دانلود و خرید کتاب شام ملیتا محمدرضا وحیدزاده
تصویر جلد کتاب شام ملیتا

کتاب شام ملیتا

انتشارات:نشر معارف
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۰از ۱۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب شام ملیتا

کتاب شام ملیتا روایتی از سفر محمدرضا وحیدزاده، میثم مطیعی، محمدمهدی سیار و میلاد عرفان‌پور به لبنان که به قلم محمدرضا وحیدزاده منتشر شده است. این کتاب سفرنامه‌ای جذاب است که شما را با تصویری دیگر از لبنان و سوریه آشنا می‌کند.

درباره کتاب شام ملیتا

در بهار ۱۳۹۷، حزب‌الله لبنان به مناسبت برخی مداحی‌های دکتر میثم مطیعی به زبان عربی و در حمایت از جریان مقاومت در لبنان، که میان شیعیان و اهالی جنوب این کشور نیز محبوبیت ویژه‌ای دارد، از او دعوت کرد تا به همراه چند تن از شاعران همکارش با هدف برگزاری برخی دیدارهای فرهنگی و نیز انجام مقدمات لازم جهت همکاری‌های بیشتر، سفری به بیروت داشته باشد، محمدرضا وحیدزاده نیز کنار دکتر محمدمهدی سیار، دکتر محسن رضوانی و میلاد عرفان‌پور بوده است. آنچه در کتاب شام ملیتا می‌خوانید روایت این نویسنده از این سفر است.

خواندن کتاب شام ملیتا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به سفرنامه پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب شام ملیتا

«کدوم فرمانده بی‌بی؟! سیدصادق که این‌جا نیست! اون هم رفته سوریه. یعنی رفته بود عراق، پیش پدربزرگ مادری‌اش، اما پیغام داده که از همون‌جا با گروهی از جوانان عراقی به سمت سوریه راه افتادن. این وسط فقط سر من بی‌کلاه مونده؛ من که ناسلامتی پدرم هم...»

بی‌بی دیگر نتوانست بیش از این بغض سینه‌اش را پنهان کند. هق‌هق گریه‌اش توفیق را هم از خود بی‌خود کرد.

«چه کنم عزیزم؟! من مادرم... می‌فهمی؟ نمی‌فهمی که! وقتی پدرت تو جنگِ سی‌وسه‌روزه شهید شد، گفتم فدای اباعبدالله. لااقل دلم خوش بود که تو پیشم هستی... نمی‌دونستم روزی باید از تو هم دل بکنم! چی به ماجد گفتی توفیق؟ چطور دلت اومد ازم شکایت کنی؟!»

«تو رو خدا گریه نکن بی‌بی! به جون توفیق شکایتی نکردم. فقط رفتم سر مزارش و گفتم بابا! راضی کردن بی‌بی با تو. همین به خدا. چی شده مگه؟ بابا به خوابت اومده بی‌بی...؟ حالا چی گفته؟! بگو تو رو خدا...»

با شنیدن صدای خلبان که خبر نزدیک شدنمان به فرودگاه بیروت را اعلام می‌کند، کتاب عطر عربی را می‌بندم و صندلی‌ام را به حالت اول بازمی‌گردانم. میلاد دارد از پنجرهٔ سمت راست بیرون را نگاه می‌کند. خم می‌شوم تا من هم ببینم. آبی پرتلألوی مدیترانه پیش چشمانمان دامن گسترده. این اولین بار است که مدیترانه را می‌بینیم. هواپیما پایین‌تر می‌آید. حالا می‌شود به آسانی حتی چند موج‌شکن را هم که در دل آب سر دوانده‌اند، دید. در بعضی از جاها، جریان‌های آب سبک و سنگین به هم می‌رسند و بی‌آن‌که در هم ادغام شوند، سینه به سینهٔ یکدیگر می‌کوبند. «وَ جَعَلَ بَینَ الْبَحْرَیْنِ حَاجِزًا ءَاِلهٌ مَعَ اللهِ بَلْ اَکْثَرُهُمْ لَا یَعْلَمُونَ.»

صندلی میثم کنار پنجره نیست. خودش هم خیلی اشتیاقی به تماشا ندارد. بارها و بارها این سفر را تجربه کرده. وقتی هواپیما روی باند فرودگاه بیروت آرام می‌گیرد، از جایش بلند می‌شود و می‌آید کنار ردیف ما. با شوخ‌طبعی و لهجهٔ غلیظ عربی ورود ما را به بیروت خوش‌آمد می‌گوید. لهجه‌اش بیشتر به عراقی‌ها می‌خورد تا لبنانی‌ها. بعد با همان لهجهٔ تهرانی و لحن مداحی همیشگی‌اش توضیح می‌دهد که هنگام ورود به فرودگاه بیروت، به جهت مسائل امنیتی باید از هم فاصله بگیریم و تا بعدِ عبور از گیت‌ها کنار یکدیگر حرکت نکنیم.

با باز شدن درها، جمعیت به سمت درِ خروجی حرکت می‌کند. محسن را کنار می‌کشم و می‌گویم: «من با تواَم.» ترجیح می‌دهم اگر در فرودگاه بیروت ربوده شدم، کنار محسن باشم که بهتر از همهٔ ما به زبان عربی مسلط است. میلاد و مهدی از سوی دیگر حرکت می‌کنند و میثم هم از سوی دیگر. این اولین باری است که در زندگی، یک رفتار امنیتی واقعی از خودم بروز می‌دهم. پیش از این، چنین پلیس‌بازی‌هایی را فقط در فضای خنده و شوخی تجربه کرده‌ام. همین الآن هم سایهٔ آن سابقه، روی حرکاتم سنگینی می‌کند و نمی‌گذارد جدی باشم. 

jahadi
۱۴۰۰/۰۸/۰۲

نکات جالب کم داشته

معلم املاء
۱۴۰۰/۰۷/۰۸

کتاب روان و جذابی است برای آشنایی کلی با لبنان و شهدای مقاومت

آیه
۱۴۰۱/۱۱/۱۲

کتاب از نظر ادبی در سطح معمولی هستش و از نظر اطلاعاتی که باید یه سفرنامه به خواننده بده از معمولی هم پایین تره، مثلا جایی که به دیدن قلعه باستانی رفتند آدم منتظره یه توصیفی از اتاق ها بده

- بیشتر
صدف
۱۴۰۰/۰۹/۰۲

برای آشنایی اولیه با لبنان و مردمانش بد نبود، گرچه داستان گسست زیاد داشت که خود نویسنده هم اذعان کرده. اما نکته شیرینش شیعیان لبنان بودند که کالای ایرانی میخرن و به موسیقی غنادار معروفترین خواننده شون گوش نمیدهند...جای بسی تامل

- بیشتر
سدرة المنتهــٰی
۱۴۰۰/۰۹/۲۸

من نسخه چاپی رو خریدم . به نظرم کتاب خیلی خوبی بود . ترکیبی از رمان طنز و سفرنامه ! من توصیه می کنم اگر به این موضوعات علاقه مند هستید ، مطالعه اش کنید .

"مُسٰافِرِمٰاھ؛
۱۴۰۱/۰۱/۲۰

خوب بود..

شيـوا راشدی
۱۴۰۰/۰۲/۰۶

افتضاح

فرامرز
۱۴۰۱/۰۳/۱۹

خدا رو شکر، بجز فقر، فلاکت، فساد، مهاجرت، رکود، تورم، سوانح مختلف، بحران اسرائیل، قاچاق گسترده مواد، کمبود سوخت، قطعی برق، سقوط ارزش پول ملی، کسری بودجه، تحریمهای خارجی و فرسودگی زیرساختهای داخلی، با جنبه‌های دیگری از کشور لبنان هم

- بیشتر
بین قبرها، قبرِ سه تن از شهدا بیشتر خودنمایی می‌کند. این سه قبر، سنگ مزار ندارند. دلیلش را که می‌پرسم، ص.ج. به نوشتهٔ روی یکی از قبرها اشاره می‌کند. وصیت‌نامه‌ای است که می‌گوید: «پس از شهادتم روی قبرم سنگی نگذارید، مگر آن‌که قبور اهل‌بیت (عهم) در بقیع، صاحب حرم شده باشد.»
سپیده دم اندیشه
«مِنَ المؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیهِ.»
سپیده دم اندیشه
«عاقبت با ذوالفقار آییم روزی سویتان / چشمتان بر راه باشد بعد از این آدینه‌ها.»
سپیده دم اندیشه
ناگهان صدای مهیب دیگری به گوش می‌رسد و بعد هم ابر تیرهٔ قارچی‌شکل دیگری. همه هیجان‌زده‌ایم؛ به جز راننده. می‌گویم: «حواستان هست که داریم با سرعت به سمت نقطهٔ انفجارها نزدیک می‌شویم؟» میثم می‌گوید: «کاغذقلم دربیاورید تا وصیت‌هایمان را بنویسیم.» صدای انفجار سوم از دو انفجار قبلی بلندتر و نزدیک‌تر است. می‌گویم: «بچه‌ها! داریم به مرز شهادت نزدیک می‌شویم. تنها راهش گناه است. با گناه می‌شود از شهادت فاصله گرفت؛ بیایید سریع دروغ بگوییم یا غیبت کنیم تا آلوده شویم!»
سپیده دم اندیشه
تصور آن ساعات شگفت در تاریخ، حس عجیبی را در آدم برمی‌انگیزد. در و دیوار این مسجد روزگاری شاهد چه بوده‌اند؟ در خشت‌های آن طنین چه فریادهایی هنوز در نوسان است؟ سکوت یک‌بارهٔ زنجیرها و زنگ شترها را آیا ستون‌های این مسجد در یاد دارند؟! در میانهٔ مسجد مقام حضرت خضر، هود، یحیی و سجاد؟ عهما؟ را هم زیارت می‌کنیم. نگاهم را می‌دوانم روی دیوارهای مسجد و می‌روم تا پنجره‌هایی رنگی که سبک رومی معماری این بنا را به رخ بیننده می‌کشند. حتی از نقاشی‌های دورهٔ مسیحی مسجد هم، هنوز نشانه‌هایی روی سقف آن باقی است.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
درگیری‌های یرموک واضح‌تر شنیده می‌شود. صدای بعضی‌هایشان خیلی مهیب و نزدیک است. اعتراف می‌کنم یکی‌دوتایشان حسابی دلم را خالی می‌کند. نمازِ اول تمام می‌شود و جمعیت خیلی عادی با یکدیگر دست می‌دهند و مستحباتشان را به جا می‌آورند. در حین نماز دوم، صدای انفجارها از پیش هم بلندتر و نزدیک‌تر است. اصلاً حواسم به نماز نیست. به این فکر می‌کنم که هر لحظه نمازم را بشکنم و فرار کنم. با صدای یکی از انفجارها، دلم بدجوری فرو می‌ریزد. هر طوری هست، نماز عصر را به پایان می‌برم. انتظار دارم بعد از نماز، جمعیت با عجله برخیزند و از مسجد بیرون بروند. با تعجب می‌بینم که در کمال آرامش نشسته‌اند و تعقیبات می‌خوانند. هیچ‌کس برای بیرون رفتن عجله‌ای ندارد. گویی شنیدن این صداها برای همه‌شان عادی شده.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
«شارع الحمراء» یکی از خیابان‌های اصلی بیروت و مشهورترین آن‌ها در دنیاست. این خیابان در دههٔ شصت و هفتاد میلادی محل حضور بسیاری از روشن‌فکران، نویسندگان، هنرمندان و حتی اهل سیاست بوده. هنوز هم بیشترین کتاب‌فروشی‌ها و سالن‌های تئاتر در این خیابان است، و البته کافه‌ها؛ کافه‌هایی که با تابلوهای رنگارنگ نئون و میز و صندلی‌های چوبی و آرایش‌های مختلف، خود تبدیل به یکی از جاذبه‌های گردشگری بیروت شده‌اند. در شارع الحمراء ترافیک است و ماشین‌ها به کندی حرکت می‌کنند
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
هتل. الساحه، یکی از معروف‌ترین هتل‌های لبنان و متعلق به علامه فضل‌الله، عالم جلیل‌القدر لبنانی است که بخشی از عوائد آن صرف ادارهٔ مؤسسهٔ «المبرّات» و بخشی نیز صرف امور خیریه می‌شود. وارد که می‌شویم، معماری خاص هتل از همان ابتدا چشمانمان را جذب خود می‌کند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
«مراسم عروسی است.» با هم بیرون می‌رویم تا از نزدیک ببینیم. داخل سالنی کوچک دارند مولودی‌خوانی می‌کنند. مدح مولا امیرالمؤمنین (ع) است با سبک تیتراژ فیلم امام علی (ع): علی‌علی مولا، علی‌علی مولا، علی‌علی مولا، علی... سروصدای جمعیت بلند می‌شود. گویا عروس و داماد وارد سالن شده‌اند. از این‌جایی که ما ایستاده‌ایم، چند ریش‌سفید پیش می‌روند و به عروس و داماد هدایایی می‌دهند. مهمانان ایستاده‌اند و تشویق می‌کنند. عروس، لباسی سفید بر تن دارد و رویش را پوشانده. داماد هم به رغم کت و شلوارِ شق و رقّی که بر تن دارد، ظاهرش نشان می‌دهد که از اعضای حزب‌الله است.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
چند هفتهٔ پیش، از سوریه بازگشته و به زودی نیز برای شرکت در جنگ به سوریه خواهد رفت. در این‌جا رفتن به جنگ برای جوانان حزب‌الله، مثل سفر به مشهد و چه بسا قم برای ما تهرانی‌هاست! خیلی راحت اعزام می‌شوند و خیلی راحت هم بازمی‌گردند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
حاج‌عباس به هنگام بردن نام امام خمینی (ره)، از پیشوند «شهید» استفاده می‌کند. می‌گوید: شهید امام خمینی. متعجب نگاهش می‌کنیم و می‌گوییم: «شهید امام خمینی؟! مگر امام خمینی شهید شده است؟» جدی و محکم پاسخ می‌دهد: «مگر نشده است؟! مگر می‌شود امام‌الشهدا خود شهید نباشد؟! او امام شهداست؛ چطور ممکن است مقامش کم از شهدا باشد؟» من و مهدی و میلاد به همدیگر نگاه می‌کنیم. دیگر این‌جورش را ندیده بودیم. مبهوتِ این همه غیرت و تعصب حاج‌عباسیم. این حاج‌عباس واقعاً عالی است.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
در نقطهٔ صفر مرزی به ارض مقدسی چشم می‌دوزیم که جذبهٔ عجیبش به راستی گیراست. مهدی می‌پرسد: «می‌بینید؟ کششی را که در این خاک هست، شما هم احساس می‌کنید؟» راست می‌گوید. انرژی عجیبی دارد این سرزمین. از این‌جا خاک دو کشور دیگر را هم می‌شود دید: سوریه و اردن. در واقع می‌شود گفت این‌جا نقطهٔ تلاقی چهار کشور است.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
ز فروشنده کمک می‌خواهیم. خانمی جوان و خوش‌روست. با خنده و تعجب می‌پرسد: «جولیا پطرس؟! ما آلبوم جولیا پطرس نمی‌فروشیم، حرام است!» متعجب می‌گوییم: «اما او بهترین سرودها را در حمایت از مقاومت خوانده.» آسوده جواب می‌دهد: «بله، اما او به هر حال یک مُغنّی است.» به جایش پیشنهاد می‌کند آلبوم میثم مطیعی را بخریم. محسن را نشان می‌دهم و می‌گویم: «شاعرِ لِعَلی أنتَمِی.» هیجان‌زده به محسن نگاه می‌کند و می‌گوید: «جداً؟» محسن، محجوب و شرمگین می‌خندد و می‌گوید: «بله.» تا خانم فروشنده باقی همکاران و دوستانش را خبر کند، از فروشگاه خارج می‌شویم.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
باغ ایران، پارکی است که آن را شهید شاطری پس از جنگِ سی‌وسه‌روزه و بعد از ساخت خانه‌های ویران‌شدهٔ جنوب لبنان، با هدف جنگ روانی، درست در خط مرزی و در مقابل دیدگان مرزداران خائف اسرائیلی ساخته است. این پارک که نماد بی‌اعتنایی مردم جنوب لبنان به ابهت پوشالی و توخالی اسرائیل است، در حالی هر روز و به‌ویژه پایان هفته‌ها میزبان خانواده‌هاست که دقیقاً آن سوی سیم‌خاردارها، هیچ نشانه‌ای از زندگی و آرامش نمی‌توان دید. در این سوی مرز، کودکان، سوار بر تاب‌ها و سُرسُره‌ها، با سروصدای زیاد مشغول بازی‌اند و در آن سو، سربازان مضطرب و دل‌نگران اسرائیلی، در پسِ سنگرها و دوربین‌هایشان، مرزهای سرزمین غصب‌کرده‌شان را می‌پایند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
- این‌جا محل استتار درِ یکی از تونل‌های مخفی نیروهای حزب‌الله است. ساخت چنین تونلی در زمان نبرد با اسرائیل و با امکانات آن روز حزب‌الله، چندین سال به طول انجامیده. وارد تونل می‌شویم؛ تونلی که پرپیچ‌وخم ساخته شده تا موج انفجارات را بگیرد و از شلیک مستقیم گلوله‌های توپ و تانک جلوگیری کند؛ تونلی که رزمندگان حزب‌الله می‌بایست در تمام مدت حفرش، برای مخفی نگه داشتن آن، نخاله‌ها و کیسه‌های خاک و شن را داخل کوله‌هایشان می‌ریختند و آن‌ها را کیلومترها آن‌طرف‌تر تخلیه می‌کردند؛
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
باز هم در پیچ‌وخمِ جاده‌های کوهستانی جنوب لبنان حرکت می‌کنیم تا در ارتفاعات اقلیم «التفاح»، به باغ‌موزهٔ «ملیتا» می‌رسیم. ملیتا موزهٔ جنگ حزب‌الله است؛ منطقه‌ای که در زمان نبرد حزب‌الله و اسرائیل از کانونی‌ترین نقاط درگیری بوده؛ منطقه‌ای که حزب‌الله ۲۵ سال در آن‌جا جنگ‌های نامنظم و نفس‌گیرِ پارتیزانی کرده و مجهزترین و مسلح‌ترین ارتش خاورمیانه را به زانو درآورده.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
مجبور می‌شویم برای عمل به حکم شرعی، هر کداممان به سه جهت مختلف دیگر هم بخوانیم. آن از شام دیشب و این هم از نماز صبح. دیگران می‌روند سفر و نمازهای چهاررکعتی‌شان را دو رکعت می‌خوانند، ما هم سفر می‌رویم و نمازِ دورکعتی‌مان را هشت رکعت می‌خوانیم!
آیه
زین‌الدین بستهٔ سیگاری از جیبش درمی‌آورد، نخی بیرون می‌کشد، می‌گیراند و بسته را می‌گذارد در جیبش. خشکم می‌زند. رو به زین‌الدین می‌کنم و می‌گویم: «این چه بود؟ یک بار دیگر از جیبت دربیاور.» متعجب نگاهم می‌کند و بسته را آرام از جیبش درمی‌آورد. شگفت‌زده می‌پرسم: «بهمن؟ بستهٔ بهمن کوچک؟» تازه متوجه منظورم شده. بلند می‌خندد و می‌گوید: «آقا گفتند حمایت از کالای ایرانی! سفارش دادم برایم چند باکس بهمن از ایران آوردند.» همه می‌خندند. ما بیشتر. زین‌الدین به عمامه، عبا، قبا، شلوار و جورابش اشاره می‌کند و می‌گوید: «همه ایرانی است؛ آقا گفتند ایرانی بخرید.» باز هم بلند می‌خندد و می‌گوید: «حتی لباس زیرم هم ایرانی است!» هم سر ذوق آمده‌ایم و هم از فاصلهٔ خودمان با کسی چون او شرمساریم.
صدف

حجم

۵۸۳٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۸۴ صفحه

حجم

۵۸۳٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۸۴ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰
۵۰%
تومان