دانلود و خرید کتاب شالونادژ (قلب زمین) مریم مقانی
تصویر جلد کتاب شالونادژ (قلب زمین)

کتاب شالونادژ (قلب زمین)

نویسنده:مریم مقانی
انتشارات:نشر معارف
دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب شالونادژ (قلب زمین)

کتاب شالونادژ (قلب زمین) نوشتهٔ مریم مقانی است و نشر معارف آن را منتشر کرده است. «می‏‌توان برای هر موجودی قلبی تصور کرد؛ برای زمین هم و هرکس قلب زمین را تصرف کند، بر جهان حکومت خواهد کرد…»

درباره کتاب شالونادژ (قلب زمین)

سپهر، در چهارده‌سالگی یکی از ده شناگر ماهر کشور است. او در اوج موفقیت و در آستانه ورود به مسابقات جهانی شنا، به‌خاطر سفر تحقیقاتی والدینش به خارج از کشور، مجبور می‌شود همراه خواهرش به شهر کوچک و دورافتاده عقیق سفر کند تا مدتی در کنار پدربزرگشان بمانند، اما به محض ورود به شهر، سپهر متوجه می‌شود زمینِ زیر پایش می‌لرزد؛ انگار که در حال تپیدن است! هیچ‌کس جز سپهر این تپش را احساس نمی‌کند و حالا او با بزرگ‌ترین چالش زندگانی‌اش روبه‌روست: انتخاب میان نجات زندگی خودش و نجات قلب زمین!

رمان یکی از راه‌های انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله می‌گیرید و گمشده وجودتان را پیدا می‌کنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سال‌ها نویسندگان در داستانشان بازگو کرده‌اند.

داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده‌ است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور می‌کند و کمک می‌کند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینه‌ای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.

خواندن کتاب شالونادژ (قلب زمین) را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران رمان ایرانی و نوجوانان و جوانان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب شالونادژ (قلب زمین)

«بعد از یک سفر خسته‌کنندهٔ چهارساعته، درست نزدیک مقصد، اتوبوس خراب شده‌است. از این بدتر نمی‌تواند اتفاق بیفتد. ما خسته‌ایم، گرممان است و از این‌که مجبوریم به تعطیلات اجباری برویم عصبانی‌ایم. چطور می‌شود این‌همه اتفاق بد را تحمل کرد؟

همراه بقیهٔ مسافرها پیاده می‌شویم تا هوایی عوض کنیم. این‌طور که راننده و شاگردش تا کمر در محفظهٔ موتور اتوبوس خم شده‌اند و آلن و آچار دست‌به‌دست می‌کنند، معلوم است قرار نیست حالاحالاها اتوبوس راه بیفتد.

نگاهی به شهر عقیق می‌کنم. چرا اسمش را عقیق گذاشته‌اند؟ نمی‌شود حدس زد. شهری کوچک و قدیمی است در دامنهٔ کوهی سیاه. چیزی شبیه ابر یا توده‌ای از غبار بالای شهر سایه انداخته. برای ما که از پایتخت می‌آییم، دیدنِ غبارِ سیاه بالای شهرِ خودمان عادی است، اما دیدنش بالای شهر عقیق قطعاً عجیب است.

سارا را راضی می‌کنم باقی راه را پیاده برویم. او هم که می‌بیند بیشتر مسافرها قید منتظر ماندن برای حرکت دوبارهٔ اتوبوس را زده‌اند و به‌سمت شهر عقیق راه افتاده‌اند، با بی‌میلی می‌پذیرد. من یک چمدان دارم و سارا دو تا. یکی را از او می‌گیرم و حرکت می‌کنیم.

گوشی همراهم در جیبم زنگ می‌خورد. می‌دانم مامان است. از دستش عصبانی‌ام. او تمام برنامه‌های من برای یک تابستان هیجان‌انگیز را خراب کرد. او و بابا بعد از سه سال انتظار، بالاخره توانستند در همایش سالانهٔ جهانیِ انرژیِ پاک، موفق به ارائهٔ یک مقالهٔ مطلوب شوند و حالا برای دو ماه باید به کشور محل همایش بروند. قرار شد من و سارا هم این مدت را نزد مامان‌بزرگ و بابابزرگ، در شهر عقیق بگذرانیم. این مسئله برای من که خودم را برای شرکت در مسابقات شنای آخر فصل آماده کرده بودم، اتفاقِ وحشتناکی است. از پنج‌سالگی شنا و استخر جزءِ لاینفکِ زندگیِ من بوده. آیا پدر و مادر به همین راحتی باید برنامه‌های تابستان ما را خراب می‌کردند؟ عصبانی‌ام. خیلی عصبانی‌ام.

من و سارا اول فروردین شمع چهارده‌سالگی‌مان را فوت کردیم. فکر می‌کردم می‌توانیم در این دو ماه از پس خودمان بربیاییم و لازم نیست به عقیق برویم. حتی بابا هم داشت کم‌کم قانع می‌شد که رفتن ما آن‌قدرها هم لازم نیست، اما مامان پایش را کرده بود در یک کفش که اِلّاوبلّا نمی‌گذارم در این شهر با بیست میلیون جمعیت تنها بمانید. من هم برای آن‌که حرصش را درآورده باشم گفتم با بیست میلیون نفر تنها محسوب می‌شویم، با سی و نه هزار نفر نه؟!

من و سارا قبلاً هیچ‌وقت به عقیق نیامده بودیم. هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت هم نه. بابا می‌گفت وقتی ما دوساله بودیم، یک بار به دیدن مامان‌بزرگ و بابابزرگ آمده‌ایم و خب طبیعی است که چیزی یادمان نمانده باشد. تقریباً سالی یک بار مامان‌بزرگ و بابابزرگ برای دیدن ما به پایتخت می‌آمدند، چند روز می‌ماندند و بعد برمی‌گشتند.»

کتاب خوان مذهبی
۱۴۰۲/۰۴/۳۰

خیلی کتاب تخیلی و جذابی هست .😉🤗حتماحتما بخونیدش.🙃🙃🙃🙃

mahda
۱۴۰۲/۱۰/۲۴

توی این کتاب، زمین قلب داره. یه قلب تپنده. و ماجراش، ماجداری چندتا نوجوونه که تلاش می کنن قلب زمین از تپش نیفته. علمی تخیلیه ولی خیلیییی قشنگ بود‌. یکی دو فصل اولش شاید کسالت بار باشه ولی بعدش ریتم

- بیشتر

حجم

۲۰۰٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۷۶ صفحه

حجم

۲۰۰٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۷۶ صفحه

قیمت:
۳۲,۵۰۰
۱۶,۲۵۰
۵۰%
تومان