دانلود و خرید کتاب مسخره اکبر رادی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب مسخره

کتاب مسخره

نویسنده:اکبر رادی
انتشارات:نشر خاموش
دسته‌بندی:
امتیاز:
۲.۳از ۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب مسخره

«مسخره» دو داستان از اکبر رادی، یکی از ستون‌های استوار ادبیات ایران است. اکبر رادی از معدود نمایش‌نامه‌نویسان شاخص، جریان‌ساز و حرفه‌ای ایرانی است. نثر او نثری ویژه است پخته و سرشار از مایه‌های فرهنگ عامه مردم که کاملا متناسب با شخصیت‌هایی است که می‌آفریند. رادی ۵۰ سال مداوم نمایش‌نامه نوشت و نسل بعد از خود را وامدار شیوه نمایش‌نامه‌نویسی خود کرد. او با نمایش‌نامه «روزنه آبی» به طور حرفه‌ای نمایش‌نامه‌نویسی را شروع کرد اما پیش از ان دل‌نوشته‌ها و داستان‌های زیادی نوشته بود که در زمان خودش هرگز به چاپ نرسیدند اما امروز همسر استاد رادی دوازده متن منتشر نشده او را به دست چاپ سپرده که شامل یک نمایش‌نامه، پنچ داستان بلند و چهار داستان کوتاه است. بیشتر نوشته‌های منتشر نشدهٔ رادی به سال‌های پایانی دههٔ ۱۳۳۰ بازمی‌گردند، یعنی دورانی که رادی جوانی نوخاسته و در اوایل دههٔ دوم زندگی بود. «مسخره» از همین نوشته‌های پیش از «روزنه آبی» رادی است که بهروز محمودی بختیاری آن را تصحیح و منتشر کرده است. «مسخره» داستانی دباره مردی است که خیال می‌کند زندگی را باخته و به جایی نرسیده است. او یک روز صبح که از خواب برمی‌خیزد تمام دوران کودکی و جوانی‌اش را مرور می‌کند و زندگی تغییرناپذیر، پوچ و یکنواخت و حس واخوردگی‌اش را به خواننده منتقل می‌کند. «یک‌دفعه حساب کرده بود [که] بیش‌از دو ماه از عمر خودش را صرف تماشای این حیاط کرده بود. آرنج‌ها را به شدت به پهلوهایش فشار داد، بلکه گرمش بشود. یک‌باره مثل اینکه آخرین تصمیم خود را گرفته باشد، کف دست‌ها را به هم مالید. آمد لب حوض، خم شد،‌ یک مشت آب برداشت، و توی دهنش قرقره کرد. بعد یک تکه قیِ گوشهٔ چشمش را کند و پرت کرد توی حوض. چندتا ماهی ریزه پشت‌گلی که تازه پولک‌های قرمز مخملی روی پشتشان زده بود، دور آن حلقه زدند. آنکه غبراق‌تر بود، یکهو آن تکه مف را به نیش کشید، و دوید لای آب قایم شد. آقابالا کِیف عجیبی کرد و فوری انگشت کوچکه‌اش را کرد گوشهٔ چشمش، اما هرچه گشت دیگر قی پیدا نکرد. با حالت کفری مشغول وضو ساختن شد. هردفعه که آب با پوست تنش تماس پیدا می‌کرد، ور می‌چرچید و یک‌طور می‌شد. بعد که وضویش تمام شد، دست‌ها را در هوا تکاند. بعد درحالیکه بطرف اتاق می‌رفت بدون اراده گفت: «حیوونکی‌ها!»»
نظری برای کتاب ثبت نشده است
«می‌دونی، همه اینا زیر سر خودته. گوز نده، عود نسوز. مگه من سرم درد می‌کنه که صدای مردمو دربیارم؟»
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
از دفتر حضور و غیاب که هر روز دوبار آن را قلم‌انداز امضاء می‌کرد. بیشتر از همه از غلامعلی‌خان ـ رئیس بخشی که او در آن کار می‌کرد ـ از هیکلی خپله و کوتاه، که برای اینکه پُر کوتاه جلوه نکند همیشه کلاه دیوارهٔ بلندی به سر می‌گذاشت. از بینی خمره، دهن گاله، چشمان قلمبه، صورت تک‌تکی که مطابق معمول به سبزی می‌زد، گلوی شلفتی، گوش‌های دراز پر پشم و پیله، و عینک پنسی‌اش ـ که درواقع شیشه خالی بود و فقط برای این بود که بفهماند آدم با مطالعه‌ای است ـ بدش آمد
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
در این اواخر، دیگر آن سیدمحسن لجن‌بستهٔ تازه از قم برگشته نبود. حالا دیگر حاج سیدمحسن بود. عمامه‌ای سرش می‌گذاشت که گردنش داشت زیرش می‌شکست. سرداری اطلس، عبای شامی. حالا دیگر خودش را علامهٔ دهر می‌دانست. کسر مقامش می‌شد که روی منبر برود. دیگر این طرز نان‌درآری را کنار گذاشته بود و چیز تازهٔ بامقداری شده بود. از وقتی که زنش سر چشم‌چرانی و هرز تنبانی‌های او، زده بود با لنگه‌کفش یک جفت دندان ثنایای او را شکسته بود
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
کوچک قابداری از جیب مانتویش درآورد و صورتش را از زاویهٔ چپ ـ که افسر جوان تحت آن زاویه وراندازش می‌کرد ـ
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
فکر برش داشت: «کار عقلی کردم که نُتُق نزدم. وگرنه قبائی برام می‌دوخت که واسهٔ پدرجدّمم گشاد بود. همینطوره. اصلا آدم نمی‌تونه با اینجور اشخاص طرف بشه. سبیل آدمو بدجوری دود می‌دن. آدم باس چشمشو درویش کنه. اما چی زد! لابد بچگی‌هاش پسّون مادرشو گاز می‌گرفته. لابد به یه‌جفت چیزِ گنگیشک رو شونه‌هاش غره شده بود... باشه، اینا دیگه برای من مشت درِکونی شده. یه جو اثر نداره. آب که از سر گذشت، چی یک‌پا چی صدپا...»
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
درحالیکه مثل مرغابی سرمازده‌ای خودش را جمع کرده بود، یک سقلمه زد به آقابالا و گفت: «بیفت جلو، خوابی؟» آنوقت مثل اینکه از تحکم خودش کیف بکند، باد به بروت داد. خودش را چسب گرفت. یک دستش به عصا بند بود. آن دستش را که بند نبود، جلو دهان گرفت. توش هاف کرد.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
قیافه انداخت که با همان تحکم مشتی چیز تازه‌ای بگوید که یک اعتبار موقت برای خودش بسازد: «اوضاع خیلی بده. بازهم رحمت به اون دوره که ماشین‌ها خورده‌مالک بودن. اقلاً آدم هرروز صوب یه ساعت غاز نمی‌چروند. تازه با این دوز و کلک که میریم پی کارمون، باس یک خروار یامان یاقوزِ اونا رو به خودمون بخیه بکنیم. دردش همینه!»
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
آقابالا دو قدم جلو رفت. ماشین نمی‌آمد. به ندرت که می‌آمد، مثل کلاغی که تا حلق خورده باشد، یکی دوتا را به نوک می‌گرفت و می‌رفت. آقابالا دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید. قلبش پیشامد ناجوری را مطرح می‌کرد. مثل اینکه به دلش برات شده باشد.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
«جندهٔ جاکش‌پدر، چی عور می‌اومد. انگاری دلش می‌خواست. موهاشو دیدی؟ عین دم اسب،... خوب چش‌بسّه غیب گفتی! نه، منظورم زیرِ دم اسبه. منو بگو که خودمو گم کردم [و] ریشمو دادم دسّ هر بی‌پدرمادری. مادرقحبه‌ها! خر رو با نمد داغ می‌کنن....»
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
«مرتیکهٔ خرفت بنگی! انگار تو طویله بزرگ شده! قیافه‌شو، مث بهِ پخته می‌مونه!»
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹

حجم

۱۱۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۲۶ صفحه

حجم

۱۱۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۲۶ صفحه

قیمت:
۱۴,۰۰۰
تومان