کتاب تا ابد بمان مادر
معرفی کتاب تا ابد بمان مادر
مجموعه داستانی تا ابد بمان مادر شامل هشت داستان کوتاه از ندا ترابی است. ندا ترابی با نام مستعار «لکا» نوشتن را با مجموعه داستان «راهی بسوی جهنم» شروع کرد و با رمان «باز خواهم گشت» ادامه داد.
درباره کتاب تا ابد بمان مادر
داستانهای این مجموعه هر کدام مضمونی خاص و تکان دهنده دارند که خواننده را به تفکر وا می دارد. چه در داستانهای برگرفته از متون کهن و چه داستانهای عاطفی ترابی دربارۀ «مادر» این معجزۀ بشریت که بیشک اشک رابه چشمانتان خواهد آورد.
داستان «نفس های سیاه» درباره ستمگریهای ظالمانه در حق مردمانی فقیر است که همیشه در طول تاریخ، آرزوهایشان لگدکوب زیادهخواهی دیگران بوده است.
سه داستانی که از متون کهن اقتباس شده درباره دادخواهی است.
سه داستان دیگر این مجموعه با محوریت «مهر مادری» و ستایش مادر نوشته شدهاند.
قلم روان و جذاب ندا ترابی آگاهانه به زوایای روح انسان نفوذ میکند و در کنار توصیفاتی بهجا، ما را به دنیایی که آفریده میکشاند. بعد از خروج از دنیای این داستانها، چیزی در وجود شما تولد یافته و نگاه شما به زندگی مانند سابق نخواهد بود.
خواندن کتاب تا ابد بمان بمادر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به داستان های کوتاه فارسی را به خواندن این کتاب دعوت میکنیم.
بخشی از کتاب تا ابد بمان مادر
سکوت شب همه جا را فرا گرفته بود. باد سردی می وزید و دانه های سپید برف را به نرمی و رقص کنان از میان ابرهایی که به سرخی می زد، بر زمین می پراکند.
کلبه های روستایی در تاریکی فرو رفته و به نظر می رسید ساکنین آنها زیر لحاف های سنگین خود در خوابی راحت آرمیده اند.
در آن وقت شب، از پشت پنجرة کلبه ای کوچک، نور زرد ملایم چراغ گرد سوز به بیرون می تابید. ساکنین این کلبه هنوز بیدار بودند.
درون اتاق بستری پهن دیده می شد که نوجوانی بیمار بر روی آن خفته بود. حرارت بی حد تنش را می گداخت و کاهش نمی یافت.
مادرش با چهره ای لاغر و نحیف که از شدت اندوه و نگرانی در هم فشرده شده، کنار بستر او نشسته بود. مادر بینوا فقط می گریست و دعا می کرد.
چشمانش دیگر فرزندش را بخوبی نمی دید؛ چرا که از فرط گریستن، سویش را از دست داده بود. از زیر پلک های بسته اش دانه های اشک بر روی صورتش می غلتید و از آنجا بر روی دستان پسرش که در دست خود می فشرد، فرو می ریخت.
می دانست پسرش حال خوشی ندارد و بارقه ای از امید بهبود در او نیست. صورت زرد او را به سختی می توانست ببیند و چشمانش تب دارش که به سرخی می زد.
آه ... باید چه می کرد؟
در همة این سالها که پسرش از این بیماری ناشناخته رنج می برد، جز حرفهای مایوس کننده، هیچ حرف امید بخشی از طبیبان نمی شنید و هیچ داروی ثمر بخشی از آنها نمی دید.
پسر نالید. مادر سرش را جلو برد تا صدای فرزندش را بشنود. پسر با بی قراری سرش را به چپ و راست تکان داد و صدای نفس های سنگینش دل مادر را بیش از پیش آزرد. دانه های اشک با سرعت بیشتری بر روی گونه های مادر روان شدند. پوست صورتش از شورابه های اشک زخم شده بود.
از جایش بلند شد و مانند نابینایان دستانش را به اطرافش گشود و به طرف پنجره رفت و آن را باز کرد.
سوز سردی به داخل وزید. مادر سر را رو به آسمانی که نمی دید، گرفت و در دل نالید. نمی دانست چه کند و به کجا پناه ببرد؟
روز به روز امیدش کم رنگ تر می شد و ترس از دست دادن جگر گوشه اش، عذابش می داد.
طبیبان از بیماری پسرش چیزی نمی فهمیدند، تنها نسخه ای می پیچیدند که او با امید داروها را به فرزندش می خوراند. تب چند روزی فروکش می کرد ولی دوباره شدت می گرفت.
مادر با صدایی لرزان و مستاصل نالید: خدایا چه کنم؟
ناگهان باد با سرعت بیشتری وزیدن گرفت و پنجرة نیمه باز را به شدت گشود. پردة مندرس در باد چرخی زد و نوری سفید رنگ، از لابلای آن، اتاق را روشن نمود.
صدایی دلنشین و آرام بخش، در آن اتاق محقر پیچید: ناامید مباش.
مادر با شنیدن صدا، تکانی خورد، گرمایی بدنش را آکنده ساخت، نفسش به شماره افتاد و سینة دردمندش لرزید.
حیرت زده با چشمانی که دیگر سویی در آن نبود اما اشک در آن لانه داشت، به سمت صدا برگشت.
حجم
۴۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۹۳ صفحه
حجم
۴۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۹۳ صفحه