کتاب رگ
معرفی کتاب رگ
کتاب رگ نوشته ایوب آقاخانی است. این نمایشنامه روایتی از سربازانی است در مسیر پلی آهنی بر رود ارس است که به هویتی ملّی تبدیل میشود.
درباره کتاب رگ
داستان مرز جلفا است. روبهروی تماشاگران دیوار اتاقک فرماندهی مرزبانی با دریچهای بر میانهٔ دیوار دیده میشود. این دیوار به اقتضای صحنههای مختلف به جاهای مختلفی بدل خواهد شد. بد نیست ردی از نشانههای مرزی در رؤیت تماشاگران باشد و صدالبته خالی از فایده نیست که گوشهای از تصویرمان پل آهنی جلفا باشد که ایران را به شوروی وصل میکند.
ایوب آقاخانی در این نمایشنامه تصویری میسازد از سربازی که ارتش شوروی را چهل و هشت ساعت معطل میکنند.
خواندن کتاب رگ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به به ادبیات نمایشی پیشنهاد میکنیم
درباره ایوب آقاخانی
ایوب آقاخانی متولد یک آبان ماه سال ۱۳۵۴ در تبریز است. او مدرک تحصیلی کارشناس نمایش با گرایش ادبیات نمایشی از دانشکده هنر و معماری دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران مرکزی ۱۳۷۸ گرفت و پس از آن در کارشناسی ارشد نمایش با گرایش ادبیات نمایشی از دانشکده هنر دانشگاه تربیت مدرس ۱۳۸۱ تحصیل کرد.
داوری در جشنوارههای مختلف و متعدد تئاتر مانند جشنوارههای منطقهای، استانی، دانشجوئی و دانشگاهی، جشنوارههای نمایشنامه خوانی، جشنواره تئاتر فجر و…) و نمایش رادیوئی از ۱۳۷۹ تا کنون بر عهده او بوده است.
او همچنین دبیر نخستین دوره جشنواره نمایشهای کوتاه رادیویی «انتخاب»-۱۳۸۸ و داور جشنواره دانشگاه آمریکایی بیروت (جشنواره برنامه های رادیویی آسیا و اقیانوسیه) در سال ۲۰۰۹ بود.
بیشترین شهرت ایوب آقاخانی در زمینه تئاتر است اما او را با بازیاش در سریال داوران و نویسندگی مجموعه دانی و من هم میشناسند.
بخشی از کتاب رگ
(داخل اتاقک فرماندهی روشن میشود. از پردهٔ سفیدی که به در اتاقک آویزان شده طرح محو تختهای دوطبقه پیداست. سایهٔ پسر جوانی که پشت پرده در حال نوشتن نامهای است دیده میشود. صدای سرباز جوان: در صحنه به گوش میرسد.)
صدای سرباز جوان: هیفده، هیجده، نوزده، بیست. بیست تا تمام. سه تا مشقی، هیفده تا جنگی. اینجا همه مدام در حال شمردناَن مادر. حتی الآن که فراوونی نعمت خدا کام این مردم رو تلخ کرده. انگار ما، هم تو فراوونی هم تو قحطی، یه طعم گَسی عین اینکه یه تیکه خرمالوی نارَس لای اون دندونهای تَهیت، سمج و بدقلق، گیر کرده باشه، باید حتماً کاممون گَس باشه. من از این بالا خروش ارس رو دیدهم، اما مردم اسمش رو گذاشتهن سیل. سیل بود البته! ولی کی میدونه دل ارس از چی پره تو این صد سال؟ مردم الآن هم میشمرن. مردههاشون رو؛ زندههاشون رو؛ لقمههاشون رو؛ سکههاشون رو؛ لحظهها و روزهاشون رو. تاریخ این مملکت همیشه یهورش شمردن بوده. ما هم اینجا کارِمون شمردنه. شمردن گلولهها و قدمها. اول باید سه بار ایست بکشی. ایست اول خلاصی گلنگدن، ایست دوم گلولههای مشقی، ایست سوم گلولههای جنگی. یکییکی از هیفده به یک. مدام باید حواست باشه. مدام باید بشمری که یادت نره سر کدوم ایست کدوم کار رو بکنی. من خوب حواسم هست مادر. خیالت راحت باشه. تنها چیزی که نتونستم بشمرم چوبهای زیر ریل خط آهنه. این یکی مدام حسابش از دستم درمیره. وقتی نگاه میکنم انگار میشه شمردشون. بعد که شروع میکنم با هم قاطی میشن. خطهای افقی مدام با هم قاطی میشن و میبینی دیگه نمیشه شمرد. من روی بُرجک وایمیستم و به این خط آهن نگاه میکنم که از روی پل رد میشه و مستقیم میره تا بادکوبه. اینجا، از این بالا، سه تا قبر هست که دائم جلوِ چِشممه، ولی تنها چیزیه که هربار میشمرم احساس میکنم اشتباه شمردهم. بهم گفتهن سه تاست. من میشمرم و میشه سی تا، میشمرم میشه سیصد تا، میشمرم میشه سههزار تا... شاید هم چون این بالام... بالای ارس. مادر جانم آراز از اینجا سلام میرسونه. گاهی خیال میکنم خسته میشه از این ردشدنهای مدام. میگن حافظه نداره، اما اشتباه میکنن. اتفاقاً ارس خیلی خوب همهچیز رو یادشه ...
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه