کتاب چگونه با پدرت آشنا شدم؟
معرفی کتاب چگونه با پدرت آشنا شدم؟
کتاب «چگونه با پدرت آشنا شدم» مجموعه داستان طنزی است نوشتهٔ مونا زارع که بهصورت نامه نوشته شده است. قهرمان داستان در این نامهها ماجرای آشنایی با شوهرش را برای دخترش مینویسد. این کتاب در نشر چشمه چاپ شده است.
درباره کتاب چگونه با پدرت آشنا شدم
داستانهای کتاب چگونه با پدرت آشنا شدم ابتدا بهصورت ستون هفتگی طنز در روزنامهٔ شهروند منتشر میشد که توانسته بود مخاطبان زیادی را با خود همراه کند. مونا زارع این داستانها را بازنویسی کرد و با یک پایانبندی متفاوت، کتاب را به اثری مستقل تبدیل کرده است که بازخوانی آن برای خوانندگان پیشین نیز همچنان جذاب خواهد بود. این اثر از آن دسته کتابهایی است که میشود با آن بلندبلند خندید. روایت یک دنیای زنانه برای پیداکردن شوهر که پر است از توصیفهای شیطنتآمیز و فانتزیهای بامزه:
«ساعت ۷ صبح جمعه بود که تصمیم گرفتم شوهر داشته باشم. چشمهایم کاملاً باز نشده بود و قیِ بستهشده روی مژهها پلکهایم را سنگین کرده بود. سرم را توی بالش فرو بردم و روی شکمم خوابیدم و تا بیست شمردم. چشمهایم را باز کردم و تکهای از موهایم را دور بینیام چرخاندم و دوباره تمرکز کردم. فایدهای نداشت. هیچچیز دیگر نبود جز شوهر. دلم میخواست همان موقع، همان لحظه، یک نفر روی کرهٔ خاکی وجود میداشت که شوهر من میبود. از خواب که بیدار شدم، دیدم جایش خالی است. پدرت را میگویم. اولش مردد بودم نکند گیج خوابم و جای یک چیز دیگر خالی شده و من آن را با شوهرم اشتباه گرفتهام؟ خودم را از رختخواب بیرون کشیدم و روبهروی آینه ایستادم. موهایم از عروسی دیشب پف کرده بود و ریملِ دور چشمهایم قیافهام را شبیه پاندا کرده بود. زبانم را بیرون آوردم و ته حلقم را نگاه کردم. امکان نداشت، اما مشکلم واقعاً شوهر بود.»
کتاب چگونه با پدرت آشنا شدم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به داستانهای طنز ایرانی پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب چگونه با پدرت آشنا شدم
«زنعموصفورا بدموقع مُرد. دور خانهشان نشسته بودیم و عمواسدالله وسط جمعیت در رختخوابش قلیانش را میکشید و حلقههایش را بیرون میداد. ککش هم نگزیده بود از مرگ زنش، اما بابا میگفت «داداش شوکه شده.» میدانستم از آن حرفهای الکی است، میخواست ثابت کند خانوادهمان شبیه بقیه است. از اینکه برای زنعمو گریهام نمیگرفت معذب بودم و مجبور بودم هر وقت جمع به اوج هیجان میرسید و یکهو از بغض میترکید، لبهایم را الکی بلرزانم که یعنی بغض امانم را بریده و بدوم سمت اتاق زنعمو. فکر نمیکنم کسی باشد که برای زنعمویش دلش بلرزد. عشق به زنعموها در افسانهها هم وجود نداشته، چه برسد به واقعیت. اتاقش پُر بود از کوبلنهای نیمهدوخته و عکسهای پسرش بهروز. هنوز بوی عطر همیشگیاش میآمد. از آن عطرها که از دماغ آدم بالا میرود و از پیشانی رد میشود و میرود پشت کلهات سرجای خودش میماند؛ انگار عطر را با شیشهاش در مغزت فرو کردهای. روی تختش ولو شدم و باد کردن آدامس را تمرین کردم. نه اینکه فکر کنی مادرت در آن سنوسال بازیاش گرفته بود، نه؛ به این دلیل که اگر قرار بود با مردی آشنا بشوم، به نظرم مهارت آدامس باد کردن جلو رویش میتوانست حرکت فریبنده و اغواکنندهای باشد. داشتم لحظهٔ مُردن صفورا را تصور میکردم که چهطور دستهای گنده و پهنش را دور گردن بهروز حلقه نکرده و به طرفی پرتش نکرده که از زیر تخت صدایی به گوشم رسید. شبیه صدای دندانقروچهٔ طوطی خانگیمان بود که حالا نوهاش دست توست. دستم را زیر تخت بردم. به چیزی خورد که بزرگتر از یک موش بود. خیلی بزرگتر. چیزی که هم لباس داشت، هم عینک و در برخی جاها مو. با ناخنهایم چنگش گرفتم تا فرار نکند و سرم را زیر تخت بردم. صحنهای که دیدم فراموشم نمیشود. یک مرد با لباس خلبانی، درحالیکه تعدادی عکس را توی دهانش چپانده بود، زیر تخت صفورا پنهان شده بود و من با ناخنهایم آنچنان دماغش را چنگ گرفته بودم که نفسش بالا نمیآمد. آنقدر هول شدم که میخواستم با همان دماغش از زیر تخت بکشمش بیرون، ولی با صدای جیغش فهمیدم دماغ جای دست مناسبی برای بیرون کشیدنش نیست.»
حجم
۱۲۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۲۶ صفحه
حجم
۱۲۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۲۶ صفحه
نظرات کاربران
-سلوم 😃✋ چگونه با پدرت آشنا شدم؟ 😐😅 کتابی شیرینی بود، اِز این جهت کا برای مامانم خوندم آ کلی خوشش اومِدُ خندید:) ولی نِظِری خودم اینس که طنزش اونچنون ”حسابی” نبود.. حسابی بودن اِز این نظر کا طنزی قابلی داشته باشِد. بیشتِر
کتاب ۲۰۸ از کتابخانه همگانی، مجموعه داستان طنزی است که به صورت نامه نوشته شده. راوی داستان در این نامه ها ماجرای آشنایی با شوهرش را برای دخترش می نویسد. نویسنده سعی کرده با زبان طنز ، رسم و رسوم و
متاسفانه ادبیات طنز ایران شده فقط حرف های سخیف و رکیک زدن و آدمها را کوچیک کردن و مسخره و لودگی کردن..این کتاب هم سراسر از حقیر کردن خانم ها هست و نمیدونم نویسنده چه فکری کرده که با مسخره
اصلا کتاب و دوست نداشتم زایده ذهن شیرین یه نویسنده بود و در داستان دختران و تحقیر میکرد که به دنبال یافتن همسر بود و هی مدام به دیگران میچسبید. من اصلا دوست نداشتم
شاید بعضی قسمتاش مثلا طنز باشه ولی متاستفانه ادبیات ایران پر شده از این کتاب های مزخرف.نویسنده تو طول کتاب تمام سعیش رو به کار برده برا تحقیر کردن خانمها و مسخره کردن که این اصلا خوب نیست.اول که کتاب
کتابی کاملا بی معنی و بی محتوا بود، اصلا توصیه نمیکنم به هیچ کس
به نظرم این کتاب واقعااا فوق العاده بود... جدا از بعضی شوخی های بی مزه ش! (🙄).... نویسنده این کتاب، با رفتارهای اشتباه و کلیشه ای مربوط به ازدواج در جامعه شوخی میکنه و این شوخیها از طریق نوشتهها یا داستانهای کوتاه
ارزش وقت گذاشتن و خوندن ندارن. فوقالعاده بیمحتوا. گمونم نویسنده استفاده از عبارات توهین آمیز در توصیف شخصیتها رو طنز فرض کرده.
راستش از جنبه ی فمنیستی انقد محتاج شوهر بودن جالب نیست
برخلاف نظراتی که نوشته بودن خیلی خندهدار و قشنگه! من حتی یک بار هم نخندیدم و اصلا خوشم نیومد از این کتاب ، حین خوندنش هم به خودم میگفتم حیفِ وقت که دارم واسه خوندنش میذارم و احساس میکردم با