دانلود و خرید کتاب ترانه ایزا ماگدا سابو ترجمه نگار شاطریان
تصویر جلد کتاب ترانه ایزا

کتاب ترانه ایزا

نویسنده:ماگدا سابو
انتشارات:نشر بیدگل
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۴۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب ترانه ایزا

کتاب ترانه‌ی ایزا اثر نویسنده‌ی بنام مجارستانی، ماگدا سابو است. داستان درباره زندگی زنی است که بعد از مرگ شوهرش با دخترش زندگی می‌کند و دنیای قدیم او و جهان جدید را در تقابل باهم می‌بیند. 

ترانه‌ی ایزا را با ترجمه‌ روان نگار شاطریان در اختیار دارید. 

درباره کتاب ترانه‌ی ایزا

ماگدا سابو در کتاب ترانه‌ی ایزا داستان زندگی زنی سالخورده را نوشته است. او که همسرش را از دست داده است تصمیم می‌گیرد برای زندگی نزد دخترش در شهر برود. دخترش، اتی، زنی شاغل و جدی است که در بوداپست زندگی می‌کند. جابه‌جایی ایزا به شهر، باعث تقابل دنیای قدیم ایزا و دنیای مدرن شهری می‌شود. در کنار آن، تصمیم این مادر و دختر برای در کنار هم بودن و مراقب هم بودن، پیچیدگی های احساسی به بارمی آورد که برای اتی و ایزا گران تمام می شود...

کتاب ترانه‌ی ایزا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

دوست‌داران رمان‌های خارجی و علاقه‌مندان به ادبیات داستانی از خواندن کتاب ترانه‌ی ایزا لذت می‌برند. 

درباره ماگدا سابو

ماگدا سابو در سال ۱۹۱۷ در مجارستان در خانواده‌ای پروتستان به دنیا آمد. او در دانشگاه زبان و ادبیات لاتین و مجاری خواند و بعد به کار معملی مشغول شد. در سال ۱۹۴۷ اولین دفتر شعرش را منتشر کرد که جایزه باومگارتن را برای او به ارمغان آورد. اما پس از آن و در دوران حکومت کمونیستی جایزه را از او پس گرفتند. از میان آثار ماگدا سابو می‌توان به کتاب در، رمان فرسکو، آهوبره، خیابان کاتالین و ترانه‌ی ایزا اشاره کرد. سابو همچنین از اعضای آکادمی علوم اروپا هم بود. او در سال ۲۰۰۷ چشم از دنیا فروبست.

بخشی از کتاب ترانه‌ی ایزا

خبر درست وقتی به او رسید که داشت نان تست می‌کرد.

سه سال پیش، ایزا دستگاه جمع‌وجور هوشمندی برایشان فرستاده بود که به پریز می‌زدند و نان را به رنگ قهوه‌ای کم‌رنگی بیرون می‌داد. شیء عجیب‌وغریب را کمی بالاوپایین کرده، مدتی براندازش کرده بود و آخرسر آن را توی قفسهٔ پایین کابینت آشپزخانه گذاشته و دیگر هرگز سراغش نرفته بود. به دستگاه‌ها اعتماد نداشت، دستگاه‌ها که هیچ، حتی به چیزهایی ابتدایی مثل برق هم اعتماد نداشت. اگر قطعی برق به درازا می‌کشید یا رعدوبرق مدار را از کار می‌انداخت، شمعدان مسیِ چندشاخه را از بالای گنجه برمی‌داشت، گنجه‌ای که همیشه شمع‌هایی آمادهٔ استفاده، برای مواقعی که برق احیاناً قطع می‌شد، در آن بود و شیء تزئینی ظریف را با آن شاخه‌های شعله‌ورش از میان آشپزخانه می‌گذراند و می‌برد توی راهرو و آن‌طور که آن را بالای سرش گرفته بود به گوزنی پیر و بی‌آزار می‌ماند که با شاخ‌هایش این‌طرف‌وآن‌طرف می‌رود. به استفاده از تستر برقی حتی فکر هم نمی‌کرد: دلش برای کز کردن کنار آتش، برای خود آتش و برای صدای شگفت‌انگیز هیزم تفتیده، که بی‌اندازه شبیه نفس‌نفس زدن موجودی زنده بود، تنگ می‌شد. رنگ‌به‌رنگ شدن تکه‌های زغال به اتاق حس‌وحالی غریب می‌داد؛ همین‌که آتش گر می‌گرفت، دیگر احساس

تنهایی نمی‌کرد، حتی وقتی کس دیگری توی خانه نبود.

حالا هم همان‌جا روی چهارپایه کنار بخاری چمباتمه زده بود و آنتال که زنگ در را زد دستپاچه نمی‌دانست باید با آن چنگال مخصوص تست چه‌کار کند. همین شد که آن را هم، که هنوز تکه‌ای نانِ تست سرش بود، با خودش برد. آنتال اول به او زل زد، بعد بازویش را گرفت و با اینکه لب باز نکرد که چیزی بگوید، دستپاچگی‌اش همه‌چیز را لو داد. بلافاصله اشک توی چشم‌های پیرزن حلقه زد، ولی اشک‌ها جاری نشدند و با سرسختی گوشهٔ چشم‌هایش جا خوش کردند. بااین‌حال واکنش غریزی‌اش از آداب‌دانی‌اش می آمد که باعث می‌شد خوددارتر عمل کند و آمیزه‌ای بود از غریزه و تربیت درست. همین ویژگی‌اش باعث شد به‌زحمت هم که شده یک «ممنون عزیزم» از دهانش خارج شود. 

یونا
۱۳۹۹/۰۸/۰۴

کتاب(شهرممنوعه)از همین نویسنده را خوانده بودم کتابی که با نام(در) نام اصلی اش هم ترجمه شده است و می دانستم که این کتاب هم کتاب خوبی است.ترجمه اش هم خوب و روان و مناسب بود. داستانی از انسان های خوب، دردمند

- بیشتر
benyamin parang
۱۴۰۰/۰۵/۲۴

این کتاب از طریق رابطه‌ی «اتی» (مادر) و «ایزا» (دختر) در زمان حال و همچنین مرور خاطراتشون، و گاهی هم از زاویه دید شخصیت‌های دیگه‌ی داستان روایت می‌شه و به تدریج نوع رابطه‌ی شخصیت‌ها در گذشته و حال رو به

- بیشتر
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
۱۴۰۰/۱۱/۱۱

داستان کتاب را از زاویه‌های مختلف می‌توان روایت کرد. بنابراین اگر از گوشه‌ای دیگر به آن نگاه کرد می‌توان داستان آن را متفاوت از چیزی که در بالا اشاره شد روایت کرد. ایزا، پس از مرگ پدرش، تصمیم می‌گیرد مسئولیت

- بیشتر
hamtaf
۱۴۰۰/۰۹/۰۷

جذابیت داستان، برای من حس نزدیکی با شخصیتها بود. چه ایزا چه مادرسالمندش . نتیجه گیری داستان بس آموزنده بویژه برای من که گرامی والدینم ،هردو، پا به سن گذاشتند . لازم است تغییرکنم😔

susan
۱۳۹۹/۱۰/۱۷

در خلاصه داستان اسامی را اشتباه نوشته‌اید ایزا اسم دختر و اتی اسم مادر است

خوش
۱۴۰۱/۰۴/۲۵

حقیقتا نمیتونم بگم تو زندگی واقعی مثل ایزا (دختر) بودن خوبه یا بد... اون نمود یه زن قدرتمند و انسانی محکم بود که خب خیلی به ما گفته میشه اینطور باشیم و خب رفتارهاش اونقدرها هم بد به نظر نمی‌رسد.

- بیشتر
Engineer alireza
۱۳۹۹/۰۷/۱۸

کد تخفیف 50 درصدی برای همه دوستان RAH

کاربر 8630927
۱۴۰۳/۰۲/۲۴

خیلی خوب است

روشنک
۱۴۰۱/۰۹/۲۲

فقط کتاب از نظر چاپ الکترونیکی مشکل داشت.نمیدانم آنهمه علامتهای سوال داخل مربع برای چه بود؟!

mojde
۱۴۰۱/۰۶/۱۳

ارزش یه بار خوندن رو قطعا داره

«یه‌کم وقت می‌خوام تا خودم رو جمع‌وجور کنم. آخه خیلی دوستش داشتم.»
Fatemeh
فقط مرده‌ها نیستن که به آرامش نیاز دارن، زنده‌ها هم به آرامش نیاز دارن. دلم نمی‌خواد خودت رو با گریه‌زاری هلاک کنی
نسیم رحیمی
زمستان در نظرش اثری بود طراحی‌شده با گچ، بهار با آبرنگ، تابستان با رنگ‌روغن و پاییز از آن کارهای چاپ فلزی یا حکاکی‌شده روی چوب.
hamtaf
آدمیزاد هر چیزی را فراموش می‌کند، کافی است ذهنش را درگیر چیز دیگری کند، حتی چیزی که هرگز پیش از آن دغدغه‌اش را نداشته است.
hamtaf
اولین بار که فهمیدم آدم خودخواهی هستی گریه کردم، وقتی فهمیدم تا جایی حاضری برای این‌واون ازخودگذشتگی کنی که مزاحم کارت نباشه.
hamtaf
هروقت یکی از بچه‌ها تمایلی به یادگیری نشان نمی‌داد و راه نمی‌آمد، بچه را می‌زد، بی هیچ خشمی، درست مثل پزشکی که با خونسردی دارویی بدمزه تجویز می‌کند چون صلاح بیمار در آن است.
hamtaf
زن بیچاره تصورش اینه که گذشتهٔ آدم‌های مسن وبال گردنشونه. ولی نمی‌تونه ببینه همین گذشته چقدر راه‌گشاست و ارزشمنده؛ و کلیدی برای ورود به زمان حال.»
نسیم رحیمی
از این فکر لرزه بر اندامش افتاد، نه چون حقیقت داشت،‌ بلکه چون خودش به این تشخیص رسیده بود.
خوش
مغازه‌ها پر از آدم بود، بچه‌ها گریه می‌کردند و ترافیک سنگین بود. چراغ راهنمای ماشین‌ها چشمک می‌زد. یک‌جورهایی به آنها غبطه می‌خورد، به این شتاب‌زدگی‌شان؛ هیچ‌وقت آگاهانه به این فکر نکرده بود که احتمالاً کسی جایی انتظارشان را می‌کشد. هیچ‌کس منتظر او نبود، به‌جز سگشان، کاپیتان.
aram0_0
در نهایت با تقدیرش کنار آمد.
da☾
درطول این سال‌ها به آزادی غم‌باری که مختص آدم‌های تنهاست خو کرده بود،‌ اینکه مجبور نبود به کسی جواب پس‌بدهد، اینکه مجبور نبود به آدم‌ها توضیح بدهد کِی و کجا می‌رود و کِی برمی‌گردد. واقعاً خودش هم نمی‌دانست چرا این‌قدر برایش آزاردهنده است که به مادرش بگوید کجا دارد می‌رود؛ او که با کسی رفت‌وآمد پنهانی‌ای نداشت
hamtaf
خدایا کمکش کن، گناه داره!
da☾
خودش هم نمی‌دانست چرا رفتن او این‌قدر برایش ترسناک بود، احساسش این‌گونه بود.
da☾
مطمئنم که می‌خوام زندگی کنم. البته یقین ندارم ولی به نظرم این‌طوری می‌آد.
da☾
گیکا یکباره بغض کرد ولی خودش هم نمی‌دانست چرا.
da☾
دنیایی که از بیرون به او فشار می‌آورد و دنیای درونش، دنیایی که با آن خو گرفته بود، چندان باهم سازگار نبودند
da☾
آدمیزاد هر چیزی را فراموش می‌کند، کافی است ذهنش را درگیر چیز دیگری کند، حتی چیزی که هرگز پیش از آن دغدغه‌اش را نداشته است.
da☾
خیلی ساده از تنها بودن لذت می‌برد، از اینکه کسی دور و برش نباشد که مصاحبت او را بطلبد، به‌خصوص که مجبور نباشد با غم‌وغصهٔ یک نفر دیگر سر کند
da☾
صورتی که مقابلشان بود متین بود و بی‌تفاوت و خالی از هرگونه احساس، خالی از هر حسی که نشان بدهد حالا که می‌رود دلش گرفته یا مثلاً خوشحال است که دارد راه می‌افتد.
da☾
این‌یکی کتاب می‌خواهد، خب بگذار به کتاب‌هایش برسد.
da☾

حجم

۴۷۵٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۴۲۱ صفحه

حجم

۴۷۵٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۴۲۱ صفحه

قیمت:
۱۸۰,۰۰۰
۱۲۶,۰۰۰
۳۰%
تومان