کتاب سرینیتی ۲
معرفی کتاب سرینیتی ۲
کتاب سرینیتی ۲ نوشته گوردن کورمن و ترجمه کیوان سرشته است. کتاب سرینیتی ۲ را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب سرینیتی ۲
مجموعه سرینیتی هفت جلد است و در هر جلد بچهها با یک داستان عجیب همراه میشوند داستانی که هم بسیار ترسناک است و هم بسیار خندهدارد. الیِ عقلکل، آمبرِ پرتلاش، توریِ هنرمند، مالیکِ قلدر و هکتور کوچولوی مردنی که همهاش تکالیف مالیک را انجام میدهد چند دوست هستند که تمام زندگیشان را در سرینیتی، یک شهر کوچک وسط ناکجاآباد، زندگی کردهاند.
همه از زندگی در این شهر راضی هستند مگر مالیک که دلش میخواهد به نیویورک برود، همه چیز عادی است تا اینکه بچهها به اطلاعات عجیبی میرسند، آنها میفهمند اگر میخواهند زندگی کنند باید از این شهر فرار کنند و خودشان را نجات دهند.
در قسمت دوم مجموعه آنها میفهمند که زندگیشان یک شبیهسازی بوده و حالا به دنبال حقیقت هستند اما یک آدمخوار بنفش دنبالشان است.
خواندن کتاب سرینیتی ۲ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام نوجوانان علاقهمند به داستانهای پرهیجان پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب سرینیتی ۲
رندی قاهقاه میخندد. «اونقدرها هم خوب نیست.» کارتهای خودش را نشان میدهد؛ سهتا کارت یکرنگ دارد. «شماها خیلی پخمهاین. انگار دیروز از مهدکودک دراومدین.»
مالیک خرناسی میکشد. «هه! مهدکودک نسبت به جایی که ما ازش دررفتیم مثل اِنوایسی میمونه.»
مالیک اغراق نمیکند که میگوید «در رفتیم». ما سرینیتی را همینجوری ترک نکردیم؛ سوار بر یک کامیون تندرو ازش فرار کردیم. از آن ماجراهایی بود که جان میداد برای تعریف کردن؛ ولی یکیمان ـ پسری به اسم هکتور ـ جان سالم به در نبرد.
چند ضربه به درِ اتاق رندی میخورد. ضربههای رمز است و لازم نیست من و مالیک دعوا کنیم سر اینکه کداممان برود زیر تخت و کداممان خودش را بچپاند توی کمدِ تا خرخره پُر. ما قرار نبوده اینجا توی آکادمی مکنالی۸، مدرسهٔ شبانهروزی رندی، باشیم ولی بعد از فرارمان به اینجا آمدیم. توی دنیای بیرون، غیر از رندی کسی را نمیشناختیم. رندی را هم وقتی به این مدرسه فرستادند که داشت بو میبُرد «اجتماع بینقص» ما دروغی بزرگ است.
در باز میشود و کوین، هماتاقی رندی، با پسری دیگر وارد میشود. دستهایشان پر از ظرفهای یکبارمصرف و کیسههای غذاست. «یه خبر خوب: تهموندهٔ پیتزا و یهکم مرغ سوخاری پیدا کردیم...» چشم کوین میافتد به غذاهایی که به عنوان جایزه روی زمین چیده شده. «دستت درد نکنه؛ ما جونمون رو میگیریم کف دستمون و میریم از بوفه واسهٔ رفیقهای بیچارهٔ گرسنه و فراری تو غذا کش میریم، اونوقت شما دارین باهاشون بازی میکنین!»
رندی توضیح میدهد: «بالاخره که غذاها رو میخوریم. بعد هم یادت نره برای دخترها هم غذا لازم داریم.»
بلند میشوم. «بهتره همین الان براشون غذا ببریم. احتمالاً خیلی گرسنهشونه.»
مالیک هم تصمیم میگیرد با من بیاید. «منم باهات میآم. بلکه اونها بهم غذا بِدن. بعد هم مامانم همیشه میگفت با غذام بازی نکنم...»
حرفش را تمام نمیکند. شک ندارم یاد خانه افتاده. او عاشق مامان و بابایش بود؛ بهخصوص مامانش که همیشه لیلی به لالایش میگذاشت و مثل شاهزادهها با او رفتار میکرد. من از این مشکلها ندارم. من فقط یک بابا داشتم که او هم معلوم شد سردستهٔ کل پروژهٔ اوسیریس بوده؛ بابای من و خانم میلیاردری که هیچکداممان تا حالا او را ندیدهایم.
پدر و مادر هیچکدامِ ما پدر و مادر واقعیمان نبودند؛ منظورم از لحاظ بیولوژیکی است. ما در واقع آدمهایی شبیهسازیشده هستیم؛ جزئی از یک آزمایش پنهانی و مریض. کل شهر سرینیتی هم فقط برای پروژهٔ اوسیریس ساخته شده. ما موشهای آزمایشگاهی بودیم. برای همین هم باید فرار میکردیم. فرار تنها شانس ما برای داشتن یک زندگی واقعی بود.
رندی شبیهسازی نشده ولی زندگی او هم به اندازهٔ زندگی ما تحت تأثیر پروژهٔ اوسیریس قرار گرفته. وقتی کنجکاویاش دربارهٔ اینکه چرا بعضی از ماها خاص هستیم از حد گذشت، پدر و مادرش ـ پدر و مادر واقعیاش ـ تصمیم گرفتند او را به مکنالی تبعید کنند تا یکوقت خطری آزمایش را تهدید نکند. احتمالاً این موضوع برایش خیلی دردناک است.
در مکنالی، هیچکس غیر از رندی از این چیزها خبر ندارد. حتی رندی هم کل ماجرا را نمیداند. فقط میداند ما شبیهسازی شدهایم، ولی نمیداند از روی چه کسانی.
کاش من هم نمیدانستم.
از لای در بیرون را نگاه میکنیم که کسی در راهرو نباشد.
مالیک تا میآید بگوید «کسی نیست میتونیم...» گرومپ! صدا خیلی بلند نیست، ولی مثل زلزلهای کوچک همهچیز را میلرزاند. انگار ساختمان روی پایههایش تکان خورده باشد.
کوین ما دوتا را میگیرد، میکشاند توی اتاق، در را محکم میبندد و قفل میکند.
مالیک که با آن هیکل بزرگش اصلاً عادت ندارد کسی او را اینور و آنور بکشد، دندانهایش را با حرص روی هم فشار میدهد و خودش را میتکاند.
صدایم کمی میلرزد. «چی بود؟»
رندی من را میبرد کنار پنجره و با هم از لای کرکرهها بیرون را نگاه میکنیم. پرچمی بزرگ افتاده روی چمنها؛ جایی که هیچ پرچمی نباید باشد. دوتا برآمدگی ریز خودشان را از زیر پرچم بیرون میکشند و تُندی مشغول تا کردن پارچهٔ موجدار میشوند.
رندی توضیح میدهد: «حداقل هفتهای دو بار اینجوری میشه. پرچم زیادی بزرگه و قرقرهٔ میله هم شکسته، واسهٔ همین بچههای کوچکتر نمیتونن درست نگهش دارن.»
مالیک با لحن کشداری میگوید: «چه جالب. اونوقت اینها باید واسهٔ من مهم باشه چون...؟»
جواب این سؤال وقتی مشخص میشود که مردی کتوشلواری، قدکوتاه و چاقوچله، از ساختمان اداری میدود بیرون و دستهایش را توی هوا تکان میدهد. حرفهایش را نمیشنویم، ولی معلوم است دارد حسابی بچهها را دعوا میکند که گذاشتهاند پرچم بیفتد زیر پا؛ اتفاقی که اصلاً و ابداً جایز نیست.
حجم
۲۲۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۲۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
نظرات کاربران
عالی .. 👌 حتی از جلد قبل هم بهتر بود 📚
موضوع ۱۱ بچه در شهر سرینیتیه که مثل بچه های دیگه نیستند و از روی بدترین تبهکارای دنیا شبیه سازی شدند.۵نفر از اونها این موضوع رو میفهمند و به سختی از شهر فرار میکنند طوری که یکی از اونها کشته
من نسخه ی چاپی این کتاب رو خوندم و خیلی خیلی قشنگ بود 💞💞 من این کتاب رو به همه توصیه میکنم
یکی از بهترییییین کتاب های دنیاس🍓💕 فقط همون بهتر که هکتور مرده بود😒
سلام عالی بود ماجراجویی هاش خیلی خوب و متفاوت بود
داستانی عالی و بسیار قابل خواندن است🤩
عالییییییی