اکبر دستش رفت به یقهٔ صابر و گفت:
«ابوکاظم! صابرنامی میشناختم خیلی شبیه رفیقت. همدانی غلیظ حرف میزد. بیست و چند سال پیش یک چیزی دزدید و بعد خبرش رسید مرده. نکند تو کار زنده کردن مردهها هم هستی؟»
همینطورکه حرف میزد با یک دست صابر را بیست سانت بالا برده بود و حالا چسبانده بودش به دیوار و صابر که داشت خفه میشد؛ بریدهبریده گفت:
«من ندزدیدمش. تو دیگه نیامدی دنبالش.»
baraniam
تا بهعنوان شاگرداول کلاسش درست کردن رادیو را یاد بدهم به رفیقخواهرهایی که تازه عضو سازمان شدهاند و همان جا چشمم بیفتد به پریوشی که روسری آبیاش را تا کرده از کنار پیشانیاش و گره زده زیر چانهاش و دارد با دستهٔ بلند روسریاش بازی میکند و وقتی میپرسم سؤالی نیست؟ پلکهایش را بالا میآورد و نگاه آبی پُراز سؤالش گره میخورد به نگاه من و تاریخ توی این اپسیلونِ ثانیه فرومیریزد و آوار میشود روی سر من و از مدرسه راهنمایی که توی “ گازران” است؛ سُر میخورم و میافتم توی جادهٔ تهرانی که دستگیر شدم و بعد افغانستان و بحرین و عراق و اردوگاه اشرف و دولت اسلامی عراق و شام و نجف و راه کربلا. صدای روزبه از اینهمه اتفاق میکشدم
baraniam