کتاب زری پشت موتور
معرفی کتاب زری پشت موتور
کتاب زری پشت موتور نوشتهٔ کاظم سلطانیه زنجانی (لکیامیم) است. انتشارات ویکتور هوگو این مجموعه داستان کوتاه را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب زری پشت موتور
کتاب زری پشت موتور مجموعهای از داستانهای جذاب است که به سالهای دور برمیگردد؛ زمانی که نویسنده در دبیرستان «دکتر رضازاده شفق » درس میخواند. او توانسته بود راهی به مجلۀ «کیهان بچهها» باز کند که محبوب همۀ بچهها از جمله خودش بود. داستانهای کاظم سلطانیه زنجانی (لکیامیم) در آن مجله به چاپ میرسید و او در غرق در هیجان و غرور بود. آن سالهای دلپذیر سپری شدند، اما داستانها بر جای ماندند و کتاب حاضر را شکل دادند.
«سار برای تشریح»، «گربهای در پارک»، «کبکی برای نیلوفر»، «گربهای در پارک» و «ماشین غلام» عنوان برخی از داستانهای کوتاه کتاب زری پشت موتور هستند. توضیحاتی درمورد نویسنده در پایان کتاب حاضر آمده است.
خواندن کتاب زری پشت موتور را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب زری پشت موتور
«جیغهای پر هیجان و شادی آمیز عاطفه، کلاغ زاغی دم دراز را هم به جیغ زدن وا میداشت.
کامبیز برای آنکه مینو جا و مکانی داشته باشد یک قفس بزرگ و راحت برای او درست کرد که شبها بعد از آنکه عاطفه از بازی کردن با مینو خسته میشد و میخوابید مینو هم به لانهاش برود چون هوا گرم بود لانهٔ او را در گوشهٔ حیاط گذاشتند.
مینو چندان بزرگ نبود. از بال های تازه و جوانش که به رنگ سیاه و سرمه ایی بود و نوک کاملاً صافش میشد حدس زد که تازه از والدینش جداشده و به تنهایی با زندگی دست و پنجه نرم میکند.
هر زمان که چشمش به گربهای می افتاد چنان سر و صدایی بپا میکرد که گربه وحشت زده میگریخت.
صبح ها وقتی مادر عاطفه زودتر از همه از خواب بر میخاست مینو را در قفسش بیدار میدید آن وقت در قفس را میگشود و مینو به محض خروج از قفس به آسمان پرواز میکرد. آنقدر در آسمان می چرخید تا به لکهای کوچک بدل میگشت.
بعد، از آن بالا تمام دنیا را میدید. همه جا آرام و خلوت بود تنها عدهٔ کمی از آدم ها و ماشینها در حال جنب و جوش بودند.
کم کم شلوغی و ازدحام در گوشه و کنار نمایان میشد و همهمهٔ شهر ماشینی چون صدای غولی به گوشش میرسید.
از آن بالا میتوانست افق های دور دست را به راحتی ببیند. خودش را چنان در فضا آزاد حس میکرد که حدی بر آن نیست. در فضا رها می شد. به هر سویی میرفت، خانهٔ مورد علاقهاش را از فاصلهٔ دور به خوبی میدید. بالهایش را کاملاً از هم باز میکرد و از کنار ابرها میگذشت.
دورتر از خودش، پرندگان سیاه و سفید را که مانند او در آسمان میچرخیدند، میدید.
با خودش می اندیشید: چه زندگی بی نظیر و خوبی دارم! چه روز زیبایی!
بعد به یاد عاطفه و کامبیز و سایر افراد خانواده می افتاد. چقدر آنها را دوست داشت!
مینو خوب میدانست عاطفه چه موقع از خواب بلند میشود. آن وقت به طرف خانه سرازیر می شد.
به محض اینکه عاطفه کوچولو را می دید که سرش را بلند کرده و با چشمانش او را تعقیب میکند، بال های خود را بالا می برد و مثل یک تک سنگ خودش را به طرف زمین رها میکرد. هرچه بیشتر نزدیک تر می شد صدای جیغ شوق آمیز عاطفه بیشتر می شد تا آنکه در کنار او روی زمین فرود میآمد و خودش را به دست نوازش های عاطفه میسپرد.»
حجم
۹۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۰۳ صفحه
حجم
۹۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۰۳ صفحه