هیچچیز ابدی و همیشگی نیست. همهچیز حرکت میکند و میگذرد؛ زندگی، مردهها، خانه.
starlight
«هیچکس نمیدونه چند سال اینجا توی این دنیا میمونه.
starlight
اینکه چند سال عمر کنی مهم نیست، مهم این است که از زندگیات لذت ببری و شاد باشی.
starlight
من هم با خودم فکر میکنم که ممکن است از دیدن و لذت بردن از چه چیزهای دیگری محروم شده باشم، فقط به این دلیل که نباید پاهایم را از پرچین خانه آنطرفتر بگذارم. این افکار باعث میشود حس کنم از درون تهیام، درست مثل همین سنگهای اطرافم.
ریحان
شاید او به من افتخار کند اما من پیش خودم شرمندهام. شاید او فکر کند که یک قدم به تبدیل شدن به یاگای بعدی نزدیکتر شدهام، اما من خودم خوب میدانم که هرگز دلم نمیخواهد یاگا باشم.
~Nazanin~
باورم نمیشود که به یک خانهٔ معمولی دعوت شدهام و قرار است با آدمهای زنده ملاقات کنم. این همان چیزی است که بارها و بارها توی رؤیاهایم آرزویش را داشتم.
~Nazanin~
خورشید غروب کرده و آسمان به رنگ آبی تیره درآمده است و قوس کهکشان راه شیری درخشان و براق از این سر آسمان تا آن سرش کشیده شده؛ از دورترین نقطه در شرق تا دورترین نقطه در غرب.
~Nazanin~
خانه جابهجا میشود. کمی از جایش بلند میشود تا پاهایش را کش و قوسی بدهد، انگار دارد آماده میشود تا دوباره راه بیفتد.
~Nazanin~