کتاب آخرین مبارزه
معرفی کتاب آخرین مبارزه
کتاب آخرین مبارزه مجموعهداستان کوتاه نوشتهٔ مصطفی حاجی جعفری و ویراستهٔ ندا ترابی (لکا) است و نشر ویکتور هوگو آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب آخرین مبارزه
داستان کوتاه یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سالها نویسندگان در داستانشان بازگو کردهاند.
داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
خواندن کتاب آخرین مبارزه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان کوتاه ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آخرین مبارزه
«ساعت حدود دوازده شب بود. غلام که در منطقه به "غلام یک چشم" معروف بود در حیاط روی تخت دراز کشیده و دو دستش را زیر سرش گذاشته بود و با همان یک چشم به آسمان نگاه میکرد. همسر و فرزندش هم آن طرف تخت کنار هم خوابیده بودند.
ناگهان سکوت شب شکسته شد. صدای چند نفری از فاصلۀ دور به گوش میرسید. غلام به خودش آمد، روی تخت نشست و نگاهی به دخترش انداخت. ملافه را تا گردن او بالا کشید و نگاهش را به در دوخت. صدا نزدیکتر شد. یک نفر به در کوبید و نفر دیگر غلام را صدا زد. یکی در چوبی را با دست میکوبید دیگری با پا. به نظر میرسید از ترس و وحشت اتفاقی پیش آمده به خانۀ غلام پناه آوردهاند.
غلام سریع از روی تخت پایین پرید، چند بار این پا و آن پا کرد اما در آن تاریکی دمپایی پیدا نکرد. پا برهنه با پنجۀ پا به سمت در دوید.
قبل از باز کردن در رویش را به طرف تخت برگرداند و خطاب به دخترش که چشمش را گشوده بود آهسته گفت : نترس دخترم، چیزی نیست من اینجام.
دختر با آرامش خیال بار دیگر چشمانش را روی هم گذاشت.
در را باز کرد. سه مرد هم ولایتی اش با صورت عرق کرده و چهرههای وحشت زده پشت در بودند. در نگاه شان میشد ترس را دید.
غلام با نگرانی گفت: چی شده این وقت شب؟ زمین لرزیده یا دیو شما رو دنبال کرده؟
یکی از مردها قدم جلو گذاشت و گفت: ای کاش دیو بود از دیو هم وحشی تر و ترسناک تر بود.
آن یکی گفت : سیاه بود و قوی هیکل ...
غلام آن یک چشمش را گرد کرد و گفت: چی شده مردان گنده؟ از چی میترسید؟»
حجم
۵۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۹۸ صفحه
حجم
۵۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۹۸ صفحه
نظرات کاربران
عالیه
عااااالیه نامبر وان😍❤️