دانلود و خرید کتاب سایه ای بر بالین مهرنوش صفایی
تصویر جلد کتاب سایه ای بر بالین

کتاب سایه ای بر بالین

دسته‌بندی:
امتیاز:
۲.۶از ۸ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب سایه ای بر بالین

سایه‌ای بر بالین نام رمانی از مهرنوش صفایی است که داستان زن رونپزشکی را روایت می‌کند.

درباره کتاب سایه‌ای بر بالین

داستان درباره زنی روانپزشک است که داستان شیفتگی خود به یکی از بیمارانش و دردسرهایی را که با این علاقه و رابطه برایش ایجاد شده تعریف می‌کند.

خواندن کتاب سایه‌ای بر بالین را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟

علاقه‌مندان به رمان‌های عاشقانه- اجتماعی فارسی را به خواندن این رمان دعوت می‌کنیم.

جملاتی از کتاب سایه‌ای بر بالین

نمی‌دانم چطور به خودش جرأت داده بود از کلمه عزیزم استفاده کند... مگر بین ما چه اتفاقی افتاده بود؟ ما فقط با هم یک شام خورده بودیم آن هم چه شامِ زهرِماری‌ای!

عقلم نهیب زد جوابش را نده. اما من با انگشتان دلم جواب را برایش تایپ کردم... جوابم کوتاه و مختصر بود. (بله...)

دوباره پیام آمد. (نگرانت شدم و از این بابت خیلی نگرانم، چون این اولین باری است که نگران کسی می‌شوم.)

دوباره مختصر جواب دادم. (ممنون... شب بخیر)

بعد وضو گرفتم و جانمازم را باز کردم و قامت بستم... چیزی به باطل شدن نمازم نمانده بود و من تصمیم نداشتم آخرتم را به دنیا بفروشم. نمازم که تمام شد همان طور چهارزانو وسط سجاده‌ام نشستم و به فکرم اجازه جولان دادم.

فهمیدن احساس آدمی کار سختی نیست مخصوصآ اگر با خودت صادق باشی. اما پذیرفتن و باور کردن آن دشوار است... دشوارترین کاری که یک انسان برای خودش می‌کند... درست شبیه فهم و باور احساسی که من نسبت به صادق داشتم!

آن شب وقتی در کنج اتاقم چهارزانو وسط سجاده‌ام نشستم و در سکوت و تاریکی به حقیقت احساسم نسبت به صادق فکر کردم، وحشت‌زده شدم... وحشتم نوع غریبی از ترس بود. باورم نمی‌شد آنچه دریافته بودم، حقیقت داشته باشد... انگار احساسم متعلق به انسانی بود که من نبودم... انگار عاطفه‌ام مربوط به انسانی فرازمینی بود که من با آن غریبه بودم... احساسم میوه نورس و ناشناخته‌ای شده بود که ثمره درخت عقلم نبود... میوه‌ای که به رغم طعم حیرت‌انگیزش اصلا خوشایندم نبود.

نوع احساس من نسبت به صادق تبدیل به هاله درهمی شده بود از دو احساس کاملا متضاد که در یک خط چسبیده به هم پیش می‌رفتند و سرنوشت من را رقم می‌زدند. حالا که به گذشته‌ها فکر می‌کنم، می‌بینم آن احساس ضد و نقیض نتیجه مسلم و عقلانی شخصیت ضد و نقیض خود صادق بود... شخصیتی که گاهی خوبِ خوب بود و گاهی بدِ بد... گاهی عاشقانه بود گاهی نفرت‌انگیز... گاهی دوست داشتنی بود، گاهی مشمئز کننده. شخصیتی غیرقابل پیش‌بینی که هیچ وقت نمی‌شد رفتار و کردار بعدی‌اش را پیش بینی کرد. شخصیتی که حد وسط نداشت... بسته سحرآمیزی که معلوم نبود چه جادویی از آن بیرون می‌آید... جادوگری که معلوم نبود برای جادو کردن آمده یا برای باطل کردن یک طلسم دیگر!!!

m-a
۱۴۰۰/۰۷/۰۷

ازاول کتاب شخصیت مرد داستان کلی دلیل ومدرک میاره که هویت زن و همچنین علم روانشناسی ومشاوره ببره زیر سوال !!! به این امید کتاب تا اخر خوندم که اخر داستان ، زن داستان که مشاوره وروانپزشک بوداز هویت زن

- بیشتر
farzane.e
۱۳۹۸/۰۸/۲۹

داستان های سرکارخانم صفایی به نوع کاملا افراطی زن ستیزانه است .مخصوصا این داستان که شاید کمی غیر واقعی به تصویر کشیده شده

سولماز
۱۴۰۱/۱۰/۲۱

اصلاااا پیشنهاد نمیشه واقعا مسخره بود

rmg
۱۳۹۸/۱۰/۲۱

تو خونمون دارمش اما نخوندمش

Nooshin
۱۳۹۸/۰۸/۲۵

به نظر میرسد نویسنده از فیلمنامه ی جوخه ی خودکشی و عشق میان خانم دکتر و بیمار مرد ش کپی کرده اند و تم ایرانی اسلامی را چاشنی کرده اند!

کاربر ۱۸۴۶۱۳۵بانو
۱۴۰۰/۱۲/۱۳

داستان عجیبی داره قلم توانای خانم صفایی خواننده را به خوندن ادامه داستان تشویق میکنه و الا موضوعش واقعا اعصاب خورد کن بود و عجیب البته جملات نغز کتابهای ایشان خیلی کلیدی هست و در اتفاقات زندگیمون به مراتب شاهدش بودیم

«آدم‌ها همیشه به خاطر صبر، عزیزانشان را از دست می‌دهند... وقتی عشق ناامیدانه انتظار می‌کشد، صبر بزرگترین دشمنِ عاطفه آدمی است.»
m-a
در حضور تو، تویی که مثل یک خورشید می‌درخشیدی و با گرما و نور وجودت، یخ احساس مرا آب می‌کردی... کنار تو، تویی که فصلهایت نه تابستان بودند نه زمستان، تویی که همیشه بهار بودی و پر از سبزی و شادابی... چطور می‌توانستم با زمستان بسازم و به غار سردِ تنهایی‌ام عادت کنم؟ من گرسنه بودم و دل‌شکسته و سرمازده... اما با این همه دامی برایت پهن نکردم... حتی وقتی پرپر زنان تا لب بام من اوج گرفتی، من برایت دانه‌ای نریختم تا بی‌هوا به تور من گرفتار نشوی... اما تو دست بردار نبودی... آنقدر پیش چشمانم اوج گرفتی و چرخیدی تا عاقبت از من یک شکارچی ماهر ساختی... آن وقت من از هر کنده درختی، دری ساختم تا بلکه تو به هوای باغ سبز من پر بکشی و بیفتی به دامم
حدیث بانو
«آنکه به من جفا کند... به تو هم وفا نکند.
m-a
تعریف کرد و نسخه‌ای برایش پیچید! دل شکسته، پای شکسته نیست که شما با دارو تسکینش دهید. عزت و احترام به باد رفته، بادبادک نیست که با به باد رفتنش شما یکی دیگر درست کنید... اشکهای آدمی، باران نیست که شما با خواب‌آور برایش چتر
کاربر ۱۸۴۶۱۳۵بانو
درست کنید... خاطرات و گذشته انسان‌ها، نقوش روی شن نیستند که شما با یک قطره شربت، محو و بی‌معنی‌اش کنید... احساسات... رنج‌ها... دردها و عواطف انسانی ریشه در سلول سلول و ملکول ملکول وجود آدمی دارد و علم برای شناخت چنین چیز عظیمی خیلی خیلی کوچک و ناتوان است.
کاربر ۱۸۴۶۱۳۵بانو

حجم

۲۱۹٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۳۴۹ صفحه

حجم

۲۱۹٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۳۴۹ صفحه

قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان