محمد زیرزمین خانه را جمعوجور کرد، وسایل کارش را به آنجا برد و مشغول شد. کمکم مشتریهایش زیاد شدند؛ اما یک چیز برایش اصل بود: موقع نماز، کار تعطیل است.
جعفری
وقتی وارد مسجد شدند، مادر یکراست رفت سراغ مسئول ثبتنام و گفت: «حاجآقا! اگر یک نفر بخواهد به اسلام پناهنده بشود، شما ردش میکنید؟»
مسئول با تعجب سرش را بلند کرد. مادر ادامه داد: «این بچهٔ من میخواهد عضو شود و پناهنده به بسیج شود.»
مسئول سرش را پایین انداخت، مانده بود که چه بگوید. آهسته گفت: «والله مادر! خیلی از مادرها میآیند و به ما اعتراض میکنند که چرا جوان نوزدهبیستسالهشان را عضو بسیج کردهایم! آنوقت شما خودتان آمدهاید اصرار میکنید که ما این بچه را عضو کنیم!»
مادر گفت: آنها خیلی اشتباه میکنند. شما هم باید اسم بچهٔ مرا بنویسید.»
جعفری
درِ خانه همیشه باز بود و خانه همیشه شلوغ و پر از وسایل مورد نیاز جبهه. محمد خودش را مشغول کارها میکرد و بیکار نمینشست؛ حتی ظرفها را میشست و خانه را جارو میکرد. وقتی هم کسی طعنه میزد که این کارها برای زنهاست، جواب میداد: «کجای اسلام آمده که همهٔ کارهای خانه را مادر انجام بدهد؟»
جعفری