برای خرید و دانلود کتاب افسانهی بابایاگا نوشته سوفی اندرسون و خواندن و شنیدن هزاران کتاب الکترونیکی و صوتی دیگر، اپلیکیشن طاقچه را رایگان نصب کنید.
کتاب افسانهی بابایاگا نوشته سوفی اندرسون است که با ترجمه پریا لطیفیخواه است. مارینکا دلش یک زندگی عادی میخواهد؛ او دوست دارد یک جا ساکن باشد و دوست پیدا کند اما خانهٔ آنها دو تا پا شبیه پای مرغ دارد و سالی چند بار بدون خبر نصف شب راه میافتد و میرود. مادربزرگ او بابایاگا است و مردگان را از دروازه این دنیا رد میکند.
اما مارینکا دلش نمیخواهد بابایاگای بعدی باشد ولی خانه برای او تصمیم دیگری گرفته است.
این کتاب را به تمام نوجوانانن علاقهمند به قصه پیشنهاد میکنیم.
غروب که میشود توی جمجمهها شمع روشن میکنم. نور نارنجی شمعها از میان حفرههای خالی چشمها به بیرون میتابد. یواشیواش سروکلهٔ مردهها هم پیدا میشود. آن دورها توی افق مثل غبار به نظر میرسند، اما همینطور که روی زمین سنگلاخی تلوتلوخوران به سمت خانهٔ ما میآیند، سروشکل پیدا میکنند. بچهتر که بودم دوست داشتم حدس بزنم چه شغلی داشتهاند، چه حیوان خانگیای نگه میداشتهاند، اما حالا، بعد از دوازده سال که از عمرم میگذرد، دیگر این بازی برایم جذاب و جالب نیست. نگاهم در پی نورهایی که آن پایین توی شهر برقبرق میزنند، کشیده میشود: دنیایی پر از پیشامدهای متفاوت.
وقتی جک از دل تاریکی با سرعت به سمتم شیرجه میزند و کنارم روی لبهٔ پنجره مینشیند، از جا میپرم. پنجههایش را فرو میکند توی لبهٔ چوبی پنجره، آن را سفت میچسبد و چندبار پشت سر هم بال میزند. صدای بالزدنهایش مثل صدای باد است که لابهلای درختان میپیچد و حسی از رهایی و راحتی با خودش دارد.
بهآرامی با دستم به پشت گردنش ضربه میزنم. «جک! کاش من هم میتونستم پرواز کنم و برم اون پایین، توی شهر و یه شب رو با زندهها بگذرونم.» به کارهایی که زندهها ممکن است همین الان سرگرمش باشند فکر میکنم؛ همهٔ آن کارهایی که فقط توی کتابها دربارهشان خواندهام، اما اگر میشد بروم آنجا آنوقت میتوانستم واقعی انجامشان بدهم؛ مثلاً سوار اتوبوس بشوم، توی رستوران غذا بخورم، بروم سینما یا تئاتر، شاید هم بازی بولینگ یا اسکیتسواری...
بابا صدایم میزند. «مارینکا!» پنجره در چشمبههمزدنی باز و بسته میشود.
روسریام را سر میکنم و با عجله میدوم به طرف در. وقتی مادربزرگ به مردهها خوشامد میگوید، من هم باید کنارش باشم تا ببینم چطور آنها را راهنمایی میکند تا از دروازه رد شوند. خب هر چه باشد، این کار «مسئولیت سنگینی» است و من باید «حواسم» را جمع کنم و «فوتوفن» کار را یاد بگیرم تا بتوانم روزی خودم بهتنهایی از پس انجام دادنش بر بیایم. دلم نمیخواهد دربارهٔ آن روز فکر کنم. مادربزرگ میگوید که پیشانینوشت من این است که یاگای بعدی باشم و اولین کارم راهنمایی خود او به دروازهٔ مرگ خواهد بود. ناغافل حسی در سینهام میپیچد، آن را پس میزنم. قبلاً هم گفتم که اصلاً دوست ندارم دربارهٔ آن روزِ بخصوص فکر کنم.
بابا توی آشپزخانه مشغول هم زدن یک پاتیل گُنده پر از سوپ بُرش است، آتش زیر دیگ هم از همه طرف زبانه میکشد. وارد آشپزخانه که میشوم به طرفم میچرخد و میخندد و چشمانش از هیجان میدرخشند. «چقدر قشنگ شدی، زنبورکم! آمادهای که بریم؟»
به نشانهٔ رضایت سرم را تکان میدهم و زورکی میخندم. ایکاش من هم به اندازهٔ مادربزرگ این کار را دوست داشتم.
«نگاهش کن.» با نگاه به صندلیاش اشاره میکند. یک ویولن که تازه سیمهایش تعویض شده و حسابی برق میزند، روی صندلی است. «عاقبت براش سیمهای نو انداختم. همهٔ چشم امیدم به اینه که یکی از این مُردهها ویولن زدن بلد باشه.»
دستهبندی | |
تعداد صفحات | ۲۸۸ صفحه |
قیمت نسخه چاپی | ۴۵,۰۰۰ تومان |
نوع فایل | EPUB |
تاریخ انتشار | ۱۳۹۷/۰۱/۲۵ |
شابک | ۹۷۸-۶۰۰-۴۶۲-۴۳۵-۰ |