کتاب راهی به سوی زندگی
معرفی کتاب راهی به سوی زندگی
کتاب راهی به سوی زندگی نوشتهٔ مریم صباحی است. انتشارات ویکتور هوگو این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر حاوی یک مجموعه داستان معاصر ایرانی است.
درباره کتاب راهی به سوی زندگی
کتاب راهی به سوی زندگی ۷ داستان از مریم صباحی را در بر گرفته است که بهترتیب عبارتند از: «زرد قناری»، «آینهٔ شکسته»، «چراغ خانهٔ من دود میکند»، «دستنبد طلا»، «تعطیلی آخرهفته»، «خانهٔ بی بی» و «باغ آلبالو». این داستانها بهصورت داستان کوتاه نوشته شدهاند.
داستان کوتاه به داستانهایی گفته میشود که کوتاهتر از داستانهای بلند باشند. داستان کوتاه دریچهای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیتهایی و برای مدت کوتاهی باز میشود و به خواننده امکان میدهد که از این دریچهها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان میدهد و کمتر گسترش و تحول مییابد. گفته میشود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستانهای کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشتهها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونهای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده میشود. از عناصر داستان کوتاه میتوان به موضوع، درونمایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویهدید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.
خواندن کتاب راهی به سوی زندگی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب راهی به سوی زندگی
«آن سال و آن تابستان یکی از بهترین سالهای عمر من بود. پدر من در ارتش خدمت میکرد و ما به دلیل ماموریت شغلی پدرم که ارتش به او داده بودند ناچار بودیم در شهرستان زندگی کنیم و تقریباً یک سالی میشد که به شهر زادگاه خودمان سفر نکرده بودیم. اما در آن تابستان فراموش نشدنی که من نٌه سال داشتم پدر توانست چند روزی را مرخصی بگیرد تا به شهر خودمان سفر کنیم. جایی که پدر بزرگ زندگی میکرد.
پدر شبانه حرکت کرد و من در طول سفر، خواب بودم. آغاز صبح بود که مادر مرا بیدار کرد و گفت: بلند شو دخترم رسیدیم.
وقتی جلوی خانهٔ پدربزرگ رسیدیم پدربزرگ با انبوه موهای سفید و چهره ای که از شادی برق میزد به استقبال مان آمد و با دیدن من با خنده ای از سر ذوق فریاد زد: به به ببین کی اومده، دختر کوچولوی مو مشکی من، سارای گلم ...
و مرا با اشتیاق در آغوش کشید و با همان خندهٔ دلنشینش خطاب به پدرم گفت: چه خوب کردید که آمدید، خیلی دلم برایتان تنگ شده بود. خدا خدا میکردم که کاش زودتر بیایید.
مادر با تعجب پرسید: چیزی شده پدرجان؟ اتفاقی افتاده؟
پدربزرگ خندان گفت: نه دخترم، فصل چیدن محصوله و باید برای برداشت میوه ها به باغ بریم. امسال خداروشکر محصول خوبی به بار نشسته.
همه خندیدند و خدا را شکر گفتند. من از خوشحالی داشتم بال درمی آوردم.
آن روز پدربزرگ به خاطر دیدار ما خیلی خوشحال بود و مرا نوازش میکرد. روز اول به گفتگو دربارهٔ چیدن محصول باغ گذشت، آلبالو.
آن شب بعد از خوردن شام نمیدانم چطور شد که خیلی زود خوابم برد و صبح که بیدار شدم صحبت آن بود که زودتر راهی باغ شویم.
من که خیلی ذوق داشتم به تندی لقمهها را در دهانم میچپاندم و همه به این کار من میخندیدند.
وقتی به باغ رسیدیم یک لنگهٔ در باغ باز بود. روی دیوار بر روی یک کاشی نوشته شده بود: باغ میرزا حکمت.
حکمت اسم پدربزرگم بود. جلوتر از همه داخل باغ دویدم و با دیدن آن همه درخت آلبالو که آلبالوهای سرخش مانند گوشواره از شاخه هایش آویزان بودند به وجد آمدم و شروع به چرخیدن کردم.
در همین موقع سر و صدایی آمد. تعدادی از دوستان پدربزرگ هم از راه رسیدند تا در چیدن آلبالوها کمک کنند.
پدربزرگ خطاب به من گفت: هر چقدر دوست داری بچرخ و بازی کن ولی آلبالو نخور.
- چرا پدربزرگ؟
- چون باید قبل از خوردن خوب بشوری که مریض نشی.»
حجم
۴۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۰۲ صفحه
حجم
۴۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۰۲ صفحه
نظرات کاربران
اسم انتشارات جالب بود
چگونه زندگی کردن مهم هست که اونم خدای من به من اموخت
ولله تا هنوز که نخریدمش بخرم نظرم میگم