دانلود و خرید کتاب فرزندان تاریکی؛ جلد اول مارگرت پیترسن هدیکس ترجمه مروا باقریان
تصویر جلد کتاب فرزندان تاریکی؛ جلد اول

کتاب فرزندان تاریکی؛ جلد اول

معرفی کتاب فرزندان تاریکی؛ جلد اول

در دل سایه‌ها جلد اول از مجموعه فرزندان تاریکی نوشته مارگرت هدیکس است. مجموعه فرزندان تاریکی را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

 درباره مجموعه فرزندان تاریکی

داستان در جامعه‌ای می‌گذرد که داشتن فرزند سوم جرم است. خطر همیشه در کمین فرزندان سوم خانواده‌ها است چون آنها وجودشان غیرقانونی است و پلیس جمعیت ممکن است هرلحظه آنها را شناسایی کند و سراغشان برود. این کودکان بیچاره فرزندان تاریکی نام دارند و لوک گارنر قهرمان این داستان که سیزده سال دارد نیز یکی از همین فرزندان تریکی است.

لوک تابه حال به مدرسه نرفته و هیچ وقت هم جشن تولدی برایش گرفته نشده است. هیچ شبی با دوستانش بیون نبوده و درواقع هیچ دوستی نداشته است. او از فرزندان سومی است که پلیس جمعیت وجودشان را ممنوع کرده و جرم دانسته است. حالا مدتی است که دارند کنار مزرعه خانوادگی‌شان یک شهرک می‌سازند و او حتی دیگر اجازه ندارد بیرون برود.

لوک روزها را کسالت‌بار می‌گذراند تا این که یک روز خیلی اتفاقی چهره دختری پشت پنجره خانه‌ای می‌بیند و می‌فهمد که آن خانواده دو بچه دیگر هم دارند. او بلاخره یکی مثل خودش را پیدا می‌کند. کسی که حاضر است برای بیرون آمدن از تاریکی هرکاری بکند. لوک و جن با هم ارتباط می‌گیرند و نقشه‌ای را که جن کشیده دنبال می‌کنند. نقشه‌ای خطرناک. اما آیا آنها چاره دیگری هم دارند؟

 خواندن کتاب فرزندان تاریکی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 نوجوانان بالای ۱۲ سال مخاطبان این کتاب‌اند.

درباره مارگرت هدیکس

مارگرت پیترسن هدیکس در سال ۱۹۶۴، در شهر واشینگتن کورت هاوس در ایالت اوهایو متولد شد. پدرش کشاورز بود و او در مزرعهٔ پدری به دنیا آمد و بزرگ شد. او در دانشگاه میامی، در رشتهٔ خبرنگاری و داستان‌نویسی تحصیل کرد و برای کودکان و نوجوانان کتاب‌های متعددی نوشت.

خانم هدیکس هم‌اکنون به همراه همسر و دو فرزندش در شهر کولومبوس ایالت اوهایو زندگی می‌کند.

 بخشی از کتاب در دل سایه‌ها؛ فرزندان تاریکی؛ جلد اول

لوک درِ آشپزخانه را ول کرد تا پشت سرش به هم کوبیده شود و برایش اصلاً مهم نبود. از شدت عصبانیت چشمانش می‌سوختند. جن چطور جرئت کرده بود آن‌طور بگوید برای تو یکی وقت ندارم. خیال کرده بود چه کسی است؟ لوک پاکوبان از پله‌ها بالا رفت. جن همیشه فکر می‌کرد از او بهتر است فقط چون یک بارُن بود. با نوشابه و چیپس سیب‌زمینی و کامپیوتر آن‌چنانی‌اش، مدام پز می‌داد. خب که چه؟ حالا چون پول پدرومادرش از پارو بالا می‌رفت، معنایش این نبود که آدم خاصی است. خودش که آن را به دست نیاورده بود. اصلاً مگر که بود؟ فقط یک دختر بزرگ ابله. با خودش فکر کرد که‌ای کاش اصلاً هیچ‌وقت به آنجا نرفته بود. جن فقط و فقط پُز می‌داد و پُز می‌داد و پُز می‌داد و خودنمایی می‌کرد. تظاهرات هم همین بود؛ خودنمایی: آهای، من یه بچهٔ سومم و می‌تونم راه بیفتم برم خونهٔ رئیس جمهور و هیچ‌کس هم کاری به کار من نداره. کاش یک نفر او را با تیر می‌زد. آن‌وقت می‌فهمید دنیا دست کیست.

لوک وقتی درِ اتاق زیرشیروانی را پشت سرش می‌بست، یک‌دفعه از حرکت ایستاد. نه، نه! حرفش را پس گرفت. نمی‌خواست کسی او را با تیر بزند. زانوهایش سست شدند و مجبور شد روی پله‌ها بنشیند. یک‌دفعه تمام عصبانیتش به ترس تبدیل شد. اگر کسی او را با تیر می‌زد چه؟ یاد شعاری افتاد که جن از او خواسته بود دست بگیرد. «به من آزادی بده یا جانم بسِتان.» یعنی جدی می‌گفت؟ یعنی انتظار داشت که...؟ نگذاشت به بعدش فکر کند. اگر هیچ‌وقت برنمی‌گشت چه؟ باید می‌رفت؛ حتی شده برای مراقبت از جن؛ اما نمی‌توانست...

لوک صورتش را با دستانش پوشاند و سعی کرد از افکار خودش پنهان شود.

چند ساعت بعد، مادر او را دید که هنوز روی پله کز کرده بود. «لوک! بی‌قرار شدی که من زودتر برسم خونه؟ روز خوبی داشتی؟»

لوک جوری به او خیره شد که انگار او یک تصویر خیالی از جهانی دیگر بود. اصلاً نمی‌توانست آن‌همه حرف را پیش خودش نگه دارد. آماده برای اینکه همه‌چیز را از دلش بیرون بریزد، دهان باز کرد و گفت: «من...»

مادر روی پیشانی‌اش دست گذاشت.

«مریض شدی؟ خیلی رنگ‌وروت پریده... لوک! تمام طول روز دلم برات شور می‌زنه؛ اما بعد به خودم یادآوری می‌کنم که جات توی خونه امنه و از آسیب دوری.» لبخندی کم‌جان به او زد و موهایش را به‌هم‌ریخت.

لوک به‌زحمت آب‌دهانش را قورت داد و به خودش آمد. چه فکری با خودش کرده بود؟ او نمی‌توانست دربارهٔ جن با کسی حرف بزند. نمی‌توانست به او خیانت کند.

به‌دروغ گفت: «خوبم.» دستپاچه اضافه کرد: «فقط یادته که خیلی وقته توی آفتاب بیرون نرفتم. البته گلایه‌ای ندارم.»

و دوباره خودش را پنهان کرد.



AMIr AAa i
۱۴۰۰/۱۱/۱۹

باحال

* Saba *
۱۴۰۰/۰۴/۰۸

بد نبود البته هنوز زیاد داستان پیش نرفته لطفا جلدهای بعدیش رو هم توی طاقچه بزارید

sana
۱۴۰۲/۰۱/۲۰

کوتاه و جالب بود تو سه ساعت خوندمش و واقعا بخاطر جن ناراحت شدم

گمشده در دنیای کتاب ها :(
۱۴۰۲/۰۷/۱۶

کتاب «فرزندان تاریکی» رمانی نوشته ی «مارگارت پیترسون هدیکس» است که اولین بار در سال 1998 چاپ شد. پسری دوازده ساله به نام «لوک گارنر» در حکومتی استبدادی به دنیا آمده که در آن، خانواده ها فقط مجاز هستند دو

- بیشتر
maryan
۱۴۰۱/۱۱/۰۶

کتاب مجموعه ۷ قسمتی هست که فعلا تا جلد ۴ در طاقچه وجود داره داستان درباره بچه های هست که وجودشون ممنوعه و شخصیت اصلی داستان هم جزو از همین گروه هست داستان برای من متن جذاب و روانی داشت

- بیشتر
هانیه
۱۳۹۹/۱۲/۲۳

داستان جالب و قشنگی داشت اما یکم توقعم بیشتر بود

☆...○●arty🎓☆
۱۴۰۳/۰۵/۰۲

اوایل کتاب حالت کسل کننده ای داشتی ولی در ادامه کتاب رویدادهای هیجانی و جذاب رو به نمایش گذاشت که به نظر من واقعا کتاب رو جذاب و خواندنی میکرد.🙂 موضوع تازه و جالبی داشت از خوندنش پشیمون نمیشید🤍

winchester
۱۴۰۳/۰۲/۲۹

جالب و متفاوت بود ب نظرم یکم عمیق تر از ظاهرش بود

starlight
۱۴۰۲/۱۱/۱۶

داستان متفاوت و جالبی بود - توی یه روز خوندمش :))) درباره ی زمانیه 🌍 که داشتن فرزند سوم جرم به حساب میاد و بنابرین به این بچه ها فرزندان سایه میگن- شخصیت اصلی این داستان هم لوکه ، فرزند

- بیشتر
کاربر ۱۴۲۰۶۰۹
۱۴۰۲/۰۷/۲۶

این کتاب قسمت اول یک مجموعه ۷ قسمتیه که فعلا ۴ جلدش اینجا موجوده،یک قانون از طرف دولت وضع شده که مردم نمیتونن بیشتر از دوتا بچه داشته باشن بچه های سوم به بعد قانونی نیستن و اگه بدونن خانواده

- بیشتر
اگر آدمی شما را از ته دل دوست داشته باشد، می‌تواند اگر در خطر باشید، از کیلومترها دورتر صدایتان بزند.
کاربر samin
دولت ما یه دولت مستبده و دولت‌های مستبد هیچ‌وقت از حقیقت خوششون نمی‌اومده.»
aram0_0
«خب که چی؟ اونجا که برسیم دیگه برام مهم نیست کی به کی زنگ می‌زنه. به درَک، اصلاً شاید خودم به پلیس جمعیت زنگ بزنم. با جمعیت هزارنفری هیچ‌کاری نمی‌کنن؛ به‌خصوص حالا که خیلی از ما با مقامات دولت نسبت داریم. مجبورشون می‌کنیم به حرفمون گوش بدن. ما یه انقلابیم!»
کاربر ۳۵۹۴۹۱۰
«دولت فقیر نگه داشتن مردم رو توجیه می‌کنه و می‌گه آدم‌ها اگه درست روی مرز زندگی و مرگ باشن، سخت‌تر کار می‌کنن. البته که دولت تمام تلاشش رو می‌کنه که بیشتر مردم ـ اون‌هایی که همکاری می‌کنن ـ زنده بمونن.
winchester
«من هنوز نمی‌تونم بیام. معذرت می‌خوام. دلیلش داشتن پدرومادریه که کشاورز هستن، نه وکیل و بارُن. آدم‌هایی مثل تو تاریخ رو تغییر می‌دن. آدم‌هایی مثل من... ما هر اتفاقی که بیفته، می‌پذیریم.» «نه! اشتباه می‌کنی. تو می‌تونی اتفاقات رو رقم بزنی.»
☆...○●arty🎓☆
«امیدواری به هیچ دردی نمی‌خوره! عمل، تنها چیزیه که به کار می‌آد.»
nil
هیچ وقت به ذهن لوک نرسیده بود که آشنا شدن با شخصی دیگر باعث می‌شود نگرانی یک نفر دیگر هم به آدم اضافه شود.
aram0_0
لوک گفت: «نه. می‌خواست زندگی کنه؛ نه اینکه بمیره، نه اینکه قایم بشه. می‌خواست زندگی کنه!» کلمات بارها و بارها در ذهنش تکرار شدند: «نه که قایم بشه! زندگی کنه! نه که قایم بشه؛ زندگی کنه.»
☆...○●arty🎓☆
گاهی دولت را شبیه به یک آدم چاق بدجنس گنده، با قدی دوسه‌برابر یک مرد عادی تجسم می‌کرد که دور می‌زد و سرِ مردم داد می‌کشید: «ممنوع!» و «دست نگه دارید!» شاید به‌خاطر حرف‌های پدرومادر و برادرهای بزرگ‌ترش بود که می‌گفتند: «دولت اجازه نمی‌ده دوباره اونجا ذرت بکاریم»؛ «دولت قیمت‌ها رو پایین نگه می‌داره»؛ «دولت از این محصول خوشش نمی‌آد.»
starlight
من الان و شاید فردا قدرت دارم، هفتهٔ دیگه؟؟؟؟ سال دیگه؟؟؟؟؟ از این دولتی که داریم هیچ‌چیزی بعید نیست. یک روز مخلص عزیزکرده‌ای و روز بعد، عنصر نامطلوب. خدا می‌دونه. هیچ تضمینی نیست.
mattin
«جلوی جن رو بگیرم؟ مثل این می‌مونه بخوام جلوی خورشید رو بگیرم.»
mattin
«امیدواری به هیچ دردی نمی‌خوره! عمل، تنها چیزیه که به کار می‌آد.»
mattin

حجم

۱۳۱٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

حجم

۱۳۱٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

قیمت:
۷۶,۰۰۰
تومان