دانلود و خرید کتاب بی‌خداحافظی برو سارا کریم‌زاده
تصویر جلد کتاب بی‌خداحافظی برو

کتاب بی‌خداحافظی برو

انتشارات:نشر چرخ
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۰از ۸ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب بی‌خداحافظی برو

کتاب بی‌خداحافظی برو، رمانی خواندنی از سارا کریم‌زاده است. کتاب بی‌خداحافظی برو داستانی زنی است که روزی متوجه می‌شود مردش او را دوست ندارد و حال او تصمیم گرفته است، تنها باشد و این تنهایی را به جهان دور و برش ثابت کند.

درباره‌ی کتاب بی‌خداحافظی برو

کتاب بی‌خداحافظی برو داستان سارا کریم‌زاده، روایت زندگی زن‌های بسیاری است. قهرمان داستان روزی می‌فهمد که مردش او را دوست ندارد. این راز هولناک را در حالی می‌فهمد که تا دیروز چیز دیگری فکر می‌کرده است. حالا او در تلاش است تا از جهان پیرامونش بگریزد و در عین حال باید روابطش با دنیا را از نو بسازد. کتاب بی‌خداحافظی برو داستانی پر ماجرا دارد. آدم‌هایی زیادی به زندگی این زن وارد می‌شوند و هر کدام با آمدنشان اتفاقاتی عجیب می‌سازند. اتفاقاتی که به او کمک می‌کند تا به دنیای پیرامونش نشان بدهد می‌تواند تنها باشد. می‌تواند زندگی‌اش را در غیاب مردی که دوستش ندارد از نو بسازد و ... .

کتاب بی‌خداحافظی برو را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

اگر از داستان‌ها و رمان‌های نویسندگان ایرانی لذت می‌برید، خواندن کتاب بی‌خداحافظی برو لذتی عمیق را به شما هدیه می‌کند. 

بخشی از کتاب بی‌خداحافظی برو

پاهای لرزانش را روی دیواره‌های دو طرف جوی گذاشت و خودش را به آن‌طرف پیاده‌رو رساند، به دیوار تکیه داد، چشم‌هایش را بست، دست یخ‌زده‌اش را روی سینه گذاشت و آن‌قدر نگه داشت تا قلبش آرام گرفت. به تنه‌اش فشاری داد، خودش را از دیوار کَند و خواست راهش را ادامه بدهد. اما هر چه فکر کرد یادش نیامد چرا می‌خواسته به آن‌طرف خیابان برود. زیرلب گفت «خدایا، چی‌کار می‌خواستم بکنم من؟!» دور و برش را نگاه کرد؛ پیاده‌رو، آدم‌ها، ماشین‌ها، درخت‌ها و... دکهٔ روزنامه‌فروشی. همین بود. باز کیفش را بغل کرد، دور و برش را پایید و از خیابان رد شد. سعی کرد خیلی عادی، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، راهش را برود. اما نه چراغ‌های زرد ماشین را فراموش می‌کرد، نه لرزش زانوهایش را، نه این‌که ممکن بود چشم‌هایش را رو به مهتابی‌های بیمارستان باز کند. سرش را رو به آسمان گرفت، به چند لکه ابر لاغر بی‌جان و به آسمانی نگاه کرد که انگار بیشتر از آن‌که آبی باشد سفید بود و زیرلب گفت «م‌م‌م...» و توی ذهنش به دنبال آوازی، ترانه‌ای گشت. با خودش فکر کرد از کِی عادت کرده موقع آشفتگی آواز بخواند و یاد آن سال افتاد که دخترک هم‌نیمکتی‌اش بی‌وقفه فین‌فین می‌کرد و وقتی هاله به او دستمال می‌داد می‌گفت که لازم ندارد و باز فین‌فین می‌کرد. او هم کم‌کم یاد گرفت که آواز یا شعری زیرلب زمزمه کند تا صدای فین‌فین دخترک را نشنود و بعد همین آواز خواندن عادتی شد برای نشنیدن صدای پچ‌پچ فکرهای آزاردهنده‌ای که توی ذهنش جولان می‌دادند. چشم از ابرهای آسمان برداشت، به درخت‌های سبز تابستان نگاه کرد که موازی هم دو طرف پیاده‌رو ایستاده بودند و پاهای‌شان را توی آب خنک جوی گذاشته بودند، به پسر دست‌فروشی که بستنی‌خوران از روبه‌رو می‌آمد، به دختر زیبایی که موبایل را چسبانده بود به صورتش و بلندبلند می‌خندید، به دکهٔ روزنامه‌فروشی که مجله‌های آویزانش مثل برگ‌های بزرگ و عجیب درختی منقرض با وزش باد تکان می‌خوردند. خیابان خلوت بود. به‌جز یکی دو موتورسوار سبزِ تیره‌پوش کس دیگری را ندیده بود؛ نه صدایی بلند بود و نه کسی که صدا را خفه کند. اولین چیزی که به ذهنش رسید زیرلب خواند؛ «نام جاوید وطن/ صبح امید وطن/ جلوه کن در آسمان...» احساس کرد دلش به‌هم می‌خورد. ساکت شد.

A.Karimi
۱۳۹۹/۱۰/۲۷

خیلی ضعیف بود ارزش وقت گذاشتن نداره

f.s
۱۳۹۹/۰۴/۱۵

کتاب خوب وخوش خوانی بود.اماآخرش مبهم بود

shiva
۱۳۹۹/۰۴/۱۲

اه اه اه بابا بسه چیه آخه این 🤮🤮

حجم

۹۰٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۰۲ صفحه

حجم

۹۰٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۰۲ صفحه

قیمت:
۲۲,۰۰۰
۱۱,۰۰۰
۵۰%
تومان