دانلود و خرید کتاب درخت شلوار بهزاد عبدی
تصویر جلد کتاب درخت شلوار

کتاب درخت شلوار

نویسنده:بهزاد عبدی
انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب درخت شلوار

کتاب درخت شلوار نوشته بهزاد عبدی است. این کتاب از هفت داستان به نام‌های «بیست و چهارشنبه»، «پلنگ دریایی»، «با دست‌های سرد»، «درخت شلوار»، «عشق سال‌های سگی»، «لی‌لی روی سنگ‌های قبر» و «شربت اسفناج» تشکیل شده است.

این کتاب روایتی خوش‌خوان و جذاب دارد. نویسنده پیش از این مجموعه دو کتاب شعر هم منتشر کرده است. زبان او نرم و خوش‌ساخت است. داستان های جذاب کتاب خواننده را با خودش همراه می‌کند. 

بهزاد عبدی، شاعر و نویسنده، سال ۱۳۶۵ در تهران متولد شد. کتاب‌های «باد به دنبال خودش می‌گردد» و «زیبایی‌ات غمگینم می‌کند»، دو مجموعه شعر بهزاد عبدی است که پیش از این منتشر کرده است.

خواندن کتاب درخت شلوار را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان داستان‌های معاصر پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب درخت شلوار

«اصلاً نمی‌دونم خونه‌ای دارم یا نه. قیافهٔ زنم یادم نمی‌آد. به ما که ملاقات‌شرعی نمی‌دادن. ولی بچه‌هامو خوب یادمه؛ یکی‌شون پسر بود، یکی دیگه‌شون هم پسر. نه، خدایا توبه؛ یکی دختر و اون‌یکی پسر. بزرگه پسر بود و کوچیکه قرار بود دختر باشه، اما نشد. زنم که می‌گفت "این‌یکی هم دختره..." یعنی همون کوچیکه. آره. خدا منو نبخشه اگه چارتایی بیام. منم اولش مثل شما باورم نمی‌شد، اما لباساشونو که دیدم دواَم افتاد. هر وقت زنم می‌اومد ملاقات لباس یکی از بچه‌ها رو هم می‌آورد تا از تو آکواریوم ببینم. تو که لباس نمی‌شه برد. اون‌قدر مُفت‌بَر زیاده که سر تکون بدی برده‌نت. هربار لباساشون بزرگ‌تر از قبل بود. فکر کنم یه روز لباس عروسی دخترمو دیدم. چارتایی نمی‌آم. خودش بود. شبیه لباس عروسی زنم. نه، اصلاً خودش بود. خود لباس عروسی زنم. اون وقت فهمیدم بچه‌هام دارن بزرگ می‌شن. از اون به بعد امیدم بیشتر شد. می‌دونستم که بیرون کس‌وکار دارم. دیگه تنهاییم رفت. به خودم گفتم یه روز هم کوچهٔ ما عروسی می‌شه!»

بهمن دستش را جلو دهنش گرفته بود و چشم‌های امیر از زورِ قورت دادنِ خنده خیس شده بود. بهمن اسکناسی از جیبش درآورده و طرف مرد گرفته بود.

«مَشتی‌گُلی، اینا رو که واسه پول نگفتم.» نامه‌ای از لباسش درآورده بود. «فقط بگین صندوق‌پست کجاست. این نامه رو چه‌طور بفرستم؟»

امیر به جایی نامعلوم اشاره کرده بود. انگشتش مدتی توی هوا گیج زده بود و این‌طرف آن‌طرف چرخیده بود. آخرسر، صندوق صدقات را نشان داده بود.

طرف گفته بود «داداش، خیلی گُلی.» و رفته بود.

امیر گفته بود «خداحافظ قزل‌آلا.»

مرد قبل از رفتن گفته بود «هیچ‌وقت پاتون تو اون خراب‌شده باز نشه. هیچ‌وقتِ خدا.»

«کدوم خراب‌شده؟»

«قزل‌حصار.»

به جایی اشاره می‌کرد که کسی نمی‌فهمید کجاست.

وقتی مرد رفت، آن‌ها هم راه افتادند. درست به همان جهتی که ایستاده بودند. ۱۸۰ درجه چرخیده بودند. در طول راه امیر مدام پرسیده بود «چرا نمی‌رسیم؟» و بهمن خندیده بود.

به ردیفی مغازهٔ متروک و بی‌دروپیکر می‌رسند. جلوِ یکی‌شان می‌ایستند. شاید هم گاراژی بوده که در گذشته جای رفت‌وآمد آدم‌هایی بوده که رؤیایی را با خودشان می‌بردند و می‌آوردند. دود و سیاهی از مغازه می‌لغزید بیرون و به آسمان می‌رفت. از آن مغازه‌ها که شب‌ها جای کارتن‌خواب‌ها و نمکی‌هاست.

بهمن می‌رود تو. امیر هم. از روی پاره‌آجرها و لوله‌ها و میله‌ها رد می‌شوند. اگر بیشتر دقت می‌کردند می‌توانستند پا روی سرنگ‌های خونی با سوزن‌های کج یا شکسته هم نگذارند.

نغمه میلانی
۱۴۰۱/۰۷/۱۱

مجموعه داستان کوتاه،فانتزی و عجیب و غریب.من لذت بردم چون بسیار خلاقانه نوشته شده،و البته به نظرم درد دل تمام جوانهای ایرانی رو مطرح کرده...

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۷۸٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۰۳ صفحه

حجم

۷۸٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۰۳ صفحه

قیمت:
۲۳,۰۰۰
۱۱,۵۰۰
۵۰%
تومان