کتاب قناری باز
معرفی کتاب قناری باز
قناریباز مجموعه داستانی نوشته حامد اسماعیلیون، نویسنده معاصر ایرانی است. این مجموعه که اولینبار در سال ۱۳۸۹ منتشر شد، ۸ داستان کوتاه دارد که قناریباز یکی از آنها است.
درباره مجموعه داستان قناریباز
اسماعیلیون در این داستانها بیشتر با احساسات شما سروکار دارد. توصیفهای زیبا و پر از جزئیات و لطیف این کتاب با داستانهای عاطفیاش تمام احساس خواننده را به بازی میگیرد.
درونمایه غالب این مجموعه داستان حسرت است و پر است از فلاشبک و گریز به گذشته. ارتباطی هم بین داستانها نیست و هرکدام راوی و ماجرای خود را دارند. در این داستانها ما شاهد حسرت انسانها بر چیزهای از دست رفتهشان هستیم. چیزهای عزیزی مثل انسانی دیگر، عمر و یا یک حس دوست داشتنی.
داستان قناریباز این مجموعه هم ماجرای پدربزرگی است که خاطرات روزهای جوانی و علاقهاش به جمعآوری پرنده را برای نوهاش میگوید؛ در حالی که در آستانه مرگ است و قرار است خانهای پر از پرنده را برای دیگران باقی بگذارد.
خواندن کتاب قناریباز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
کسانی که عاشق خواندن داستانهای کوتاه نوستالژیک و پر از حسهای آشنا هستند، از خواندن داستانهای این کتاب لذت خواهند برد.
درباره حامد اسماعیلیون
حامد اسماعیلیون متولد ۱۳۵۵ در کرمانشاه است. او نویسنده و داستاننویس ایرانی و از نسل نوی نویسندگان ادبیات فارسی است. او برای کتابهای آویشن قشنگ نیست و دکتر داتیس جایزه هوشنگ گلشیری را دریافت کرده است.
جملاتی از کتاب قناریباز
سه ماه بعد یک روز عصر از سر درس و مشق دانشگاه به خانهاش برگشتم. تلفنی همهچیز را برایم گفته بودند: دلدردهای شدید، چسبندگی روده، متاستاز به کبد و کلیه. دیرتر از همهی نوهها بالای سرش رسیدم. اول رفتم به اتاق قناریها. تکوتوک تولَک بودند. کاهوهای پلاسیده جا به جا لای میلههای قفس. کف قفسها کثیف بود و بوی ترشیدگی همهجا پیچیده بود. جاآبیها نصفهنیمه بود و پوست تخممرغهای آبپز وسط قفسها ریخته بود. شب عید آمد و خبری از جفت انداختن نبود. امسال میخواست دانهی رنگی بدهد، جوجهی قرمزِ سیر بگیرد. داد زدم: «میثم یهکم عسل بریز تو آب اینا. همهشون رفتن تو لک.»
از پلهها بالا رفتم. در نیمهباز بود. پیرمرد گوشهای خوابیده بود با پاهای ورمکرده، رگهای بیانتها و صورت رنگپریده، عین دستمالکاغذی چروکیدهای که گوشهای زیر دستوپا مانده باشد. سلام کردم و گوشهای نشستم. عمهها و بچههاشان سرودست تکان دادند. پسرعمهی بزرگ کنارش نشسته بود و عموحسین روبهرویش بود. عموحسین میگفت: «اسد ایشاله سر پا که شدی دوباره میریم رُزای خونهی بچهها رو پیوند میزنیم. باریکلا اسد. باریکلا!»
پدربزرگ حرفی نمیزد. دستش از زیر پتو بیرون بود و لولهی باریک سرم جایی ناپیدا فرو رفته بود. مرا نگاه میکرد. بغضم را قورت دادم. همه ساکت شدند. پسرعمهی بزرگ گفت: «برات مرضیه بخونم دلت وا شه؟»
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۹۲ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۹۲ صفحه