کتاب لانه کاغذی
معرفی کتاب لانه کاغذی
کتاب لانه کاغذی داستانی از کنت آپل با ترجمه مرجان حمیدی است. داستانی که از مشکلات یک خانواده میگوید که یکی از فرزندانشان به بیماری ناشناختهای دچار شده است. این شاهکار وهمآلود و جذاب ناتوانیها ،ترسها و رویاهای انسان را به تصویر کشیده است.
کتاب لانه کاغذی جایزه ادبیات کودک TD را از آن خود کرده است.
انتشارات پرتقال با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب لانه کاغذی
کنت آپل کتاب لانه کاغذی را در سال ۲۰۱۵ منتشر کرد. داستان درباره پسری به نام استیو است.
فصل تابستان رسیده است و همه بچهها با خوشحالی میخواهند از تعطیلات تابستانی، بازیهای تمام نشدنی و زندگی در زیر آفتاب درخشان تمام استفادهشان را بکنند. اما برای استیو فرا رسیدن تابستان فقط به نگرانیهایش اضافه میکند.
استیو و نیکول این تابستان برادردار شدهاند. اما برادر کوچک آنها به یک بیماری سخت و ناشناخته مبتلا شده است. نه پدر و مادر نه پزشکان و نه حتی کتابها نمیدانند بیماری او چیست و چگونه درمان میشود. پدر و مادر هر روز به بیمارستان میروند و مرتب با برگههای عکس و آزمایش به مطب دکتر برمیگردند. اکثر اوقات در حال مطالعه هستند و سخت تلاش میکنند تا قوی باقی بمانند. استیو همه اینها را میبیند. او نگران برادرش است که با مرگ میجنگد و نگران پدر و مادرش است که خیلی اوقات بعد از مطالعهشان ناراحتتر از قبل میشوند.
اما استیو یک نگرانی دیگر هم دارد. یک لانه زنبور روی لبه پشت بام قرار دارد و هر بار که نگاهش میکند انگار از قبلش بزرگتر شده است. یک شب اتفاق عجیبی میافتد: ملکه اسرارآمیز زنبورها به رویای استیو میرود و به او میگوید میتواند کاری کند که حال برادر کوچکش خوب شود. البته فقط در صورتی که بخواند و بله بگوید. انگار بالاخره یک نفر دعاهای استیو را شنیده است. اما استیو همچنان نگران است. بله کلمه قدرتمندی است. اگر آن را بگوید بعدا میتواند پسش بگیرد؟
کتاب لانه کاغذی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این داستان جذاب میتواند شما را به سفری خیالی در اعماق افکار انسانها ببرد و امیدها، رویاها و ترسهای بشر را نشانتان بدهد. اگر از ادبیات نوجوان لذت میبرید و به دنبال یک داستان جذاب برای معرفی به نوجوانتان میگردید کتاب لانه کاغذی انتخاب خوبی برای شما است.
درباره کنت آپل
کنت آپل، ۳۱ آگوست ۱۹۶۷ در پورت آلبرنی کانادا متولد شد. دوران کودکیاش را در بریتیش کلمبیا گذارند و در ترینیتی کالج تورنتو به تحصیل در رشته مطالعات سینما و زبان و ادبیات انگلیسی مشغول شد. او به انگلستان سفر کرد و در آنجا نیز به نوشتن کتابهای جدیدش پرداخت. کنت آپل مدتی را هم در ایرلند زندگی کرده است.
بخشی از کتاب لانه کاغذی
یکشنبه بود و در ایوان پشت خانه نشسته بودیم. همه خسته بودند. هیچکس زیاد حرف نمیزد. بچه در اتاقش خواب بود و بیسیم مانیتور بچه را روی میز گذاشته و صدایش را تا ته زیاد کرده بودند تا بتوانند صدای نفس کشیدن و خسخس بینیاش را بشنوند. زیر سایهبان نشسته بودیم و لیموناد میخوردیم. نیکول روی چمنها بود، مامان برایش زیرانداز بزرگی پهن کرده بود. داشت با آدمکهای اسباببازی به قلعهای که با لگو ساخته بود حمله میکرد. جعبه بزرگ لگو و چند شوالیه و تلفن اسباببازیاش هم همراهش بود. آن تلفن را خیلی دوست داشت. پلاستیکی و قدیمی بود و صفحه شمارهگیرش گرد و شفاف بود. اسباببازی زمان بچگی بابا بود و اصلاً خراب نشده بود. بابا میگفت همیشه مواظب اسباببازیهایش بوده.
یکدفعه نیکول از حمله به قلعه دست کشید و طوری گوشی تلفن اسباببازی را برداشت که انگار زنگ زده بود. چند جمله گفت، یک بار خندید، بعد شبیه دکتری که خبرهای بدی به گوشش رسیده اخم کرد. گفت: «بسیار خب» و قطع کرد.
از او پرسیدم: «آقای هیچکس حالش چطور بود؟»
نیکول گفت: «خوب بود.»
آقای هیچکس یکی از شوخیهای خانواده ما بود. حدود یک سال قبل، یعنی درست قبل از باردار شدن مامان، هر روز دستکم یک بار تلفن زنگ میزد و از آن طرف خط صدایی نمیآمد. هر وقت گوشی را برمیداشتیم، کسی آنطرف خط نبود. یعنی کی بود؟ هیچکس نبود. بابا به شرکت مخابرات شکایت کرد و آنها گفتند موضوع را بررسی میکنند. اما این اتفاق مدام تکرار شد، به همین دلیل درنهایت شماره تلفنمان را عوض کردیم و مشکل برای مدتی حل شد. ولی بعد از چند هفته دوباره تلفنها شروع شد.
نیکول اسمش را آقای هیچکس گذاشت. آقای هیچکس از تلفن زدن و حرف نزدن لذت میبرد. آقای هیچکس احساس تنهایی میکرد. از آن آدمهایی بود که شوخیهای نامناسب میکرد. به دوست احتیاج داشت. نیکول در دعاهای شبانهاش اسم او را هم میآورد. میگفت: «و به آقای هیچکس برکت بده.»
از روی ایوان پرسیدم: «امروز لطیفه بامزه نداری؟ خبر جالب چی شنیدی؟»
نیکول طوری با کلافگی نگاهش را به اطراف چرخاند که انگار سؤالم احمقانه بود.
دو زنبور زرد دور لبه لیوانم میچرخیدند. لیوان را جابهجا کردم، اما دنبالش آمدند؛ از نوشیدنیهای شیرین خوششان میآمد. هیچوقت زنبور نیشم نزده بود، اما از زنبور میترسیدم، از اول همینطور بودم. میدانستم غیرمنطقی و بزدلانه است، اما وقتی نزدیکم پرواز میکردند، سرم پر از صدای وزوز میشد و دستهایم را به اطراف تکان میدادم.
یک بار، قبل از به دنیا آمدن بچه، داشتیم از کوه مکسوِل بالا میرفتیم و به منظره نگاه میکردیم که یک زنبور دور سرم وزوز کرد و هر کاری کردم دور نشد، به همین دلیل شروع کردم به دویدن به طرف دره. بابا من را گرفت و سرم داد زد و گفت ممکن بود کشته شوم. فریاد زد: «خودت رو کنترل کن!» هر وقت زنبور میدیدم، یاد آن حرفش میافتادم. خودت را کنترل کن. خیلی چیزها بود که باید به خاطرشان خودم را کنترل میکردم. ولی خوب بلد نبودم این کار را بکنم.
سومین زنبور هم از راه رسید، و این یکی نقش و نگارش متفاوت بود؛ بیشتر بدنش بهجای زرد و سیاه، سفید بود و چند خط نقرهایخاکستری داشت. شکل بقیه زنبورها بود، فقط کمی بزرگتر. دو زنبور زرد دور شدند و زنبور سفید و نقرهای روی لبه لیوانم نشست.
وقتی سعی کردم دَکش کنم، ناگهان به طرف صورتم پرواز کرد و من آنقدر محکم در صندلیام عقب رفتم که صندلی با صدای بلند چپه شد.
پدرم گفت: «استیو، ولش کن. اگه زیاد واکنش نشون بدی، احتمال اینکه نیشت بزنن بیشتر میشه.»
حجم
۸۴۶٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۸۴۶٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
نظرات کاربران
اگه فوبیای زنبور دارید بهتون پیشنهادش نمیکنم! کتاب ایده خیلی جدیدی داشت ولی پایانش رو خیلی راحت میشد حدس زد (بنظرم برای سنین ۱۳ تا ۱۶ مناسب تر باشه)
واقعا عالی بود. توی یک ساعت تمومش کردم و هیجان و ترسی که بهم میداد بسیار نزدیک به واقعیت بود. علاوه بر داستان جذابش استعارههای قوی که داشت نظر من رو جلب کرد. در واقع من فکر نمیکنم این کتاب مناسب
«استیو، پسریه که مثل بقیهی نوجوونهاست. اما اون تراپی میره و مشکلاتی داره. کابوسهای عجیب و حالا خوابهای عجیب. خوابهایی که فقط خواب نیستن. استیو و خواهر کوچکترش نیکول صاحب یه برادر شدن. برادری که یکسری مشکلات داره و زنده
موضوع جدید و متفاوت و کلماتی که با دقت انتخاب شده بود. به جذابیت این کتاب اضافه می کرد. بسیار جذب کننده و هیجانی بود. دید من را باز تر کرد بهتر تونستم معایب بی نقص بودن مشکلات زندگی را درک کنم. داستان محافظت
زیادی هیجان انگیز بود به طوری که بعضی جاها ترسناک میشد و آدم استرس میگرفت و قلبش به تپش می افتاد به نظرم بیشتر برای پسرها مناسبه خیلی با روحیات لطیف دخترها سازگار نیست من خودم یه دختر و خیلی