دانلود و خرید کتاب چگونه با پدرت آشنا شدم؟ مونا زارع
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب چگونه با پدرت آشنا شدم؟

کتاب چگونه با پدرت آشنا شدم؟

معرفی کتاب چگونه با پدرت آشنا شدم؟

کتاب «چگونه با پدرت آشنا شدم» مجموعه داستان‌ طنزی است نوشتهٔ مونا زارع که به‌صورت نامه نوشته شده است. قهرمان داستان در این نامه‌ها ماجرای آشنایی با شوهرش را برای دخترش می‌نویسد. این کتاب در نشر چشمه چاپ شده است.

درباره کتاب چگونه با پدرت آشنا شدم

داستان‌های کتاب چگونه با پدرت آشنا شدم ابتدا به‌صورت ستون هفتگی طنز در روزنامهٔ شهروند منتشر می‌شد که توانسته بود مخاطبان زیادی را با خود همراه کند. مونا زارع این داستان‌ها را بازنویسی کرد و با یک پایان‌بندی متفاوت، کتاب را به اثری مستقل تبدیل کرده است که بازخوانی آن برای خوانندگان پیشین نیز همچنان جذاب خواهد بود. این اثر از آن دسته کتاب‌هایی است که می‌شود با آن بلند‌بلند خندید. روایت یک دنیای زنانه برای پیدا‌کردن شوهر که پر است از توصیف‌های شیطنت‌آمیز و فانتزی‌های بامزه:

«ساعت ۷ صبح جمعه بود که تصمیم گرفتم شوهر داشته باشم. چشم‌هایم کاملاً باز نشده بود و قیِ بسته‌شده روی مژه‌ها پلک‌هایم را سنگین کرده بود. سرم را توی بالش فرو بردم و روی شکمم خوابیدم و تا بیست شمردم. چشم‌هایم را باز کردم و تکه‌ای از موهایم را دور بینی‌ام چرخاندم و دوباره تمرکز کردم. فایده‌ای نداشت. هیچ‌چیز دیگر نبود جز شوهر. دلم می‌خواست همان موقع، همان لحظه، یک نفر روی کرهٔ خاکی وجود می‌داشت که شوهر من می‌بود. از خواب که بیدار شدم، دیدم جایش خالی است. پدرت را می‌گویم. اولش مردد بودم نکند گیج خوابم و جای یک چیز دیگر خالی شده و من آن را با شوهرم اشتباه گرفته‌ام؟ خودم را از رخت‌خواب بیرون کشیدم و روبه‌روی آینه ایستادم. موهایم از عروسی دیشب پف کرده بود و ریملِ دور چشم‌هایم قیافه‌ام را شبیه پاندا کرده بود. زبانم را بیرون آوردم و ته حلقم را نگاه کردم. امکان نداشت، اما مشکلم واقعاً شوهر بود.»

کتاب چگونه با پدرت آشنا شدم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب به علاقه‌مندان به داستان‌های طنز ایرانی پیشنهاد می‌شود.

بخشی از کتاب چگونه با پدرت آشنا شدم

«زن‌عموصفورا بدموقع مُرد. دور خانه‌شان نشسته بودیم و عمواسدالله وسط جمعیت در رخت‌خوابش قلیانش را می‌کشید و حلقه‌هایش را بیرون می‌داد. ککش هم نگزیده بود از مرگ زنش، اما بابا می‌گفت «داداش شوکه شده.» می‌دانستم از آن حرف‌های الکی است، می‌خواست ثابت کند خانواده‌مان شبیه بقیه است. از این‌که برای زن‌عمو گریه‌ام نمی‌گرفت معذب بودم و مجبور بودم هر وقت جمع به اوج هیجان می‌رسید و یکهو از بغض می‌ترکید، لب‌هایم را الکی بلرزانم که یعنی بغض امانم را بریده و بدوم سمت اتاق زن‌عمو. فکر نمی‌کنم کسی باشد که برای زن‌عمویش دلش بلرزد. عشق به زن‌عموها در افسانه‌ها هم وجود نداشته، چه برسد به واقعیت. اتاقش پُر بود از کوبلن‌های نیمه‌دوخته و عکس‌های پسرش بهروز. هنوز بوی عطر همیشگی‌اش می‌آمد. از آن عطرها که از دماغ آدم بالا می‌رود و از پیشانی رد می‌شود و می‌رود پشت کله‌ات سرجای خودش می‌ماند؛ انگار عطر را با شیشه‌اش در مغزت فرو کرده‌ای. روی تختش ولو شدم و باد کردن آدامس را تمرین کردم. نه این‌که فکر کنی مادرت در آن سن‌وسال بازی‌اش گرفته بود، نه؛ به این دلیل که اگر قرار بود با مردی آشنا بشوم، به نظرم مهارت آدامس باد کردن جلو رویش می‌توانست حرکت فریبنده و اغواکننده‌ای باشد. داشتم لحظهٔ مُردن صفورا را تصور می‌کردم که چه‌طور دست‌های گنده و پهنش را دور گردن بهروز حلقه نکرده و به طرفی پرتش نکرده که از زیر تخت صدایی به گوشم رسید. شبیه صدای دندان‌قروچهٔ طوطی خانگی‌مان بود که حالا نوه‌اش دست توست. دستم را زیر تخت بردم. به چیزی خورد که بزرگ‌تر از یک موش بود. خیلی بزرگ‌تر. چیزی که هم لباس داشت، هم عینک و در برخی جاها مو. با ناخن‌هایم چنگش گرفتم تا فرار نکند و سرم را زیر تخت بردم. صحنه‌ای که دیدم فراموشم نمی‌شود. یک مرد با لباس خلبانی، درحالی‌که تعدادی عکس را توی دهانش چپانده بود، زیر تخت صفورا پنهان شده بود و من با ناخن‌هایم آن‌چنان دماغش را چنگ گرفته بودم که نفسش بالا نمی‌آمد. آن‌قدر هول شدم که می‌خواستم با همان دماغش از زیر تخت بکشمش بیرون، ولی با صدای جیغش فهمیدم دماغ جای دست مناسبی برای بیرون کشیدنش نیست.»

آلوین (هاجیك) ツ
۱۳۹۸/۰۶/۰۷

-سلوم 😃✋ چگونه با پدرت آشنا شدم؟ 😐😅 کتابی شیرینی بود، اِز این جهت کا برای مامانم خوندم آ کلی خوشش اومِدُ خندید:) ولی نِظِری خودم اینس که طنزش اون‌چنون ”حسابی” نبود.. حسابی بودن اِز این نظر کا طنزی قابلی داشته باشِد. بیشتِر

- بیشتر
سیّد جواد
۱۳۹۸/۱۰/۲۵

کتاب ۲۰۸ از کتابخانه همگانی، مجموعه داستان طنزی است که به صورت نامه نوشته شده. راوی داستان در این نامه ها ماجرای آشنایی با شوهرش را برای دخترش می نویسد. نویسنده سعی کرده با زبان طنز ، رسم و رسوم و

- بیشتر
شراره
۱۳۹۹/۰۴/۲۱

متاسفانه ادبیات طنز ایران شده فقط حرف های سخیف و رکیک زدن و آدمها را کوچیک کردن و مسخره و لودگی کردن..این کتاب هم سراسر از حقیر کردن خانم ها هست و نمیدونم نویسنده چه فکری کرده که با مسخره

- بیشتر
زهرا
۱۳۹۹/۰۳/۰۲

اصلا کتاب و دوست نداشتم زایده ذهن شیرین یه نویسنده بود و در داستان دختران و تحقیر میکرد که به دنبال یافتن همسر بود و هی مدام به دیگران میچسبید. من اصلا دوست نداشتم

fatemehbagheri1363
۱۳۹۹/۰۸/۲۹

شاید بعضی قسمتاش مثلا طنز باشه ولی متاستفانه ادبیات ایران پر شده از این کتاب های مزخرف.نویسنده تو طول کتاب تمام سعیش رو به کار برده برا تحقیر کردن خانمها و مسخره کردن که این اصلا خوب نیست.اول که کتاب

- بیشتر
تارا
۱۳۹۹/۰۹/۲۰

کتابی کاملا بی معنی و بی محتوا بود، اصلا توصیه نمیکنم به هیچ کس

"Shfar"
۱۳۹۸/۰۵/۱۲

به نظرم این کتاب واقعااا فوق العاده بود... جدا از بعضی شوخی های بی مزه ش! (🙄).... نویسنده این کتاب، با رفتارهای اشتباه و کلیشه ای مربوط به ازدواج در جامعه شوخی می‌کنه و این شوخی‌ها از طریق نوشته‌ها یا داستان‌های کوتاه

- بیشتر
Arm
۱۳۹۹/۰۱/۲۴

ارزش وقت گذاشتن و خوندن ندارن. فوق‌العاده بی‌محتوا. گمونم نویسنده استفاده از عبارات توهین آمیز در توصیف شخصیت‌ها رو طنز فرض کرده.

بلاتریکس لسترنج
۱۳۹۸/۰۱/۲۰

راستش از جنبه ی فمنیستی انقد محتاج شوهر بودن جالب نیست

$@D@£
۱۳۹۸/۱۲/۰۶

برخلاف نظراتی که نوشته بودن خیلی خنده‌دار و قشنگه! من حتی یک بار هم نخندیدم و اصلا خوشم نیومد از این کتاب ، حین خوندنش هم به خودم میگفتم حیفِ وقت که دارم واسه خوندنش میذارم و احساس میکردم با

- بیشتر
به‌هرحال لذتی که در بخشش هست، در انتقام هم هست، منتها بستگی به مزاجت دارد.
"Shfar"
یک هفته‌ای بود مامان سوپ به خوردش می‌داد. یعنی برای مامان فرقی نمی‌کند چه مریضی‌ای داریم، فقط می‌داند که به آدم مریض سوپ می‌دهند. حالا چه زکام شویم، چه دست‌وپای‌مان بشکند، چه شیزوفرنی حاد بگیریم، باز هم مامان سوپ می‌پزد.
عباس
مادرت راست می‌گوید که هیچ‌چیز عشق اول نمی‌شود. چون مضحک‌ترین و احمقانه‌ترین عشق است. مثل این است که بروی اولین رستوران بین‌راهی و غذایت را بخوری و فکر کنی بهترینش را خورده‌ای. نه عزیزم، از این خبرها نیست، بعدش که می‌روی جلوتر می‌بینی رستوران جلویی نه‌تنها گوشتش تازه‌تر است، دست‌شویی تمیز هم دارد.
عباس
عشق به زن‌عموها در افسانه‌ها هم وجود نداشته، چه برسد به واقعیت.
tNW/=
سروصداهای بابا از آشپزخانه می‌آمد. کوباندن لیوان‌ها تمام شده بود و وارد فاز دوم بیدار کردن بقیه شده بود. قابلمهٔ فلزی را می‌انداخت روی سرامیک و زیرلب می‌گفت «آخ، چی شد!» هر هفته همهٔ این کارها را به‌ترتیب جلو می‌برد و مثل هفتهٔ قبل تکرار می‌کرد و هربار برای‌مان سناریوِ تعجبش را اجرا می‌کرد تا بیشتر مطمئن شوم دختر همین پدرم.
ستایش
ده سال پیش که خاله از ایران رفت، همهٔ خانواده فشار زیادی را تحمل کردیم تا از دوری‌اش گریه‌مان بگیرد.
عباس
هزار و یک، هزار و دو، صدای رادیوِ بابا از اتاق بغل می‌آمد. عادت داشت جمعه‌ها رادیو را روشن کند و لیوان‌های آشپزخانه را محکم سرجای‌شان بکوباند تا بیدار شویم.
"Shfar"
از آن زشت‌های تحصیل‌کردهٔ موفق بود که با دیدنش فایدهٔ خوشگلی ناامیدت می‌کند
"Shfar"
«.besser ein ende mit schrecken als ein schrecken ohne ende» اگر آلمانی بدانی، یعنی «یه پایان تلخ بهتر از یه تلخیه بی‌پایانه.»
عباس
دوری از خاله‌شهین سخت که نبود هیچ، آرامش خاصی به خانواده و به شهر می‌داد. یعنی اگر نمودار وضعیت آلودگی صوتی توی شهر نصب می‌کردند، بعد از ماشین‌ها و وسایل سنگین، خاله‌شهین در رتبهٔ سوم نمودار جای می‌گرفت.
m.t
ده سال پیش که از ایران رفت آلمان، گفته بود قرار است بروند روی کهن‌الگوهای کشورهای اروپایی مطالعه کنند، اما گندش درآمد که با شوهر سابقش یک رستوران ایرانی ـ ایتالیایی زده بود که در آن ترکیبی از غذاهای ایرانی و ایتالیایی به خورد آلمانی‌های مظلوم می‌دادند. از همین اطوارها که قورمه‌سبزی را می‌مالیدند روی نان و رویش پنیر پیتزا می‌ریختند و اسمش را می‌گذاشتند قورمیتزا.
عباس
وقتی کلمات «بله» و «خیر» در دنیا هست، دیگر نیازی به توضیحات و اضافه‌گویی نیست،
عشق کتاب
شبیه دختر رؤیاهایم نبود، اما کارهایش جذاب‌تر از دخترهای رؤیایی بود.
• Khavari •
از همان عروسیِ دیشب؛ دقیقاً همان وقت که همهٔ مردها دم‌در سالن عروسی منتظر خانم‌ها ایستاده بودند و سرشان غر می‌زدند، دقیقاً همان موقع که کسی نبود برایم قیافه بگیرد و عروسی را کوفتم کند و بچه را بیندازد روی دوشم و من با کفش پاشنه ده‌سانتی شلق‌شولوق، بچهٔ تا نصف تنبان خیس‌شده را خرکش کنم و با مژهٔ مصنوعی نصفه‌ونیمه اشکم را دربیاورد که نمی‌رویم دنبال عروس، چون خسته است؛ دقیقاً همان موقع، در اوج آزادی دلم شوهر خواست.
پناه
نمی‌دانم چرا پسرها خیال می‌کنند اگر دختری را در بازی خردوخاکشیر کنند و بعدش قر بدهند و زبان‌درازی کنند، جذاب‌تر می‌شوند و دخترها عاشق‌شان می‌شوند. خوب درست فکر می‌کنند و من عاشقش شدم!
پروین اعتصامی
دایناسورها و خواستگارهای واقعی در یک برههٔ زمانی زندگی می‌کرده‌اند و جفت‌شان یک بلا سرشان آمد که منقرض شدند
golnaz
قضیهٔ عشق اول را شنیده‌ای؟! این‌که همهٔ آدم‌ها در اوایل جوانی یک روزی وقتی هوا ابری می‌شد وظیفهٔ انسانی‌خودشان می‌دانستند عاشق یک نفر شوند. حالا به شانس‌شان بستگی داشت که آن موقع کجا باشند و چه کسی روبه‌روی‌شان باشد که عاشقش شوند
golnaz
فکر نمی‌کنم کسی باشد که برای زن‌عمویش دلش بلرزد. عشق به زن‌عموها در افسانه‌ها هم وجود نداشته، چه برسد به واقعیت.
Amir
بابا همیشه غیرتی بود، اما حالش را نداشت عملی‌اش کند.
عشق کتاب
هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم این‌قدر شجاع باشم که به یک رانندهٔ تاکسی فحش ناموس بدهم، اما انگار این کار را کرده بودم. محکم زد روی ترمز و گفت «آبجی! دستگیرهٔ پنجرهٔ تاکسی وسیلهٔ شخصی آدمه! مث ناموس می‌مونه. آدم که ناموسشو نمی‌ذاره رو در، هر کس‌وناکسی دستشو بزنه به‌ش. دستگیره تو خونه روی تاقچه‌س، دیگه هم صحبتش نشه خواهشاً.» از غیرت و مردانگی‌اش زبانم بند آمده بود.
کامکار

حجم

۱۲۳٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۲۶ صفحه

حجم

۱۲۳٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۲۶ صفحه

قیمت:
۳۶,۰۰۰
تومان