٔ شخصیاش در فضای مجازی منتشر میکرد. پزشک فرزندش نیز هرازگاهی آن گزارشها را مطالعه میکرد، بنابراین به انیس گفت که استعداد بالایی در توصیف از خود نشان داده است. دیگران نیز با خواندن آن گزارشهای هفتگی به او توصیه کردند به نوشتن ادامه دهد.
نخستین کتاب وی در سال ۲۰۱۱ به رشتۀ تحریر درآمد و او توانست جایزهٔ رمان برتر از دیدگاه خوانندگان مجلهٔ زن امروز را به دست آورد. دومین کتاب او با عنوان «کمیپیش از خوشبختی» در سال ۲۰۱۳ نوشته شد و جایزهٔ خانهٔ مطبوعات فرانسه را به خود اختصاص داد. سومین کتاب او با عنوان «همراهش برو» در سال ۲۰۱۴ منتشر شد.
بخشی از کتاب فردا دیر است
گائل وقتی مرا دید که پس از اتمام ساعت کلاسها با سرعت هرچه بیشتر وسایلم را جمع میکنم، گفت: «ترسیدی، آره؟»
به او نگاه نکردم، تنها لبخندی بر لب آوردم که ظاهرم را حفظ کنم و نشان دهم هیچ مسئلۀ مهمینیست.
- اصلاً تقصیر توئه!
- اگر نیازی شد حتماً به من زنگ بزن. ماشین هست.
- اونم وسیلۀ نقلیه داره.
- بله، یه گاری بدون سقف! مال من مدرن تره! خیالت راحت.
- خیلی با نمکی! مثلاً چیزی بشه میخوای چی کار کنی؟ مدرسه رو ببندی، ول کنی بیای کمک من؟
- تا فردا، حواست فقط خوب باشه.
- به چی؟
- به خودت.
دیگر به حرفهایش گوش نمیدهم. خودش اعتقاد دارد اگر به توصیههایش گوش کنم، زندگیام بسیار بهتر میشود. اگرچه از محبتی که به من دارد احساس خیلی خوبی میکنم، بعضی وقتها هم دست و پا گیر میشود. گائل را مثل برادر نداشتۀ خودم دوست دارم. هم شخصیت بسیار شوخ طبعی دارد و هم همیشه کاملاً مراقبم است.
مردی بسیار مستحکم است، صد و هشتاد سانتی متر قد دارد و صد و سی کیلو وزن. به کوهی از مهربانی و توجه میماند. ولی با حرفهایی که زد مرا نگران کرده است. پس از خروج از مدرسه، با نسخهای که در دست دارم و دفترچۀ بیمۀ آن مرد به داروخانه میروم. وانمود میکنم دارو برای یکی از دوستانم است. مسئول داروخانه با شک به من نگاه میکند، در این دهکده و نواحی اطراف آن، همه تا شعاع ده کیلومتری بقیه را میشناسند، بنابراین، کوچکترین حرکتی جلب توجه میکند. همین هم کمی مرا میترساند، ممکن است برای من حرف دربیاورند که مردی غریبه و دخترش را خیلی راحت به خانهام راه دادهام.
با دلی سرشار از آشوب به سمت خانهام برمیگردم. نزدیک که میرسم، پیش از هرکاری با چشمانم دنبال گاری میگردم.
قلبم نزدیک است از جایش دربیاید. در گاراژ کاملاً باز است، ولی دیگر اثری از گاری به چشم نمیخورد. انگار ناپدید شده باشد. با نگرانی هرچه بیشتر خودرو را جلوی در خانه پارک میکنم. سگم خیلی سریع به سویم میآید، ولی وقتی با حال و روز من روبهرو میشود، انگار خودش متوجه میشود زمان ناز و نوازش نیست، چون خیلی سریع کنار میرود. وارد میشوم و بیدرنگ نگاهم به آنانینا میافتد که بر روی مبل سالن نشسته است، کتابی در دست دارد و دو گربۀ من نیز در کنارش هستند. یک آن با خودم فکر میکنم نکند آن مرد هم جواهراتم را برده باشد و هم دخترش را برای من گذاشته باشد تا از او نگهداری کنم؟
- پدرت اینجا نیست؟
- چرا، گفت با گوستاو گاری رو میبره پشت خونه که در امان باشه. الان بر میگرده.
نفسی از سر آسودگی خیال میکشم.
- بهتری؟
- بله.
- آنتی بیوتیکهایی رو که دکتر برات تجویز کرده آوردم، همین الان اولیش رو بهت میدم. قبلاً قطره مصرف کردی؟
- نه!
- میخوای یه شکلات داغ هم باهاش بهت بدم؟
- بله خیلی ممنون میشم.
- داری چی میخونی؟
- جمعه یا حیات وحش.
- جدی؟ خب چطوره؟
- تقریباً تموم شده.
- برای کسی به سن تو خیلی زود نیست؟
- نه، چطور مگه؟
- خیلی کتاب میخونی؟
- بله.
- توی گاری دیگه چه کارایی میکنی؟
پدرش به درون میآید و حرفم نیمه تمام میماند. پس از آنکه سگ را حسابی نوازش میکند، وارد میشود. پیش از ورود به خانه نیز چکمههای کارش را در میآورد. شک و تردیدی که گائل به وجودم انتقال داده بود باعث میشود با دیدن او نوعی احساس خوشحالی به وجودم راه یابد. با من دست میدهد:
- گاری رو بردین اون عقب؟
- نه اصلاً، هیچ مشکلی نیست.
- باید به فکر تعمیر کردنش هم باشیم و این کار زمان میبره. شما این نزدیکی ها هتلی سراغ دارین؟
- هتل برای چی؟ من طبقۀ بالا اتاق خالی دارم. گمان نمیکنم دیگه نیازی باشه شما برین هتل!
- من اینطوری معذب میشم.
- من نه.
- پس اجارۀ اتاق رو بهتون پرداخت میکنم.
- همین که در کار روزمره بهم کمک کنین کافیه.
- براتون خرید میکنم.
- راستش، من و گوستاو تقریباً از بیرون چیزی تهیه نمیکنیم. همه چیزمون رو خودمون حاضر میکنیم. سبزی، میوه، گوشت، شیر تازه و ...
- بله، من انباریتون رو دیدم، خیلی هم جالب بود.
- تازه، ما الان اول بهاریم و بخش زیادی از ذخیرهمون توی زمستون مصرف شده بود.
- با این وضع میتونین چندسالی رو در انزوا زندگی کنین!
- من و گوستاو عاشق کارای باغبونی هستیم.
- گوستاو پدربزرگ شماست؟
- هم بله هم نه، همسایمه، از وقتی من اومدم، اینجا بوده.
- آدم مهربونیه.
- خیلی بیشتر از این حرفا.
اریک به سمت دخترش رفت و در کنار او نشست. سپس آنا را در آغوش گرفت و با هم به منظرۀ زیبای بیرون خیره شدند. در همان حال نیز اریک سر دخترش را بهآرامی هرچه بیشتر نوازش میکرد. با دیدن آن صحنه متوجه شدم تا چه اندازه به محبتهایی اینچنین نیازمندم. تا چه اندازه دوست دارم یک نفر مرا در آغوش بگیرد و سرم را نوازش کند. هرکسی که خلاف این ادعا کند، بیشک دروغگوست. همۀ آدمها ذاتا به ناز و نوازش نیاز دارند، این نیاز در وجود انسان نهفته شده است.
خودم نیز فراموش کرده بودم که تا چه اندازه به چنین محبتهایی نیازمندم. میکوشم ذهنم را منحرف کنم. به اتاقم میروم، لباسهایم را عوض میکنم و به باغچه میروم تا کمی با گوستاو باغبانی کنم.
باغبانی همیشه این امکان را برای من فراهم آورده است تا ذهنم را از هرچیزی که میخواهم دور نگه دارم. از اینکه او را به خانهام راه دادهام حتی کمی هم احساس پشیمانی میکنم، اگر این کار را نمیکردم، الان ذهنم به این صورت منحرف نمیشد. کمک کردن به دیگران خیلی هم خوب است، ولی به شرطی که پس از آن احساس پشیمانی به سراغت نیاید...
دفعۀ بعدی که بخواهم غریبهای را به خانهام راه بدهم، پیش از آن بیشتر فکر میکنم..
حجم
۱۹۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه
حجم
۱۹۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۹۶ صفحه
نظرات کاربران
یه کتاب متوسط که از اولش میشد آخرش رو حدس زد چندان جالب نبود